مرد جوان که در گود یک هوس شوم خود را به زن مورد علاقهاش نزدیک میکرد، به دام شیشه افتاد و سرنوشت خود و همسر و فرزندش را به تباهی کشاند.
فریبا ٣٠ساله است و یک دختر دارد. او پس از سه ماه دربهدری و آوارگی همراه فرزندش به کلانتری ۴٣مشهد مراجعه کرد تا تکلیف خود را با شوهر شیشهایاش روشن کند.
فریبا نمیتوانست خودش را کنترل کند. درحالیکه دستانش را نشان میداد، گفت: گاهی انگشتان دست و استخوان فکم قفل میشود. چند وقت قبل خواهرم مرا به دکتر برد. فهمیدم اعصابم خیلی داغون شده و باید خودم را از شر این همه گرفتاری و بدبختی نجات دهم.
افسر کارشناس مشاوره پلیس از فریبا خواست خونسردیاش را حفظ کند. او را دعوت کرد روی صندلی بنشیند. فریبا دختربچهاش را که خوابیده بود، به آغوش خواهرش سپرد، زیر لب میگفت کتفم شکست، ماشاءا… تینا هم سنگین شده، دیگر نمیتوانم او را بغل کنم. زن لاغراندام روی صندلی نشست و کمی آرام گرفت.
فریبا گفت: بعد از آنکه فوقدیپلم گرفتم برایم خواستگار آمد. محسن پسر آرام و سربهزیری به نظر میرسید. با اینکه کار درست و حسابی نداشت با تمام وجود و بدون هیچ شرط و شروطی به او بله گفتم. با مراسم سادهای ازدواج کردیم، زندگیمان شیرین و بیریا بود. تولد دختر کوچولویم خانهمان را روشن کرد. به برکت وجود این بچه کار و بار محسن هم رونق گرفت. فریبا دستش را روی پیشانیاش گذاشت، سرفههای ریز و پیدرپی دقایقی او را به خود مشغول کرد و ادامه داد: پنج سال از زندگی مشترکمان گذشت. خانه و ماشین خریدیم و تازه میخواستیم طعم خوشبختی واقعی را بچشیم که محسن از راه به در شد. تازه فهمیدم قبل از ازدواجمان با دخترخانمی دوست بوده است. خودش را به شوهر این زن که نزدیک خانهمان مغازه داشت، نزدیک کرد.
او ادامه داد: چند بار با هم بیرون شهر رفتیم، هرچه میگفتم این رابطه و رفتوآمدها برای تو آخر و عاقبتی ندارد، گوش نمیداد. متاسفانه شوهر این زن که به مواد روانگردان معتاد بود، محسن را هم گرفتار کرد. بدنش در کمتر از چند ماه وابسته این مواد زهرماری شد. اعتیاد روح و روانش را تخریب کرد. از کارخانهای که در آن کار میکرد، اخراج شد.
در این لحظه قطرات اشک از چشمهای زن جوان جاری شد، فریبا گفت: به جای آنکه به خودش بیاید به شوهر آن زن پناه برد. دیگر شبها هم خانه نمیآمد. برایم خبر آوردند به اتهام خردهفروشی موادمخدر دستگیرش کردهاند. اولش خوشحال شدم، فکر میکردم زندان سرش را به سنگ زمانه میکوبد. مدتی که در حبس بود سرکار میرفتم و از جانم مایه گذاشتم تا بچهام کم و کسری نداشته باشد. برادرم هم زیر پر و بالم را گرفت و میگفت صبر کن اوضاع درست میشود.
فریبا با اشاره به آزاد شدن محسن از زندان گفت: دوران بیکاریاش دوباره آغاز شد. به او گفتم تو فقط بنشین و بچه را نگه دار، خودم سرکار میروم. اما پس از چند روز دوباره به سراغ شوهر آن زن رفت. از آن به بعد هم شیشه مصرف میکرد و موادمخدر با یک ترازوی دیجیتالی به خانه میآورد و بستهبندی میکرد. از من هم میخواست کمکش کنم و از خواستههایش سر باز میزدم در حد مرگ کتکم میزد. این اواخر دچار توهم وحشتناکی میشد. شبها سروصداهای عجیب و وحشتناکی درمیآورد. یک بار هم میخواست دختر کوچولویم را خفه کند. بچهام را برداشتم و به خانه خواهرم رفتم.
زن جوان اشکهایش را پاک کرد و گفت: محسن از بین رفته و دیگر هیچی برایش مهم نیست. دوستی خیابانی او با یک دختر و رفتوآمدهای پس از ازدواج با شوهر این زن که از سر هوس بود، سرنوشتمان را خراب کرد. آن زن و شوهر