شنبه , ۱ ام دی ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۶:۲۳ قبل از ظهر به وقت تهران

آرزوی نوجوانی یک دختر +تصاویر

مجله انلاین دوستان :  «عذرا خدادادی» همسر جانباز ۷۰ درصد «محمدجواد وفائی‌فرد» یکی از اهالی این شهر است که می‌توان او را اسوه زنان مقاومت دانست. او در اوج جوانی با جانبازی از دیار خود ازدواج کرد.

dustaan.com-اخبارروز-اخبار-روز-ایران-جهان-خبرپو-خبریاب-خبر-خوان-شهرخبر-آرزوی نوجوانی یک دختر

به گزارش  جام نیوز، هنگامی که از جنگ ایران و عراق صحبت به میان می‌آید، در ذهن اکثر مردم، دلیری و از خودگذشتی مردان ایران زمین تجسم می‌شود. در حالی که نقش بی‌بدیل زنان در آن دوران غیرقابل انکار است. بانوان در پشت جبهه و گاهی در صورت لزوم در خط مقدم حضور می‌یافتند تا نقش شیرزنان دوران دفاع مقدس در تاریخ ایران‌زمین ثبت شود.

مردمان شهر کوچک ولی تاریخی «گراش» ـ از شهرستان‌های استان فارس ـ در دوران دفاع مقدس نقش به‌سزایی را ایفا کردند. آنان از مردم جنگ‌زده آبادان و خرمشهر استقبال کرده و همانند دیگر نقاط کشور، از نوجوانان کم سن و سال تا مسن‌ترین مردان شهر به میدان نبرد رفتند. این شهر ۱۲۰ شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرده و ۴ جانباز ۷۰ درصد نیز دارد.

«عذرا خدادادی» همسر جانباز ۷۰ درصد «محمدجواد وفائی‌فرد» یکی از اهالی این شهر است که می‌توان او را اسوه زنان مقاومت دانست. او در اوج جوانی با جانبازی از دیار خود ازدواج کرد و اکنون بعد از گذشت ۲۷ سال از آن روزها، هیچ پشیمانی در لحن و کلام او نسبت به تصمیم‌اش نمی‌توان یافت.

مدتی پیش میزبان ایشان و همسر جانبازشان در خبرگزاری دفاع مقدس بودیم و ساعتی را به گفت‌وگو نشستیم. در ادامه ماحصل گفت‌و‌گوی دفاع پرس با عذرا خدادادی همسر پاسدار جانباز محمدجواد وفائی‌فرد را از نظر می‌گذرانید

 

***

پدرم مسن‌ترین رزمنده شهرمان بود

در یک خانواده مذهبی به همراه سه برادر و دو خواهر بزرگ شدم. برادر بزرگم پیش انقلاب ۲۳ سال داشت و در ایران نبود، اما زمانی که در شیپور انقلاب دمیده شد، برادرم نیز به صف انقلابیون پیوست. برادر دیگرم علی که سه‌سال از من بزرگتر است نیز همپای برادر و پدرم در پیروزی انقلاب اسلامی و در دوران دفاع مقدس حضور داشت.

با آغاز جنگ تحمیلی، شهر گراش میزبان مردمان خون‌گرم اهواز و آبادان بود که با تجاوز رژیم بعث خانه و کاشانه‌ی خود را از دست داده بودند. آن‌ها به شهرمان پناه آوردند و برخی از آنان نیز تا همیشه در این شهر ماندگار شدند. بعضی از این خانواده‌ها حتی شهدای‌شان را نیز در گلزار شهدای گراش به خاک سپردند.

سربازی برادر بزرگم غلامرضا مصادف با آغاز جنگ تحمیلی بود. پس از اتمام سربازی با وجود تاهل در جبهه ماند و چندین‌بار مجروح شد. در عملیات کربلای ۵ ترکشی به کمرش اصابت و آسیب جدی به عصب پاهایش وارد کرد. او در حال حاضر ۳۵ درصد جانبازی دارد.

پدرم نیز از طرف بسیج به جبهه اعزام شدند. پدرم مسن‌ترین رزمنده شهرمان بود که تا آخرین روزهای جنگ در منطقه ماند و هرگز برای دریافت خدمات و صدور کارت بسیج اقدام نکرد. برادرم علی هم خدمت سربازی‌اش را در جبهه گذراند.

پدرم طوری برنامه‌ریزی کرده بود تا حداقل یکی از آنان در شهر حضور داشته باشند تا به کارهای منزل رسیدگی کنند و هم‌زمان هر سه‌نفر در جبهه نباشند.

دختران طلای خود را برای کمک به جبهه، اهدا می‌کردند

سیزده‌سال داشتم که جنگ آغاز شد. همیشه در این آرزو بودم که همراه پدر و برادرم برای کمک به رزمندگان به خط مقدم بروم. زمانی که شرایط حضورم در جبهه مهیا نشد، دست از تلاش برنداشته و در پشت جبهه فعالیتم را آغاز کردم. برای کمک به جبهه از هیچ کاری دریغ نمی‌کردم.

به همراه مادرم مربا و نان‌های محلی درست می‌کردیم. همچنین با توجه به فصل‌ها، لباس مناسب برای رزمندگان اسلام آماده می‌کردیم. به یاد دارم زمانی که چادری برای کمک به جبهه نصب می‌کردند، مردم هرقدر که در توان داشتند کمک کرده و دختران گاهی طلاهایشان را نیز اهدا می‌کردند.

نمی‌توانستم پدرم را با جانبازی تصور کنم

یک‌بار پدرم در جبهه مجروح شده بود و تنها برادرم از مجروحیت پدرم با خبر بود. او نیز از بین اعضای خانواده تنها به من خبر داد و اصرار داشت که اعضای خانواده مطلع نشوند. این خبر را که شنیدم حالم دگرگون شد. برای سلامتی پدرم، وضو گرفتم و شروع به خواندن نماز کردم.

برادرم گفته بود که در یک رزم‌شبانه اسلحه به شکمش اصابت کرده و مجروحیتش سطحی است، ولی از آنجایی که در آن زمان خبر مجروحیت و یا شهادت را همیشه به گونه‌ای سطحی به خانواده‌ها اعلام می‌کردند تا نگران نشوند، این حرف برادرم را باور نمی‌کردم.

دو روز آن خبر را در سینه داشتم و هیچ خبری از پدر نبود. در آن دو روز، پیش از خواب پدرم را با مجروحیت در ذهنم تصور می‌کردم و با خودم می‌گفتم آیا دوباره می‌تواند روی پاهایش بایستد؟! نمی‌توانستم پدرم را با جانبازی تصور کنم و با این فکر و خیال‌ها به خواب می‌رفتم.

اعضای خانواده منتظر پدرم بودند. هنگامی که صدای در آمد، همه به جز من به استقبالش رفتند. زیرا طاقت دیدن پدرم را در حالت مجروحیت نداشتم. با پاهایی لرزان به اتاق رفتم و پدرم را در حالی که روی پاهایش ایستاده بود، دیدم. جلوتر رفتم و رویش را بوسیدم. با سختی نشست. من که تا آن لحظه بغض گلویم را می‌فشرد. با دیدن این صحنه بغم ترکید و گریه کردم. گفتم “بابا بگو چه شده؟”. همه متعجب به ما نگاه می کردند. در کنار پدرم نشستم و او نحوه‌ی مجروحیتش را برای‌مان بازگو کرد.

ازدواج با یک جانباز، توفیق الهی است

در دوره نوجوانی به همراه چند تن از دوستانم در مراسم‌های راهپیمایی، تشییع شهدا و… شرکت می‌کردیم. در یکی از مراسم‌ها دوستانم در مورد ازدواج با جانباز صحبت می‌کردند. یکی از آنها گفت من حاضرم برای ازدواج با جانباز حتی برای زندگی به شهرهای دیگر بروم. من هم آن‌جا گفتم می‌خواهم با یک جانباز ازدواج کنم؛ هرچند آن موقع تصور نمی‌کردم که روزی به این توفیق الهی دست یابم. از آن جمع ۵ – ۴ نفره، ۲ نفرمان با جانباز ازدواج کردیم و ۲ نفر دیگر هم با روحانی ازدواج کردند.

جانباز محمدجواد وفائی‌فرد: نفر وسط

dustaan.com-اخبارروز-اخبار-روز-ایران-جهان-خبرپو-خبریاب-خبر-خوان-شهرخبر-آرزوی نوجوانی یک دختر۱

درباره ازدواج با شخصی مشورت نکردم

همسرم در ابتدای جنگ به‌صورت بسیجی به جبهه اعزام شده بود، ولی در سال ۶۲ و یک سال قبل از مجروحیت‌اش به عضویت سپاه پاسداران درآمده بود. جواد در سن ۱۹ سالگی در عملیات بدر در منطقه هورالعظیم از ناحیه سر مجروح شد. این مجروحیت‌ باعث شده بود دست و پای چپ‌اش از کار بیفتند و در بینایی و شنوایی و تکلم او هم خلل ایجاد شود.

خانواده همسر در حالی که ۴ سال از جانبازی محمدجواد می‌گذشت، به خواستگاریم آمدند. پدرم نظر خودم را شرط اول برای قبول ازدواج قرار داد، ولی گفت با دقت و به دور از احساسات تصمیم بگیر که بعدها پشیمان نشوی.

اما من تصمیمم را گرفته بودم و نمی‌خواستم این توفیق را از دست بدهم. در خصوص ازدواجم با کسی مشورت نکردم، زیرا نمی‌خواستم شخصی با یک نصیحت که ممکن است از روی خیرخواهی هم باشد مرا از این تصمیم بازدارد.

 

آغاز زندگی مشترک با عشق

در سن ۲۰ سالگی و در ۱۸ فروردین ۶۷ با عشق زندگی مشترک‌ را آغاز کردم. در دفترچه‌‌ای، خاطرات آن روزها که با شوق و علاقه در کنار یکدیگر زندگی‌‌مان را شروع کردیم را یادداشت کرده‌ام. چند ماه بعد از ازدواج‌مان بود که قطع نامه ۵۹۸ امضا شد.

همسرم در زمان ازدواج‌مان چون بخشی از جمجمه‌اش بر اثر اصابت ترکش از بین رفته بود، از جمجمه مصنوعی استفاده می‌کرد. بعد از تولد نخستین فرزندمان در سال ۶۷، از استخوان لگن‌اش قطعه‌ای را جدا کردند و یک جمجمه برایش گذاشتند.

او تا به‌حال بیش از ۳۰ بار عمل جراحی داشته است؛ به همین دلیل خاطرات گذشته را خوب به خاطر نمی‌آورد. برخی خاطرات از دوران جنگ را تعریف می کند، ولی نمی‌تواند وقایع را کامل شرح دهد.

سه فرزند پسر به نام‌های مهدی، یعقوب و حسین داریم که احترام خاصی برای پدرشان قائل هستند و هرگز از این وضعیت پدرشان شکایتی نکردند و زندگی در کنار یک جانباز را یک توفیق می‌دانند.

در زندگی مشترکمان در کنار مراقبت از همسرم و حفظ خانواده‌ام سعی کردم در صحنه اجتماعی هم حضور فعال داشته باشم. در حال حاضر نیز عضو شورای پایگاه مقاومت فاطمیه(س) گراش هستم.

 

با کم لطفی بنیاد شهید، همسرم یک ماه در بیمارستان بستری شد

همسرم در سال ۸۱ بر اثر سرماخوردگی، عفونت به مغزش رسید و وضعیت جسمی‌اش خطرناک شد. برای ادامه درمان به همراه برادر همسرم علیرضا به شیراز و یکی از مراکز مراقبتی جانبازان رفتند. آن‌جا با کوتاهی بنیاد شهید که او را به بیمارستان مجهزی ارجاع ندادند، اوضاع جسمی‌اش بدتر شد. برادرش با دیدن شرایط جسمی جواد به بیمارستانی در شیراز مراجعه کرد و آن‌ها پس از معاینه گفتند هر چه سریع تر باید عمل جراحی بشود.

پس از ۱۲ روز، وقتی به بیمارستان شیراز رفتم از شدت عفونت چهره‌اش تغییر کرده بود. با وجود اینکه هزینه بیمارستان را بنیاد شهید پرداخت کرد، ولی به دلیل کم‌لطفی که در حق همسمرم شده بود، مدت زمان لازم برای مداوا بیشتر شد و درد زیادی را تحمل کرد. پس از یک‌ماه از بیمارستان مرخص شد و دو ماه هم در خانه بستری بود. با مراقبت‎‌های که صورت گرفت بعد از سال ۸۱ دیگر مغز و جمجمه‌اش به عمل جراحی نیاز پیدا نکرد.

طی این سال‌ها بدن‌ همسرم نسبت به بسیاری از داروها مقاوم شده است. مثلا برای یک سرماخوردگی ساده، باید  ۸- ۷ آمپول پنی‌سیلین تزریق کند تا اثرگذار باشد. بعضی وقت‌ها من خودم در خانه آمپول‌ پنی‌سیلین تزریق می‌کنم.

به جز همسرم محمدجواد، دو تن از برادرانش هم جانباز هستند. محمدرضا جانباز ۳۰ درصد است. برادر کوچک‌اش علیرضا هم در آن زمان مجروح شده ولی در بنیاد شهید تشکیل پرونده نداده است. وضع جسمانی او امروز خیلی مناسب نیست و به دلیل ابتلا به رماتسیم در راه رفتم مشکل دارد ولی به بنیاد شهید مراجعه نمی‌کند. می‌گوید امروز نمی‌توان تشخیص داد چه‌مقدار از مشکلاتم ناشی از جنگ است و چه مقدار ناشی از رماتیسم.

مشکلات تهیه دارو؛ از نایاب شدن دارو تا پروسه‌ای پیچیده برای داروی روزانه!

در گذشته داروهایش به سختی یافت می‌شد. باید قبل از اتمام دارو به پزشک متخصص مراجعه می‌کردیم و با دریافت فاکتور دارو به داروخانه رفته تا طی چند روز آینده دارو به دستمان می‌رسید. به مرور زمان و با تعدد مراجعه برای دریافت دارو، این مشکل تقریبا حل شد. اما بعضی زمان‌ها پیش آمده است که داروی مورد نیاز در شهرمان نایاب شده باشد.

امروز پروسه‌ای که برای تهیه داروی روزانه باید طی شود بسیار طولانی و زمان‌بر است. برای تهیه قرص‌ها، باید هر دو سه‌ماه یک‌بار به پزشک خانواده مراجعه کنم و از او فرم ارجاع به پزشک متخصص بگیرم. برای مراجعه به پزشک متخصص هم ناچارم صبح زود به درمانگاه بیمارستان بروم و نوبت بگیرم. چندساعت بعد هم باید به پزشک مراجعه کنم تا قرص‌ها را در دفترچه بیمه بنویسد. بعد باید به داروخانه مراجعه کنم و در آخر برای دریافت هزینه دارو به دفتر بیمه ایران بروم.

 

امکانات معمولی برای جانبازان خاص!

در گراش تنها ۴ جانباز ۷۰ درصد شامل دو جانباز اعصاب و روان، یک جانباز دو چشم نابینا و یک جانباز قطع نخاع داریم. بنیاد شهید استان، امکانات خاصی برای جانبازان ۷۰ درصد شهر گراش اختصاص نداده است. هشت سال است که به مسافرت نرفته‌ایم. هرچند بنیاد در سال سفرهای چند روزه به قم و مشهد مقدس برقرار می‌کند و جانبازان ۷۰ درصد هم در اولویت هستند، ولی امکانات حمل و نقل و اسکان برای شرایط جسمی جانبازان مناسب نیست!

براساس اولویت و شرایط این نوع مسافرت‌ها و امکاناتی که در نظر گرفته‌اند، تنها برخی جانبازان می‌توانند از از آن استفاده کنند. در این صورت، جانبازان ۷۰ درصد و جانبازان کم درصد قادر به استفاده از این نوع خدمات نیستند.

dustaan.com-اخبارروز-اخبار-روز-ایران-جهان-خبرپو-خبریاب-خبر-خوان-شهرخبر-آرزوی نوجوانی یک دختر۲

پیگیری‌های بنیاد شهید کمتر از قبل شده است!

چند سال پیش تقاضای خودرویی برای حمل و نقل داخل شهر کردیم. آنها یک ماشین معمولی را در اختیارمان قرار داده‌اند. چطور ممکن است که بتوانیم با ماشین معمولی جانبازی که نیمی از بدنش نیز از کار افتاده است را جابه‌جا کنیم. برای این‌کار ـ وقتی فرزندانم که در تهران تحصیل می‌کنند، نباشند ـ باید ویلچر را بلند کنم و در صندق عقب ماشین جا دهم. واقعا کار طاقت‌فرسایی است.

با هزینه خودمان یک موتورسیکلت سه‌چرخه خریداری کردیم. هر بار که همسرم با موتور از خانه خارج می‌شود تا زمانی که بازگردد نگرانش هستم. چند بار تصادف کرده ولی حتی یک بار هم در این زمینه به بنیاد نرفتم. شهر کوچک است و قطعا رئیس بنیاد شهر از حال جانبازان باخبر می‌شود، ولی پیگیری‌ای در این زمینه انجام نمی‌دهند. در طول سال‌های اخیر پیگیری بنیاد شهید کمتر از قبل هم شده است.

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *