می گفت:”خدا کند بتوانم خودم را کنترل کنم؛دیدن کودکان بی سرپرست معلوم، حالم را عجیب دگرگون می کند”.
اشک های ناتمام سروش رفیعی
می گفت:”نیازی به حضورم نیست؛هرآنچه کمک بتوانم، دریغ نمی کنم.”
با این حال دلش طاقت نیاورد؛ او به موسسه خیریه ای رفت که نزدیک به ۳۵۰ معلول جسیمی و ذهنی که عموما بی سرپرست هم بودند نگهداری می شدند.
باورش سخت بود. این همان سروش رفیعی است؟ از وقتی برای بازدید وارد ساختمان نگهداری بجه های معلول شد اشک هایش تمامی نداشت؛ باورکردنی نبود شاید نزدیک به یک ساعت و ۳۰ دقیقه آرام آرام اشک می ریخت.
او تنها اشک می ریخت وقتی کودکان دچار شده به بیماری های سختی مانند اوتیسم و…. را می دید…