وقتی برای سی و ششمین بار شیمی درمانی شدم و از بیمارستان به منزل بازگشتم گویی بینایی چشمانم مرا یاری نمی کرد در همین شرایط به سمت سماور رفتم تا یک استکان چای برای خودم بریزم اما دیگر چیزی نمی دیدم که ناگهان به سماور برخورد کردم و با ریختن آب جوش بخش زیادی از پیکرم دچار سوختگی شد و …
زن ۳۸ ساله در حالی که مدعی بود آخرین آرزویش در این دنیای فانی دیدار فرزندانش است درباره داستان تلخ زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: هنوز یک هفته از ازدواج برادرم نگذشته بود که با ابراز علاقه های برادر زن داداشم روبه رو شدم او که گویی یک دل نه صد دل عاشقم شده بود طوری رفتار می کرد که انگاردیوانه وار دوستم دارد این عشق و عاشقی فقط طی چند روز به طور عجیبی در میان فامیل پیچید به گونه ای که خیلی زود دو خانواده دور هم نشستند و مراسم خواستگاری برگزار شد. آن زمان هیچ کس به این نمی اندیشید که آیا ما با یکدیگر تفاهم داریم و می توانیم عمری را در کنار هم زندگی کنیم؟ خلاصه یک هفته بعد از این ماجرا من و «بهامین» پای سفره عقد نشستیم و این گونه دوران دیگری از زندگی من آغاز شد. همسرم به خاطر تبحری که در رشته موسیقی داشت در مراسم جشن و عروسی به همراه نوازندگان دیگر یک گروه موسیقی شرکت می کرد و از این راه به کسب درآمد می پرداخت. اوایل اگرچه مانند خیلی از زوج های جوان تنش ها و بگومگوهایی در زندگی داشتیم اما این موضوعات کوچک خیلی زود رنگ می باخت و دوباره با آرامش به زندگی شیرین خود ادامه می دادیم تا این که روزی پدرشوهرم تصمیم گرفت هنوز که زنده است سهم الارث فرزندانش را پرداخت کند که در واقع زندگی ما از همین جا در سراشیبی سقوط و بدبختی قرار گرفت. برخی از فرزندان، سهمشان را پول نقد گرفتند و برخی دیگر ملک و املاک پدر شوهرم را به نام خودشان سند زدند در این میان بهامین نیز یک آپارتمان مسکونی و چهار سوئیت پذیرش مسافر در هسته مرکزی شهر را به ارث برد. این گونه بود که شغل همسرم تغییر کرد و دوستان زیادی اطرافش را گرفتند. هنوز پنج سال بیشتر از تولد دخترم نگذشته بود که فهمیدم همسرم بر اثر رفاقت با همین دوستان ناباب در دام اعتیاد گرفتار شده است از آن روز به بعد وضعیت زندگی ما به هم ریخت و همسرم از آن عشق و علاقه های دیوانه وار به جایی رسید که مرا تا حد مرگ کتک می زد. او در پی مصرف این مواد افیونی دیگر حال طبیعی نداشت و بر سر هر موضوع بی اهمیتی با من به مشاجره می پرداخت و هر نوع اشیایی را که دم دستش می آمد بر سرم می کوبید به طوری که گاهی از شدت ضعف چند ساعت بی حال و بی رمق کف اتاق می افتادم. آن قدر زیر فشارهای روحی و روانی قرار می گرفتم که آرزوی مرگ می کردم ولی همسرم با توهین و فحاشی فریاد می کشید «برو گم شو!» برو بمیر! و …
با این شرایط درحالی ۱۹ سال با او زندگی کردم که دخترم به سن ۱۷ سالگی رسیده و پسرم نیز وارد ۱۰ سالگی شده بود. خلاصه دیگر نمی توانستم این شرایط را تحمل کنم تا این که یک سال قبل بهامین مرا به خانه پدرم برد و دیگر به سراغم نیامد. او در حالی مرا از دیدن فرزندانم محروم کرد که من به خاطر بیماری مراحل شیمی درمانی را پشت سر می گذارم و مادرم مانند پروانه اطرافم می چرخد تا از من مراقبت کند با وجود این روزی آب جوش سماور روی پیکرم ریخت و بخش زیادی از اعضای بدنم را سوزاند اگرچه پزشک معالج درباره بیماری ام چیزی نمی گوید و تنها به این نکته اکتفا می کند که به فکر خودم باشم تا غده داخل سرم از بین برود اما از رفتارهای اطرافیانم می فهمم که مدت زیادی زنده نخواهم بود. در این وضعیت وقتی متوجه شدم که همسرم با زن مطلقه ای ارتباط دارد که از بستگانش است بر اضطراب و استرس هایم افزوده شد ولی من فقط آرزوی دیدار فرزندانم را دارم و نمی توانم از این موضوع چشم پوشی کنم و … شایان ذکر است به دستور سرهنگ احمد محتشمی (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) نه تنها شرایط دیدار فرزندان این زن جوان فراهم شد بلکه این زوج پس از برگزاری جلسه مشاوره در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری به مرکز مشاوره ای پلیس معرفی شدند تا ماجرای اختلافات آن ها مورد بررسی و واکاوی روانشناسی قرار گیرد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی