پنجشنبه , ۶ ام دی ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۷:۰۸ قبل از ظهر به وقت تهران

ارتباط چندش آور زن شوهر دار با یک پسر

گریه امانش را بریده بود و با لحنی بغض‌آلود آن قدر تندتند حرف می‌زد که نمیشد فهمید چه می گوید …

مرضیه ۳۵ سال سن دارد و به خاطر وضعیت روحی و روانی آشفته‌اش به نزد یک مشاور خانواده مراجعه کرده است. او در حالی که مادرش همراهی‌اش می‌کرد به این مرکز مشاوره آمده بود.
مرضیه گفت: شوهرم نازم را می‌خرید و هیچ وقت فکر نمی‌کردم زن دیگری به جز من بتواند در قلب او جا پیدا کند.
حدود پنج ماه قبل خبردار شدم ازدواج کرده است. با خودم می‌گفتم بچه‌هایم نمی‌توانند با نامادری کنار بیایند. اما این فکر نیز مثل تمام حساب و کتاب‌هایم دیگرم غلط از آب درآمد.
برایم خبر آوردند که دو دخترم با زن بابای شان انس گرفته‌اند و زندگی شیرینی دارند.
داشتم دیوانه می‌شدم. اصلاً نمی‌فهمیدم چه کار می‌کنم. به مرز پوچی ناامید کننده‌ای رسیده بودم و حتی گاهی به سرم می‌زد خودم را بکشم.
وقتی با دخترانم قرار ملاقات داشتم و آنها نامادری‌شان را مامان خطاب می‌کردند دنیا روی سرم خراب شد.
من بازنده زندگی هستم که رویایی و دوست داشتنی بود. افسوس که قدر داشته‌ایم را ندانستم و سرنوشتم را ضایع کردم.
مرضیه نفس عمیقی کشید و افزود: شاید محبت‌های بیش از حد و عشق واقعی همسرم نسبت به من باعث شد خیلی لوس و مغرور بار بیایم.
وقتی در حضورم خودش را می‌شکست و تواضع و تعظیمش را می‌دیدم لذت می‌بردم. نمی‌دانم چرا دوست داشتم هر چه بیشتر از بیش خودش را بشکند.
روزی که دعواهای‌مان خیلی جدی شد و گفت طلاقت می‌دهم با غرور گفتم بهتر است هر چه سریع‌تر این کار را انجام بدهی.
به دادگاه رفتیم. او بدون معطلی طلاقم داد و از هم جدا شدیم. من از دوبچه‌ام نیز گذشتم. دل به حرف‌های پوچ پسر فاسدی خوش کرده بودم که سر راهم سبز شد و آبرو و حیثیت و زندگی‌ام را نابود کرد.
زن جوان پس از مکثی کوتاه، اندکی آب خنک نوشید و افزود: شوهرم مرد ساده و بی‌غل و غشی بود. سر کار می‌رفت و آزارش به هیچ کس نمی‌رسید.
او برای زندگی‌مان خیلی مایه می‌گذاشت. من هم با قناعت سعی می‌کردم در کنارش باشم. مشکل ما از روزی شروع شد که به خانه جدید اسباب کشی کردیم.
همسایه‌ای داشتیم که حدود چهل و سه چهار سال سن داشت. او و شوهرش مشکل داشتند و نمی‌توانستند رابطه عاطفی با هم برقرار کنند.
من و زن همسایه خیلی زود به هم انس گرفتیم و با هم این طرف و آن طرف می‌رفتیم. او به تیپ و قیافه‌اش خیلی اهمیت می‌داد و با آرایش غلیظ و لباس‌های جلف بیرون می‌رفت.
شوهرم چند بار تذکر داد که دوست ندارد با این زن خیلی خودمانی بشوم.
اما من جلوی دو خواهرم کلاس می‌گذاشتم که یک دوست آنچنانی پیدا کرده‌ام و هر روز با ماشین او با هم در خیابان‌ها دوری می‌زدیم. متأسفانه دوستی با این زن باعث شد در مدت کوتاهی مدل آرایش، لباس پوشیدن و حتی حرف زدنم تغییر کند.
همسرم از این بابت احساس نگرانی می‌کرد و من بدون توجه به علت این همه دغدغه و نگرانی، تمام وقت در اختیار زن همسایه بودم.
از طریق این زن با پسری جوان آشنا شدم. این ارتباط در فضای مجازی رنگ و بوی عشق و احساسی دروغین به خود گرفت.
پسر جوان برایم انگشتری به عنوان کادوی تولدم خرید که حدود هفتصد هشتصد هزار تومان قیمتش بود.
همان شب شوهرم هم دو تا پیتزا و یک هدیه معمولی خریده بود. در دلم او را مسخره می‌کردم و دل به وعده‌های شیطانی خوش کرده بودم که مرا در خیالاتی شوم غرق خوشبختی می‌کرد.
مرضیه آهی کشید و افزود: متأسفانه این ارتباط شوم سبب شد هر روز چند ساعتی بچه‌هایم را در خانه تنها بگذارم و به مغازه پسر جوان بروم. شوهرم و خانواده‌اش متوجه شدند گیج می‌زنم. آنها شاکی شده بودند ولی نمی‌توانستند مهارم کنند.
شنیدن این حرف از زبان زن همسایه و آن پسر جوان که می‌گفتند «تو حیف شده‌ای» مرا برای دوری هر چه بیشتر از همسرم مصمم‌تر می‌کرد.
بیچاره همسرم یک سال دندان روی جگر گذاشت و در برابر کم محلی‌ها و رفتارهای توهین آمیزم کوتاه می‌آمد. دست آخر هم به امید ازدواج با پسری که بتواند مرا به خوشبختی برساند از او طلاق گرفتم.
غافل از آن بودم که خوشبختی واقعی همان زندگی ساده و بی‌آلایشی بود که داشتم و زیر پایم لهش کردم.
زن جوان گفت: من زندگی‌ام را باختم و حالا شوهرم زن گرفته و بچه‌هایم خانم دیگری را مادر صدا می‌کنند.
آن پسر جوان هم پس از این همه انتظار و در به دری رهایم کرد و با دختر دیگری ازدواج کرد. می‌گفت خانواده‌اش راضی نیستند با زنی مطلقه ازدواج کند و… .
من در این ماجرا سرم بی‌کلاه ماند و از نظر روحی و روانی به شدت آسیب دیده‌ام. مادرم دلداری‌ام می‌دهد و می‌گوید اگر رو به خدا کنی دلت قرص می‌شود و می‌توانی زندگی جدیدی برای خودت بسازی.
من روسیاهم و با آن همه گناه و معصیت چگونه رو به خدا کنم؟
هیچ چیزی در زندگی یک زن به اندازه پاکی و نجابت و عفت او باارزش و گرانبها نیست. من باختم، به زندگی، به خودم و به هر چه داشتم و نداشتم.
از این می‌ترسم که بچه‌هایم در آینده در مورد من چه قضاوتی خواهند کرد.
امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *