شنبه , ۱۵ ام دی ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۸:۰۰ بعد از ظهر به وقت تهران

اینجا یکی هست که منظوری دارد!

 شما چرا با تعجب به صفحه رایانه مقابل تان خیره شده اید؟!… با شما هستم، بله با شما؛ چرا به این تیتر داستان من، به شکل عجیب و غریبی نگاه می کنید؟!

%d9%85%d8%ad%d9%85%d8%af%d8%b1%d8%b6%d8%a7%d9%86%d8%b8%d8%b1%db%8cشما چرا با تعجب به صفحه رایانه مقابل تان خیره شده اید؟!… با شما هستم، بله با شما؛ چرا به این تیتر داستان من، به شکل عجیب و غریبی نگاه می کنید؟!

شما چرا با تعجب به صفحه رایانه مقابل تان خیره شده اید؟!… با شما هستم، بله با شما؛ چرا به این تیتر داستان من، به شکل عجیب و غریبی نگاه می کنید؟! نگران نباشید؛ منظورم از این تیتر، شما نیستید؛ این در مورد آدم هایی مثل من است که هر وقت به حال کسی دل می سوزانند و غصه اش را می خورند، بعضی ها باور نمی کنند و می گویند حتما در زیر کاسه، نیم کاسه ای دارند، اما باور کنید که ندارند!!
شاید فکر می کنید که بنده با انتخاب این تیتر تعمق برانگیز برای داستانم، منظور دیگری دارم و نمی خواهم واقعا و به شکلی عمیق، به جنگ مشکلات ریز و درشت مستاجران خانه بدوش و افراد بیکار و درمانده بروم و با حل آن ها، گُل لبخند بر لب این آدم های گرفتار بنشانم، اما اشتباه می کنید؛ من با همه توان آمده ام تا با قلمم در رفع مشکلات شما…
ای بابا، باز هم که دارید همین طوری به تیتر داستان نگاه می کنید!!… مگر شما هیچ کار دیگری ندارید؟!… لطفا به جای این نگاه کردن، زودتر حکایت مرا بخوانید و بروید پی کارتان دیگر!
****
واقعا که آدم گاهی اوقات در برخورد با بعضی ها و حتی اعضای خانواده اش، سرش می شکند و زیر چشمش ورم می کند و سپس دود از کله اش بلند می شود!
چندشب قبل، بعد از صرف شام، برای فرار از خرید چشم روشنی و هزینه سنگینی که قرار بود عیال مهربان  و خواهر تازه عروسش روی دستم بگذارند، کیف خبرنگاری ام را برداشتم و خیلی حرفه ای و یواشکی ازخانه جیم شدم و با خوشحالی و سرافرازی، خودم را به خیابان اصلی رساندم!…
هنوز لذت فرار را نچشیده بودم که درگوشه ای ازخیابان، پیرزنی تنها، توجه مرا به خود جلب کرد. این خانم مسن درحالی که یک کیسه پر از اسکناس در دست داشت، با احتیاط و هراس، به دور و برش نگاه می کرد. فکرکردم که او از شب و تاریکی و سارق می ترسد و حتما نیاز به کمک دارد. به همین خاطر جلو رفتم و کمی به او نزدیک شدم:”سلام مادر! شب شما بخیر و شادی! ”
پیرزن کمی فاصله گرفت و با تردید، قد و بالایم را براندازکرد:” ش… شما چی گفتی پسر؟! ”
– هیچی خانم! چرا دست و پات می لرزه؟! می ترسی؟!
– نه، اما فکر می کنم که شما منظوری داری!
– منظور؟!
– بله؛ من به شما مشکوکم!
– مشکوک؟!
– بله؛ احساس می کنم که زیر این کاسه، یه نیم کاسه اس!!
– کدوم کاسه، کدوم نیم کاسه؟!
– همین کاسه “شب بخیر” و نیم کاسه “شادی” تون!
و کیسه پول را بیشتر و محکم تر به سینه فشرد و آب دهانش را فرو داد و با وحشت به چشم هایم خیره شد:”چیه؛ چرا به این پول ها زُل زدی؟! من مطمئنم که منظوری داری!!”
– نه مادر؛ فکر بد نکن!… حالا این همه پول چیه با خودت حمل می کنی؟!
– این دو ماه اجاره خونه عقب افتاده صاحب خونه اس که از فامیل و آشناها قرض گرفتم تا امشب اسباب و اثاثیه مو نریزه تو کوچه… اگه بهم بیشتر نزدیک بشی، داد می زنم تا پلیس دستگیرت کنه ها!!
– ای بابا، پلیس چرا؟!… مثل این که شما… بله،کاملا پیداست!
– چی پیداست؛ نیم کاسه زیر کاسه؟!
– نخیر! معلومه که شما به همه چیز و همه کس مشکوکی!
و به فکرم رسیدکه از همین موضوع و سوژه زیبا، برای خوانندگان این سایت اینترنتی، یک گزارش خوب و جانانه تهیه کنم؛ پس بلافاصله از داخل کیفم، ضبط صوت و میکروفون را بیرون آوردم وگفتم:” مادرجون! من خبرنگار یه سایت بسیار معتبرم و می خوام در همین لحظه درخصوص ضرب المثل کاسه و نیم کاسه، از شما چند سوال بپرسم!”
پیرزن که انگارکشف بزرگی کرده و مُچ مرا گرفته است، وحشت زده و با تمام وجود فریاد زد:”دیدی گفتم؛ من می دونستم که زیر این کاسه، یه نیم کاسه اس!… ای وای باید فورا فرارکنم و جون و مالم رو نجات بدم!…”
-کجا در می ری مادر؟! بیا این میکروفون رو بگیر و در همین خصوص برامون صحبت کن!
پیرزن درحالی که با گام های بلند فرار می کرد،گفت:” نخیرآقا! من حتی به اون میکروفون هم مشکوکم!!”
خنده ام گرفت! نخیر؛ از این سوژه زیبا و این مادر باتجربه نباید به این راحتی بگذرم؛ باید بروم از او چند سوال خواننده پسند و حسابی بپرسم!
و به دنبالش شروع به دویدن کردم:”خواهش می کنم صبرکن مادر؛ صبرکن که حالا حالاها با شما کار دارم!! ”
…کمی مانده بود به پیرزن شکاک برسم که از بخت بد، از روبرو سر و کله عیالم پیدا شد؛ او خیلی عصبانی بود و اگر دستش به من می رسید، بدون شک، بلایی به سرم می آورد که مرغان آسمان…
می خواستم عقبگرد کنم و هرچه سریع تر از دستش بگریزم که از پشت سر، یقه چرک مرده ام را گرفت و داد زد:”خوب گیرت آوردم! حالا دیگه از دست من در می ری؟!”
درحالی که همه وجودم به شدت می لرزید، گفتم: “س… سلام بانو!! ”
– چه سلامی، چه علیکی؟! مگه نگفتم بیا بریم برای عروسی آبجی کوچیکه ام، یه چشم روشنی چشمگیر و گرون قیمت بخریم؟!
–  بله خانم، فرمودی! اما اول اجازه بده تا درخصوص یه ضرب المثل، از اون خانم چند سوال بپرسم!
– کدوم ضرب المثل؟! کدوم خانم؟!
– اون خانمی که داره از اون دور دورا، با قیافه ای مشکوک، من و تورو نگاه می کنه!
عیال درحالی که دستش را به کمر می گذاشت گفت:
“بهتره از خودم بپرسی؛ اونم درمورد ضرب المثل کوچه علی چپ!”
– کوچه علی چپ؟!
– بله؛ کوچه علی چپ!
– من که سردرنمیارم! کوچه علی چپ دیگه کجاست؟!
– همین جاست!
– من که منظورت رو نمی فهمم عزیزم!
– اتفاقا خوبم می فهمی، اما داری خودتو به کوچه علی چپ می زنی تا موضوع خریدکادو فراموش بشه! حالا راه بیفت ببینم!
– کجا؟!
– بازار!
– این وقت شب که بازار تعطیله!
– من بازش می کنم!
دیدم نخیر؛ بهتره باز هم فرارکنم و مثل آن پیرزن، جان و مالم را نجات دهم!… لحظاتی بعد، در یک فرصت به دست آمده و در یک چشم به هم زدن، بلافاصله کیف و ضبط صوت و میکروفون خبرنگاری را رها کردم و فرار را بر قرار ترجیح دادم و…
ناگهان صدای نعره وحشتناک و دلهره آور عیال، همه وجودم را به لرزه درآورد:” ازجات تکان نخور کله پوک وگرنه کله تو…”
آن قدرترسیده بودم که با سرعت باد، از دستش در رفتم و هر لحظه از او دور و دورتر شدم…
آخیش! فعلا جان سالم به در بردم!… نکند بازهم به سراغم بیاید و… بهتراست تا می توانم از عیال و از خشم و تهدید او دور شوم:” آهای تاکسی! آخرخیابون!”
صدای اولین راننده ماشین شخصی، پرده گوشم را خراش داد:”دربست؛ بیست هزارتومن!”
– چه خبرته؟! مگه قراره برای گشت و گذار و نرمش و ورزش، منو ببری دشت و دمن و ایضاً کوه دماوند؟!
– همینه که هست؛ میای بالا یا نه؟!
– معلومه که نه؛ اگه به دست عیالم تلف بشم، نمیام!… عزت زیاد! برو بابا؛ بی انصاف!
و باز هم دستم را به سمت خیابان دراز کردم:”مستقیم!”
ماشین دوم، چند مترجلوتر توقف کرد:” جونم!”
– تا آخر این خیابون چند می بری؟!
– پانصدتومن، عزیز!
– پانصد تک تومن؟!
راننده با مهربانی و به گرمی هرچه تمام تر لبخند زد:”آره، قابل شمارو نداره! بفرما بالا!”
فکرکردم اشتباه شنیده ام. با تردید، به چهره راننده خیره شدم:” گفتی کرایه تون چند می شه؟!”
– عرض کردم پنج تا صدی ناقابل که اونم مهمون من!… چیه؛ زیاده؟!
– نخیرآقا؛ خیلی هم کمه؛ به همین خاطر فکر می کنم که شما منظوری داری!
– منظور؟!
– آره؛ بنده به شما مشکوکم!
– مشکوکی؟!!
– بله؛ احساس می کنم که زیر این کاسه، یه نیم کاسه اس!!
– کدوم کاسه، کدوم نیم کاسه؟!
– همین کاسه مهربانی و لبخند گرم و زیاد و نیم کاسه انصاف و کرایه کم!… ببینم شما واقعا مسافرکشی؟!
– شب ها آره؛ روزها تو اداره و بعدش تا دَم صبح تو خیابون کار می کنم تا خرج زن و سه جوون تحصیلکرده و بیکاررو… اما  مثل این که شما… بله،کاملا پیداست!
– چی پیداست؛ نیم کاسه زیر کاسه؟!
– نخیر! معلومه که شما به همه چیز و همه کس مشکوکی!
از خوشحالی می خواستم بال و پر دربیاورم و جیک جیک کنان پرواز کنم! واقعا به این می گویند یک شهروند خوب و زحمتکش و یک راننده شریف و خوش انصاف!… قبل از این که سوار شوم، صورت راننده را بوسیدم وگفتم:” قربون معرفتت آقا؛ جلوی پای شما، یه راننده دیگه برای همین مسیر از من بیست هزار تومن کرایه می خواست!”
راننده با افسوس گفت:” عجب آدم های بی مروتی پیدا می شن!”
یاد چند روز قبل افتادم که یک راننده خیلی بی مروت، برای همین راه کوتاه، از من فیش نجومی… ببخشید؛ کرایه و رقم نجومی خواست!… وقتی این موضوع را به راننده گفتم، خیلی ناراحت شد:” باید همچین راننده ای رو تنبیه کرد! این جورآدم ها، آبروی مارو هم می برن!… خب، شما چی بهش گفتی؟”
–  گفتم چه خبرته آقا؟! بهتره یه بادبزن بگیری و خودت رو باد بزنی تا تب نکنی، فقط بپا نچای خوش تیپ!!
راننده که ازجواب من کیف کرده بود، خندید و با لذت و محبت دستش را روی شانه ام گذاشت:” آفرین به شما داداش خودم؛ خوب بهش گفتی!… خب، بعد اون چی گفت؟!”
– گفت این قدر این جا بمون تا علف زیرپات سبز شه!
– بالاخره شد یا نه؟!
– چی؛ سبزشدن علف؟!
– نه جونم؛ می گم بالاخره سوار اون ماشین شدی یا نه؟!
– معلومه که نه؛ ازحرفش عصبانی شدم و بهش گفتم از ماشین بیا پایین ببینم!
– مثل این که حکایت داره شیرین و جالب می شه!… خب، اومد پایین؟!
– نه، با زور آوردمش پایین؛ این جوری!!
و در ماشین را بازکردم و یقه راننده باانصاف را گرفتم و فریاد زدم:” بیا پایین که کارت دارم!”
راننده خیلی تعجب کرد:” حالا چرا یقه منو چسبیدی؟!… ولم کن آقاجون!”
– اتفاقا اونم ازم خواست ولش کنم، اما من کشون کشون بردمش طرف پاسگاه پلیس!
با همه توان، راننده را روی زمین کشیدم تا او را به پلیس تحویل دهم. او شروع به التماس کرد:” تورو جون مادرت ولم کن! من که اون راننده بی انصاف نیستم!”
– باورکن اونم التماس کرد ولش کنم، اما مگه من ولش کردم!
راننده برای این که موضوع را فراموش و یقه اش را رها کنم،گفت:” خواهش می کنم حالا منو نبر پاسگاه؛ آخه خیلی دیروقته!”
گفتم:” مگه ساعت چنده؟!”
– یه نگاهی به ساعت خودت بنداز و بعد بقیه اون حکایت شیرینت رو برام بگو!
می دانستم می خواهد چه کلکی بزند:”حالا چه وقت اون حکایت شیرینه؟! نکنه می خوای خودت رو به کوچه علی چپ بزنی تا… حالا جوری حالت رو می گیرم که کیف کنی! فکرکردی این مملکت حساب وکتاب نداره و تو از هفت دولت، آزادی؟! ”
… نمی دانم چه طور شد که راننده با یک تکان شدید، از دستم دررفت و پس از سوارشدن به ماشین، شتاب زده پایش را روی گاز گذاشت و گریخت و در دل تاریکی گم شد…
فریاد زدم:” آهای! کجا در می ری آقای مهربون؟! قسمت شیرین حکایت هنوز مونده!… ای بابا! مگه قرار نبود منو برسونی آخرخیابون؟! ”
ای وای لعنت بربخت بد من؛ بعد از مدت ها بالاخره یک راننده خوش انصاف پیدا کردم که او هم در رفت!!…
در حال فکرکردن به راننده فراری بودم که ناگهان یکی ضربه ای بسیار محکم بر فرق کله ام و سپس صورتم کوبید و فریاد زد:” فکر کردی خیلی زرنگی کله پوک؟! حالا از دست من و از کوچه علی چپ فرار می کنی تا نری برای عروسی آبجی جونم، یه چشم روشنی چشمگیر و…
– آخ سرم!!… آی چشمم!… ای وای، خون!… خون!… خون!…
****
ای بابا! شما که هنوز همین طوری نشسته اید و با تعجب به صفحه رایانه مقابل تان خیره شده و می خندید؟!… حکایت من که تمام شد و سرم شکست و زیرچشمم ورم کرد و خلاص!… چرا باز هم به این تیتر داستان:”اینجا یکی هست که منظوری دارد!” به شکل عجیب و غریبی نگاه می کنید؟!
گفتم که؛ نگران نباشید؛ منظورم از این تیتر، شما نیستید؛ این در مورد آدم هایی مثل من است که هر وقت به حال کسی دل می سوزانند و غصه اش را می خورند، بعضی ها باور نمی کنند و می گویند حتما در زیر کاسه، نیم کاسه ای دارند، اما باور کنید که ندارند!! شاید فکر می کنید که بنده با انتخاب این تیتر تعمق برانگیز برای داستانم، منظور دیگری دارم و نمی خواهم واقعا و به شکلی عمیق، به جنگ مشکلات ریز و درشت مستاجران خانه بدوش و افراد بیکار و درمانده بروم و با حل آن ها، گُل لبخند بر لب این آدم های گرفتار بنشانم؟! اما اشتباه می کنید؛ من با همه توان آمده ام تا با قلمم در رفع مشکلات شما…
ای آقا! مثل این که شما وِل کن نیستید و نمی خواهید به سراغ مطلب دیگری بروید!…
سردبیر عزیز! چرا این خوانندگان سایت تان، این داستان و تیتر مرا رها نمی کنند و دست از سرم بر نمی دارند؟! لطفا شما یک چیزی بگویید شاید حرف تان را قبول کنند و… اما صبرکنید ببینم؛ راستی شما چرا این قدر مشکوک به نظر می رسید؟!… مثل این که منظوری دارید!… با شما هستم؛ بله با شما سردبیر محترم؛ چرا قیافه و نگاه تان… نکند شما هم زیرکاسه تان، نیم کاسه ای دارید و می خواهید…
ای بابا… خواهش می کنم این صفحه را ببندید و بروید پی کارتان دیگر!…

نویسنده: حمیدرضا نظری

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *