شنبه , ۱ ام دی ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۴:۵۷ بعد از ظهر به وقت تهران

تازه داماد، اولین شهید حادثه پلاسکو

برادری که دیگر با دستگاه نفس می‌کشد. هنوز زنده است، ولی به کما رفته؛ بهنام ٢۶ساله در آخرین مأموریتش به آرزوی خود رسید.

 

روزنامه شهروند نوشت: ساعت ٧ بعدازظهر است و روبه‌روی بیمارستان سوانح و سوختگی تهران چند مأمور ایستاده‌اند. می‌گویند، یکی از مجروحان حادثه ریزش ساختمان پلاسکو دراین بیمارستان بستری شده است. آتش‌نشانی که سوخته و به این بیمارستان منتقل شده؛ مأموران اجازه ورود به داخل بیمارستان را نمی‌دهند. چند دقیقه بعد پسرجوانی از داخل بیمارستان به حیاط می‌آید و روی نیکمت می‌نشیند

اصلا متوجه دنیای اطرافش نیست. به روبه‌رو خیره شده و حتی اشک هم نمی‌ریزد. مشخص است که شوکه شده؛ پسرعمه‌اش دست او را می‌گیرد تا شاید راضی‌اش کند از بیمارستان دل بکند: «پاشو برویم خانه؛ اینجا کاری از دستت برنمی‌آید.» آنجاست که مشخص می‌شود، آن بالا در اتاق ‌آی‌سی‌یو برادرش را بستری کرده‌اند. برادری که دیگر با دستگاه نفس می‌کشد. هنوز زنده است، ولی به کما رفته؛ بهنام ٢۶ساله در آخرین مأموریتش به آرزوی خود رسید.

 

ساعت ٧ صبح روانه یک مأموریت عادی روزانه شد. مأموریتی که پایانی تلخ داشت. البته تلخ برای خانواده‌اش؛ حالا برادر بهنام میرزاخانی با لباس سربازی‌اش به همراه چند نفر از بستگانشان به بیمارستان آمده تا برادرش را ببیند. برادری که حالا با چشمانی بسته شهادت را انتظار می‌کشد. شهادتی که همیشه برایش آرزو بود. درپروفایل تلگرامش عکسی از خودش دیده نمی‌شود. آنجا پر است از تصاویر آتش‌نشانی که شهید شده‌اند. بهنام در هرکدام از این عکس‌ها ابراز همدردی و دلتنگی برای همکاران فداکارش کرده است. حالا دیگر خودش هم در آن لیست قرار گرفته؛ بهزاد برادر بهنام درحالی ‌که حال خوبی ندارد و هنوز به زنده‌ماندن برادرش امید دارد، به خبرنگار «شهروند» می‌گوید: «بهنام ۴سالی می‌شد که در ایستگاه دوم آتش‌نشانی کار می‌کرد. همیشه این شغل را دوست داشت. از بچگی دلش می‌خواست روزی آتش‌نشان شود.

به آرزویش هم رسید. دراین مدت چند باری به خاطر عملیات‌هایی که داشت، مصدومیت جزیی داشت. امروز هم خیلی عادی به او اعلام کردند که باید برای اطفای حریق به محل حادثه برود. همکارانش می‌گویند، برادرم برای خاموش‌کردن آتش‌سوزی به طبقه دهم رفته بود، اما ساختمان ریزش کرد و او خود را به طبقه هشتم رساند. بعد از آن هم با کمک یکی از همکارانش به طبقه دوم آمد و آنجا بود که درمیان شعله‌ها گرفتار شده و دچار سوختگی شدید شد. همکارانش می‌گویند، برادرم کپسولش را در طبقات بالا خالی کرده بود و وقتی به طبقه دوم رسیده، تمام شده بود. با این حال، کسی فکرش را هم نمی‌کرد که ساختمان ریزش کند. من خبرها را از تلویزیون و کانال‌های خبری شنیدم و بلافاصله با برادرم تماس گرفتم، اما جوابی نشنیدم. خود را هرطور بود، به محل حادثه رساندم و متوجه شدم برادرم را به بیمارستان منتقل کرده‌اند. باز هم امید داشتم که حال برادرم خیلی بد نباشد. به اینجا آمدم و متوجه شدم که او در کماست.»
او بعد از این صحبت‌ها با کمک پسرعمه‌اش از جایش بلند می‌شود و می‌رود. جمعه صبح خبر می‌رسد که بهنام میرزاخانی از بیمارستان جان باخته است. او نخستین شهید این حادثه هولناک بود. بعد از خبر شهادت میرزاخانی، وقتی با برادرش تماس می‌گیرم، صدای فریاد و گریه‌های تلخ را می‌شنوم. صدای گریه‌هایی که درمیانشان تنها اسم بهنام شنیده می‌شود. بهزاد درحالی ‌که این‌بار ازشدت گریه به هق‌هق می‌افتد، می‌گوید: «برادرم سوختگی بالای ۶۵‌درصد داشت و درنهایت هم شهید شد. شهادت را دوست داشت، اما این روزها برایش زود بود که به این آرزویش برسد. برادرم این روزها بهترین روزهای عمرش را می‌گذراند. تازه داماد شده بود. یک‌‌ماهی می‌شد که عقد کرده بود و درتدارک مراسم عروسی‌اش بود.

خیلی شور و هیجان داشت. با این حال شهادت را هم دوست داشت. حتی کارت اهدای عضو هم گرفته بود که اگر روزی بلایی سرش آمد، اعضای بدنش را اهدا کنند. لیسانس اطفای حریق داشت و علاقه زیادی به کارش نشان می‌داد. همیشه با شور و هیجان خاصی از مأموریت‌هایش برایمان تعریف می‌کرد. یک‌بار که یک نوزاد را درمحل حادثه آتش‌سوزی نجات داده بود. نوزاد ١٠روزه که در آتش‌سوزی یک خانه دریکی از اتاق‌ها مانده بود و کسی از حضورش در آنجا خبر نداشت. زن و شوهر معتادی درآن خانه بودند که نجات یافتند. بهنام اما به سرکشی اتاق‌ها پرداخته بود و این نوزاد ١٠روزه را نجات داده بود.

آنقدر از این کارش خوشحال بود که آن شب فقط می‌خندید. می‌گفت، از این‌که هربار در هر مأموریت حتی یک نفر را هم نجات می‌دهد، احساس رضایت می‌کند.» برادر میرزاخانی لحظه‌ای را مکث می‌کند، اشک می‌ریزد و درمیان گریه‌هایش می‌گوید: «می‌خواستیم برایش عروسی بگیریم. برادرم خیلی شاد و امیدوار بود. با این‌که شهادت را دوست داشت و دلش می‌خواست یک روز هنگام مأموریت بمیرد، اما همیشه به زندگی هم امید داشت. می‌خندید و ما را هم می‌خنداند. او کوه امید بود و ما هم تا لحظه مرگش امید داشتیم که به زندگی بازگردد، اما الان خودمان هم شوکه شده‌ایم. مادرم ضجه می‌زند و همسرش شوکه شده است. هیچ‌ کدام باورمان نمی‌شود بهنام دراین سن‌‌و‌سال پر کشیده باشد. از حالا دلم برایش تنگ شده؛ تنها چیزی که مرا کمی آرام‌تر می‌کند، این است که بهنام شهادت را دوست داشت. مردن هنگام مأموریت و نجات را دوست داشت. همین مرا کمی آرام‌تر می‌کند و با این حال سخت است تحمل نبودنش.»
انتظار تلخ
درمیان آن همه جمعیتی که به انتظار نشسته‌اند، علی آقایی از همه بیشتر شوکه است. برادرش زیر آوار مانده؛ برادری که او هم برای نجات جان مردم راهی یک مأموریت خطرناک شده بود و حالا زیر آواری به آن سنگینی از سرنوشتش خبری نیست. با این‌که امیدها ناامید شده‌اند، علی آقایی هنوز توکل به خدا دارد که شاید برادر ٢۶ساله‌اش را باز هم زنده ببیند. از ساعت ١٢ ظهر پنجشنبه تا ٣ بعدازظهر روزجمعه یعنی ٢٧ساعت درمقابل آواری به آن بزرگی نشسته و عملیات‌ها را تماشا می‌کند. انتظار می‌کشد تا شاید برادرش در آخرین نفس‌هایش زنده بیرون آورده شود. چشمانش از شدت گریه سرخ است و دستانش از سرما کبود شده؛ می‌خواهد برادر آتش‌نشانش را یک‌بار دیگر ببیند، اما محمد آقایی هم مثل خیلی‌های دیگر درمیان آن آوار سنگین جا مانده و کسی امیدی به زنده‌ماندنش ندارد. برادر محمد به خبرنگار «شهروند» می‌گوید: «محمد تنها ٢۶‌سال سن داشت.

هنوز برایش زود است که شهید شود. تنها سه‌سال بود که به استخدام آتش‌نشانی درآمده بود و در ایستگاه یک یعنی حسن‌آباد کار می‌کرد. خیلی شغلش را دوست داشت. کارش نجات‌دهنده بود. یعنی درعملیات‌های مختلف فقط مردم را از دل حادثه بیرون می‌کشاند و نجات می‌داد. از این کار لذت می‌برد. آن روز هم مثل همیشه به او خبر آتش‌سوزی را دادند. هنگام گزارش این حادثه، همه چیز کاملا عادی بود. همکارانش می‌گویند، هیچ فکرش را هم نمی‌کرد که عمق فاجعه تا این حد زیاد باشد. تصور می‌کردند که یک آتش‌سوزی معمولی باشد. خلاصه که برادرم و چند نفر دیگر از همکارانش به محل حادثه اعزام شدند. همکارانش که از دوستان خودم هم هستند، می‌گویند به محض ورودمان، محمد مأموریت خود را آغاز کرد. باید مردم آنجا را نجات می‌داد. چند نفری از کسبه‌های ساختمان پلاسکو شب را آنجا مانده بودند که برادرم و همکارانش آنها را از ساختمان بیرون کردند. آتش بیشتر شده بود که مشخص شد ساختمان درحال ریزش است.

همان لحظه گویا محمد به همراه یکی از همکارانش درحال فرار از ساختمان بودند که مردی را می‌بینند درحال برگشتن به داخل ساختمان؛ آن مرد به خاطر دود ناشی از آتش حال خوبی نداشت، با این حال برمی‌گشت تا در لحظه‌های آخر بتواند اسناد و چکش را از داخل مغازه‌اش بردارد. همان لحظه برادرم از فرار منصرف می‌شود. او حتی به توصیه‌های همکارش گوش نمی‌کند و از ساختمان بیرون نمی‌رود. برادرم می‌رود تا آن مرد را نجات دهد. لحظه‌های آخر به همکارش می‌گوید، تو برو من هم زود می‌آیم. این مرد درحال خودش نبود و باید کسی او را نجات دهد. همکار برادرم از ساختمان بیرون می‌آید، اما موفق نمی‌شود محمد را راضی به فرار کند. او می‌گوید؛ همان لحظه‌ای که از ساختمان بیرون آمدم، به فاصله چند ثانیه آنجا فرو ریخت و درمقابل چشمانمان همه زیر آوار ماندند.»
مرد جوان اشک می‌ریزد و ادامه می‌دهد: «برادرم شغلش نجات مردم بود و در آخر هم جانش را فدای نجات کرد. او تنها سه‌سال بود که ازدواج کرده بود. یک دختر یک‌ساله دارد. به کارش اهمیت خاصی می‌داد. خیلی باوجدان بود. همیشه با شور و هیجان خاصی از نجات مردم تعریف می‌کرد. این کار را دوست داشت.

همه عشقش شغلش بود. تا به‌حال هیچ حادثه‌ای برایش رخ نداده بود که بخواهد مصدوم شود یا اتفاقی برایش بیفتد. همه عملیات‌هایش موفقیت‌آمیز بود. این حادثه هم برایش مثل بقیه مأموریت‌ها بود. اما حالا زیر آوار مانده و کسی از سرنوشتش خبری ندارد. نمی‌دانیم که زنده است یا نه؛ اگر مرده چطور مرده؛ درچه وضعیتی جان باخته است. همه این فکرها آزارم می‌دهد. با این حال امیدم به خداست و از او می‌خواهم معجزه کند. با این حال بعید می‌دانم که برادرم از این آوار سنگین زنده بیرون بیاید. اینجا همه چیز کند پیش می‌رود. عملیات آواربرداری سخت و طاقت‌فرساست و تا کامل انجام شود و به افراد آن زیر دسترسی پیدا کنند، زمان زیادی طول می‌کشد. با این حال به‌طور کامل قطع امید نکرده‌ام.

ما سه برادریم و یک خواهر داریم. مادرمان‌ سال گذشته در سن جوانی فوت کرد و بعد از آن پدرمان بالای سر ما بود. روز پنجشنبه ظهر هم همکاران محمد موضوع را به پدرمان اطلاع دادند. بعد از آن، من هم ازطریق خانواده‌ام درجریان ماجرا قرار گرفتم و بلافاصله راهی محل حادثه شدم. از آن لحظه تا الان هم ٢٧ساعت می‌گذرد و من همچنان درمحل منتظر خبری از برادرم هستم. حتی دو، سه‌نفر دیگری از همکاران محمد که آنها هم در زیر آوار مانده‌اند، از دوستان بچه‌محل‌های خودم بودند که من برای آنها هم دعا می‌کنم تا شاید هنوز زنده باشند. از مردم هم می‌خواهم که برای ما دعا کنند.»
پایان ۴ ساعت دلهره در ساعت ۴‌ونیم عصر
«وحیدم نیست. وحید. وحید.» صدای زنی از میان جمعیت بالا می‌رود و یاحسین می‌گوید. خانواده‌ها با رنگ و روی پریده رو به ورودی اورژانس بیمارستان سینا ایستاده‌اند تا از احوال عزیزان مصدومشان درحادثه پلاسکو باخبر شوند.
قبل از ساعت ١٢ به آنها خبر داده‌اند که وحید دربیمارستان سینا بستری است. زن و شوهر سراسیمه، آب‌خورده و نخورده به سمت حسن‌آباد حرکت کردند اما در بیمارستان به درهای بسته خوردند چون اسم وحید در لیست مصدومان اعزامی به اینجا نیست. مادر وحید درخانه بیمار و از مصدومیت پسرش بی‌خبر است. خاله و شوهرخاله گوشی به دست، بیمارستان‌های شهر را زیرورو می‌کنند. خاله وحید هر لحظه از صندلی بلند می‌شود، ناله‌ای می‌کند و دوباره می‌نشیند: «وحید دو ساله که ازدواج کرده، تازه ٣٢سالشه. ‌ای خدا. خواهرم هنوز نمی‌داند.»
چند مأمور با لباس‌های مشکی درمحوطه حیاط اورژانس ایستاده‌اند. یکی از آتش‌نشانان با لباس آبی و دست‌های باندپیچی‌شده، از ورودی خارج می‌شود: «چی بگم خانم! از درون آتش بیرون آمدم. دست و کمرم آسیب‌ دیده است.» همسرش بازویش را می‌گیرد و اشاره می‌کند که حرف نزند. خودروی ال٩٠ را سوار می‌شوند تا به بیمارستان فیروزگر بروند. خاله وحید گوشه چادرش را بالا می‌کشد و با ترس جلو می‌رود: «وحید از ایستگاه شماره یک بود. شما او را می‌شناختید؟» پسرجوان شیشه را پایین می‌کشد و می‌گوید: «من از ایستگاه دیگری هستم» زن آرام ندارد، بدنش می‌لرزد و دستانش یخ کرده. تصمیم براین می‌شود که دوباره به ایستگاه شماره یک در ضلع شمال‌غربی میدان حسن‌آباد بروند، چون وحید از مأموران همان ایستگاه است.
پیاده تا ایستگاه شماره یک آتش‌نشانی راهی نیست. جلوی کابین حراست چندین زن و مرد با حال پریشان ایستاده‌اند. همکار وحید همان ابتدای ورود خاله و شوهرخاله وحید را می‌شناسد: «فقط دستش آسیب ‌دیده. با پای خودش سوار خودروی اورژانس شد.» زن روی صندلی می‌نشیند: «یکی می‌گوید دستش، یکی دیگر می‌گوید کمرش. اگر سالم است، چرا این همه ساعت ازخود خبری نداده است. من دیگر طاقت ندارم.» همکار وحید قسم می‌خورد: «مطمئن باشید اگر اتفاق بدی برای او افتاده بود، از وضع او اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم. از صبح خانواده‌های زیادی به اینجا آمده‌اند که از وضع فرزند، برادر یا همسرشان باخبر شوند، اما من گفتم اطلاعی ندارم. من که نمی‌توانم از خودم بگویم عزیزشان زیر آوار است و کمترین امید برای زنده‌ماندنش وجود دارد.» درون یکی از اتاقک‌های ورودی ایستگاه شماره یک آتش‌نشانی چند مأمور خود را میان پتو پیچیده‌اند و چند نفر دیگر در داخل از وضعیتی که حاکم شده، گلایه می‌کنند: «بچه‌ها داشتند، جان می‌دادند.»
پدر وحید تماس گرفته است و می‌خواهد خود را به محل حادثه برساند. ساعت چهارعصر، خاله و شوهرخاله دوباره تصمیم می‌گیرند سری به بیمارستان پارس بزنند تا وحید را پیدا کنند. سوار تاکسی می‌شوند. راننده تاکسی خیلی مردد می‌پرسد: «مصدوم دارید؟» و زن و مرد آنچه اتفاق افتاده است را شرح می‌دهند: «هنوز معلوم نیست.. صبح تماس گرفتند و گفتند…» راننده تاکسی سری تکان می‌دهد، عمیق آه می‌کشد و بعد می‌گوید: « تعجب می‌کنم ساختمانی که ۵۴‌سال قدمت دارد، چرا باید با این حجم جمعیت مورد استفاده قرار گیرد. این همه دم از مدیریت بحران می‌زنند، آخر این چه مدیریت بحرانی است که بعد از ٨ساعت هنوز آتش خاموش نشده.» خودرو به تقاطع خیابان ولیعصر- جمهوری می‌رسد و هنوز ابرهای دود از چهارراه استامبول بالا می‌رود. خیابان را به سمت شرق بسته‌‌اند. مأموران راهور به خودروی اورژانس راه می‌دهند که به داخل برود.

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *