شنبه , ۱ ام دی ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۲:۴۷ بعد از ظهر به وقت تهران

اعتراض داعش به لباس‌ کاروان المپیک ایران

شباهت لباس‌های المپیک با پاک‌کن پلیکان را رها کنید.

شباهت لباس‌های المپیک با پاک‌کن پلیکان را رها کنید. اصلا به نظرم رنگ‌بندی این لباس‌ها مهم نیست. من از دیروز تا حالا و هنوز که دارم این نوشته را می‌نویسم محو جیب‌های این مانتو هستم. تقریبا ۲۴ ساعت است دارم به این جیب‌ها نگاه می‌کنم. این جیب‌های بزرگ، بدریخت، بدقواره، مضحک، کج، مزخرف. هر چه تلاش می‌کنم این جیب‌ها از جلوی چشمم کنار بروند لامصب‌ها کنار نمی‌روند.

%postname%

دیشب تا خوابیدم خواب دیدم دو جیب بزرگ به سراغم آمده‌اند و می‌خواهند من را بخورند. خواستم از دست‌شان فرار کنم که دیدم بازیکنان ایرانی با لباس‌های گل‌وگشاد دارند می‌آیند. میان دو جیب بزرگ و لباس‌های گشاد گیر کرده بودم و از خواب پریدم. بعد خوابیدم و دوباره خواب دیدم که بانوان ایرانی دارند در المپیک رژه می‌روند و بازیکنان دیگر کشورها می‌آیند و با جیب مانتوی آنها سلفی می‌گیرند. خواب دیدم که جیب مانتوی بانوان ایرانی روز اول المپیک را تحت تاثیر قرار داده است و داعش گفته است ما خواستیم روز اول در المپیک بمب‌گذاری کنیم اما آن قدر که همه محو جیب مانتوی بانوان ایرانی بودند دیدیم اگر بمب‌گذاری کنیم کسی به ما اهمیت نمی‌دهد و به همین دلیل بمب‌گذاری را لغو کردیم.

صبح که از خواب بلند شدم رفتم سر آلبوم قدیمی. عکس مادرم را در دهه شصت پیدا کردم. عکس عمه‌هایم را. عکس خاله‌ام را. عکس خواهرم را. عکس دختران فامیل را. جیب‌های مانتوهایشان را در دهه شصت دیدم. به این بزرگی نبود. در دهه هفتاد هم نبود. جیب‌ها جیب‌ها جیب‌ها. این جیب‌ها دارند دیوانه‌ام می‌کنند. جیب‌های بزرگ و بدترکیب. جیب‌هایی که آن  قدر بزرگند که اول آنها می‌آیند بعد بانوی ملی‌پوش. اول آنها رژه می‌روند بعد بانوی ملی‌پوش. اول آنها مدال می‌گیرند بعد بانوی ملی‌پوش.

عصر رفتم بازار. هفت‌ تیر را شخم زدم. هر چه مانتوی بدترکیب بود خریدم. یک جا را نشانم دادند که مانتوهای مخصوصی دارد برای بدریخت جلوه دادن بانوان زیبا و ورزشکار در معابر عمومی و اداره‌ها. رفتم مانتوهایش را دیدم. اما به فضاحت مانتوی بانوان المپیکی نبود. صاحب آنجا تا جیب‌ها را دید سکته کرد. زنگ زدم اورژانس. دکترها گفتند از خوشحالی سکته کرده است. من هم الان چند دقیقه است سمت چپ بدنم لمس است. چمشانم را می‌بندم کمی بخوابم که می‌بینم یک پرستار دستانش را در جیب‌های برزگ مانتوی بانوان المپیکی فرو برده و از دور می‌آید. بعد از هر جیب یک آمپول بزرگ بیرون می‌آورد؛ به بزرگی اگزوز خاور. بیدار می‌شوم و فرار می‌کنم. جیب‌ها اما رهایم نمی‌کنند.

باقی بقای‌تان

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *