جمعه , ۱۱ ام آبان ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۹:۰۱ قبل از ظهر به وقت تهران

این یک خبر هیجان انگیزاست!

درتحریریه یک سایت خواندنی و خوش رنگ و خوش نما، سردبیر مهربان و خوش تیپی، درگوشه ای نشسته و خوش خوشان به مطالعه اخبار مختلف مشغول است.

nazariدرتحریریه یک سایت خواندنی و خوش رنگ و خوش نما، سردبیر مهربان و خوش تیپی، درگوشه ای نشسته و خوش خوشان به مطالعه اخبار مختلف مشغول است که خبرنگار جوان و خوش کلامی، شتابزده و با خوشحالی تمام، خودش را به او می رساند که:
” بفرما جناب سردبیر؛ اینم یه خبر بسیار عالی و با ارزش و خواننده پسند؛ تولید خود بنده اس؛ داغ و تازه!”
– یعنی مناسب سایت با ارزش و مفید ما؟!
– بله؛ مناسبِ مناسب!!
سردبیر پس از خواندن خبر، با لب و لوچه آویزان آن را به خبرنگار برمی گرداند:” نخیر جونم، به درد سایت ما نمی خوره! ”
– آخه چرا؟!
– چون این یه خبر بارشیه! حالا درسته که فصل پاییزه، اما هنوز خبری از بارش و بارندگی نیست! من گفتم برو یه خبر مهم، جذاب و هیجان انگیز پیداکن که هم جدید باشه و هم به درد مردم بخوره؛ یعنی اطلاعات شون رو بیشتر و مشکلات شون رو کمترکنه!
خبرنگار لبخند می زند وکاغذ و خبری دیگرتحویل می دهد:” این چطوره؟! ”
– این که یه خبرکُرنشیه پسرجون؛ کُرنش و تعظیم و قربون صدقه رفتن روسا توسط بعضی از کارمندها که دیگه گفتن نداره!
خبرنگار، برگی دیگرتحویل می دهد:” این خبررو دیگه می پسندی قربان؛ من اطمینان دارم!”
– امیدوارم همین طور باشه که می گی!… ای بابا! اینم که تابشیه؛ آخه تو این فصل پاییز، آفتاب که همچین رمق و جونی نداره تا به فرق سر آدم های شهر بتابه و حالشون رو سرجاش بیاره!… گفتم که خبر باید جذاب، خواندنی، ارزشمند و مهم باشه؛ فهمیدی؟!
– بله بله، فهمیدم؛ لطفا به این خبر هم یه نگاهی بندازین!
– نخیرآقا، اینم که خارشیه و به درد سایت پزشکی می خوره، نه سایت ما که…
خبرنگار درآخرین مرحله، مصمم و با اطمینان، آخرین خبر را رو می کند:” این دیگه ردخور نداره؛ اگه باور ندارین، بخونین آقا!”
سردبیر، پس از خواندن خبر، با خوشحالی فریاد شادی سر می دهد و به یکباره و ذوق زده از جا بلند می شود و صورت خبرنگار را می بوسد:”خودشه! همینه! آفرین؛ به این می گن یه خبر جذاب و مهم و هیجان انگیز!”
و با شور فراوان و صدای رسا ، تیترخبر را می خواند:
” از دادگاه خانواده چه خبر؟! بهترین بازیکن تیم ملی، بالاخره از همسرش جدا شد!… ورزش! طلاق!… ورزش! … جدایی!… به به، چه خبر داغی؛ بپا نسوزی پسر! خودشه؛ یه خبر داغِ داغِ داغ!… آخ جون دیگه بهتر از این نمی شه!! تو با این خبر، منو شگفت زده کردی خبرنگار عزیزم!… این خبر هیجان انگیز، باید سریع بره رو صفحه اول سایت با ارزش و مفیدمون؛ خیلی خیلی سریع!!”

* داستان شیرینِ یک گردن شکسته!

” ای وای گردنم! عجب دردی هم داره!…
خدا بگم چیکارت کنه ای “داود” گردن شکسته که گردنم رو شکستی و هیکلم رو چلوندی!…
واقعا که این دفتر مشاوره و خدمت به خلق ا… هم برای ما شده است دردسر، ها!
راستش را بخواهید من به حال شما غبطه می خورم که اکنون اندام و گردنی سالم و بی درد دارید! خوش به حال تان که اینک در صندلی لم داده اید و با خیالی آسوده، داستان شیرینِ منِ گردن شکسته را می خوانید و شاید هم بخندید!… اشکالی ندارد؛ بخندید؛ مُفت چنگ تان!!…
****
هفته قبل در اتاق مشاوره، مشغول بررسی پرونده های مراجعین گرفتار در پیچ و خم روزگار بودم که ناگهان مردی هیکل دار و چهارشانه، به یکباره و با عجله وارد شد و با صدای بلند گفت:” سام علیکم آق مشاور!… کجایی؟… نمی بینمت!… هستی یا نیستی؟!”
از پشت میز و صفحه مانیتور سرک کشیدم و به قد و بالا و اندام بسیار قوی مرد نگاه کردم و جا خوردم و بر خود لرزیدم؛ فکر کردم شاید آمده است تا مرا بخورد!… به سختی گفتم:” س… سلام!”
– اِ… اینجایی؟!… تو چقدر ریزه میزه ای مشاور!!
– امرتون چیه؟!
مرد، دستی به سبیل از بناگوش دررفته اش کشید و جواب داد:” چاکرت آق داود پنچرگیر، معروف به داود هیکل،  مدتیه که دچار یه اِشکل جزئی شدم که پاک دمغم کرده! ”
– معذرت می خوام؛ یعنی پنچر شدی؟!
مثل این که به شخصیت داود هیکل خیلی برخورد؛ چرا که با مشت به روی میز کوبید که:” زبون تو گاز بگیر جوجه! بنده مدتیه احساس می کنم که هیکلم همچین اُفت کرده و دیگه نمی تونم مثل قدیما، درخت های پارک محله مون رو از جا بکنم!!”
راستش وقتی با دقت به بر و بازوی او نگاه کردم، از وحشت دچار تن لرزه شدید شدم!… گفتم:” ببخشید پهلوون! مگه شما زورت به درخت هم می رسه؟!”
– کجای کاری کوچولو موچولو؟! این که چیزی نیس؛ آق داود می تونه آب رودخونه رو خشک و کوه دماوندرو از جا بلند کنه و یه آخ هم نگه!!
– آخ جون! بنازم به این زور بازو!… احسنت به شما!… خب حالا چه کمکی از دست من برمیاد؟!
داود، کمی از میز فاصله گرفت و اندام مرا خوب برانداز کرد وگفت:” بگو ببینم تو با این قیافه و این لباس و کت و شلوارت، چند من وزن داری؟”
– خالص یا ناخالص؟!
– سرجمع!
– فکرمی کنم با چربی و استخوون، حدود چهل و هشت کیلو!
– ای بابا! توکه به اندازه یه گونی پنجاه کیلویی سیب زمینی هم که نیستی!
– حالا منظورت از این سوال چیه آقا؟!
داود سینه اش را جلو داد و بادی به غبغب انداخت که:” می خوام با یه زور بازو، فشارت بدم و بچلونمت!! ”
از شدت هراس، به یکباره راه نفسم بسته شد:” بچلونی؟!! ”
داود آستین پیراهنش را بالا زد و چند قدم جلو آمد:” خب آره دیگه! من باس بفهمم دِ آخه واس چی این هیکل یه هوا اُفت کرده و حالم رو گرفته!…  حالا بیار جلو اون گردن باریک و هیکل قناست رو، ریزه میزه!”
– ول کن آقاجون! مگه من باهات شوخی دارم؟!… دِ می گم ول کن!… ای بابا!… نخیر؛ مثل این که شوخی نمی کنه و جدی جدی می خواد منو بچلونه و…
– آخ جون؛ چه گردنی؛ عجب قشنگ و خوش دسته؛ عینهو میل سوپاپ!
– نکن آقا! دردم میاد!… چیکار می کنی آقا داود؟!… ولم کن پهلوون… ای وای یکی به دادم برسه!… ای وای مَردم! مُردم!…کمک!… آهای همسایه ها! منو از دست این هیکل نجات بدین!…خطر! خطر!…کمک!…کمک!… آخ گردنم!…
****
” ای وای گردنم! عجب دردی هم داره!…
خدا بگم چیکارت کنه ای “داود” گردن شکسته که گردنم رو شکستی و هیکلم رو چلوندی!…
واقعا که این دفتر مشاوره و خدمت به خلق ا… هم برای ما شده است دردسر، ها!
راستش را بخواهید من به حال شما غبطه می خورم که اکنون اندام و گردنی سالم و بی درد دارید! خوش به حال تان که اینک در صندلی لم داده و با خیالی آسوده، داستان شیرینِ منِ گردن شکسته را خواندید و شاید هم خندیدید!… اشکالی ندارد؛ مُفت چنگ تان!!

* این مشکل من کی شود آسان؟!

” ای وای! این مشکل من کی شود آسان؟!…”
سالن نمایشگاه نقاشی خلوت است و پرنده پر نمی زند!
مرد نقاش، یکه و تنها و بیکار، با چهره ای عبوس روی صندلی نشسته و هرچند لحظه یک بار، دستش را به دهان نزدیک می کند و خمیازه ای جانانه می کشد!
لحظاتی بعد ، پیرمردی وارد می شود و به نقاش چشم می دوزد… و اما نقاش درعالمی دیگر به سرمی برد؛ دست روی شکم می گذارد و در حالی که به خود می پیچد، خمیازه می کشد و باز هم از ته دل ناله سر می دهد…
پیرمرد، به آرامی به نقاش نزدیک می شود و با دلسوزی، دست روی شانه تکیده اش می گذارد:
” چی شده بابا جون، دلت درد می کنه؟!”
– دل؟!.. نه!
– خوابت میاد؟
– خواب؟! نه، نه!!
– گشنته؟!
– نه پدرجون؛ مشکل من اینه که در این مدت یک ماه نمایشگاه، نتونستم حتی یه تابلو ارزون قیمت بفروشم!… اگه بخوام از حال و روز خودم برات بگم، جگرت کباب…
و با کنجکاوی سر تا پای پیرمرد را برانداز می کند:” نکنه شما برای…”
– بله؛ برای خرید اومدم!
مرد نقاش، ذوق زده از روی صندلی بلند می شود و نور امید در نگاه و چهره بی رمقش لانه می کند:
” آخ جون؛ خرید تابلو؟!”
– نه باباجون؛ کمی سبزی و پیاز و سیب زمینی عیال پسند؛ جوری که غُر نزنه و…
– ای بابا! بازار تره بار، بیست قدم اون طرف تره، عمو!
– کدوم طرف؟
– همون طرف که همیشه شلوغ و پر از جمعیته!
– دستت درد نکنه پسرم؛ واقعا مشکلم رو آسون کردی!… خب لطف عالی مستدام! خداحافظ!
پیرمرد قبل از بیرون رفتن از نمایشگاه، با حسرت و لذت، تابلوی زیبای نقاشی انواع میوه های خوش طعم نصب شده بر دیوار در خروجی را بو می کند و با خیالی خوش، لبخندزنان هر لحظه دور و دورتر می شود!…
مـرد نقاش، یکه و تنها با چهره ای عبوس، همچنان دستش را به دهـان  نزدیک می کند و خـمیازه ای جانانه می کشد:
” ای وای! این مشکل من کی شود آسان؟!…”

* مردی که خیلی پَرت است!

چند روز قبل، برای هواخوری به پارک محله رفتم و بر روی نیمکت زهوار دررفته ای نشستم و به نوا و چهچهه پرندگان سیاه و دودگرفته مستقر درآسمان بزرگ شهرم گوش جان سپردم که سر و کله همسایه عزیزم اکبرآقا پیدا شد…
او درحالی که از شادی در پوست خود نمی گنجید، یک صفحه از روزنامه را درمقابل چشمانم گرفت و هیجان زده گفت:”خبرداری چی شده آقا فرامرز؟!”
گفتم:” نه! شاید این بار واقعا قراره حقوق کارمندان، یه افزایش درست و حسابی…”
– نه آقا، عجب حرفی می زنی ها!… در روزنامه نوشته که بالاخره بعد از مدت ها تلاش بی وقفه، یه مهاجم سرزن، صید شد!
خبرمسرت بخشی بود؛ اگر ماموران قانون، می توانستند همه مهاجمان و افراد مُخل آرامش و آسایش اجتماع را صیدکنند، خیلی از مشکلات مردم حل می شد و…
خطاب به اکبرآقا گفتم:” خب خدارو شکر! به نظرم این آدم رو باید فورا گردن بزنن تا برای دیگرون درس عبرت بشه!”
اکبرآقا درکمال تعجب به صورتم خیره شد:” گردن بزنن؟!!”
– خب بله؛ برای این که قاتله و با بیرحمی تموم، سرمردم بیگناه رو زده و نابودشون کرده!
– تو چی داری می گی آقا؟! مثل این که از مرحله خیلی پرتی! این سرزدن با اونی که تو فکر می کنی زمین تا آسمون فرق داره! تو نمی دونی که این جوون نابغه، چه خوب سر می زنه!
– چطور! مگه طرف، آرایشگره؟!
– آرایشگرچیه؟! این پسر بعد از استارت، بلافاصله سر می زنه و…
– پس بگو راننده اس!
– نه جونم! چرا پرت و پلا می گی؟! تو نمی دونی که با حضور این آدم بزرگ، حریف بلافاصله غافلگیر و کیش و مات می شه و…
– مگه شطرنج بازه؟!
– نه بابا، فوتبالیسته و درخط حمله توپ می زنه؛ توی این روزنامه نوشته که یه تیم مطرح اروپایی، بالاخره این بازیکن مهاجم و سرزن رو، صیدکرده و باهاش قرارداد چهارساله بسته تا براش بازی کنه!!
واقعا که از دست اکبرآقای همسایه عصبانی شدم! بی انصاف یک ساعت وقت مرا گرفته بود که فقط همین را بگوید!… به سختی خودم را کنترل کردم و لبخند زدم:” پس گفتی که این آقا می خواد بازی کنه، ها؟!”
اکبرآقا به شدت خوشحال بود و قاه قاه می خندید:”بله آقا فرامرز؛ می خواد بازی کنه!”
دیگرتحمل خنده های اکبرآقا را نداشتم و حتما بایدکاری می کردم؛ از روی نیمکت بلند شدم و برسرش فریاد زدم:” بازی، سرتو بخوره مرد حسابی؛ بگو داری منو بازی می دی تا بهم بخندی و…”
و خواستم مثل همان مهاجم سرزن، یک ضربه جانانه برسرش بزنم و خونین و مالینش کنم که وحشت زده و با گام های بلند و با سرعت هرچه تمام تر پا به فرارگذاشت…
خوشا به حال آن مهاجم سرزن و بدا به حال این نیمکت زهوار دررفته و چهچهه پرندگان سیاه و دودگرفته مستقر درآسمان این شهر بزرگ من و خودِ من!!

* یکی گُرخید و گریخت!

پسربچه ای، با سر و صورتی کثیف، روی فرش اتاق دراز کشیده و مشغول نوشتن مشق مدرسه است. پدر مهربان خانواده، به تلویزیون و خانم کارشناس برنامه خانواده چشم دوخته است که واقعا حرف های خوب و قشنگی برای گفتن دارد:
” پدران و مادران محترم بدانندکه باید به نظافت و بهداشت جسمی و روحی روانی و نیز تحصیلی فرزندان خود رسیدگی کنند و نگذارند این دلبندان زیبا و نازنازی آنان، دچار مرض و آلودگی و بیماری های گوناگون شوند. اولیای عزیز باید در این خصوص…”
پدر، فورا دستمال ضخیمی از روی میز اتاق برمی دارد و دماغ بچه را به سختی پاک می کند. پسربچه از فرط درد، ناله سرمی دهد:” آی دماغم! ولم کن بابایی! دردم میاد! چرا اذیتم می کنی؟!… ای وای مامان،کمک!… کمک!…”
– اینم از نظافت دماغ پسردلبندم تا دچار مرض و بیماری نشه!… به به، عجب تمیز شد این دماغ کوچولوی نازنینم!… حالا این قدر سر و صدا نکن بذار ببینم این خانم مهربون دیگه چی می گه!
خانم کارشناس در ادامه بحث شیرین بهداشت خانواده می گوید:” رعایت بهداشت روانی کودکان از بهداشت جسمانی آنان واجب تر است. شما نباید باعث آزار و اذیت بچه ها شوید.کودکان دلبند شما بسیار لطیف و حساس هستند و…”
پدر، شرم زده سرش را پایین می اندازد تا از تیررس نگاه کودکش دور بماند. او پس از چند لحظه خجالت و عرق ریزی پدرانه، کودک را درآغوش می گیرد و دماغ کوچکش را می بوسد:” الهی بابا قربون این دماغ مخملی ات بره! من به بهداشت روحی روانی تو خیلی بی توجه بودم! بشکنه این دست که باعث آزار و اذیت دماغ کوچولوی تو شد!”
زنگ تلفن روی میز عسلی پذیرایی به صدا در می آید…
– آهای بچه خوشگل بابایی! برو  اون گوشی رو بردار ببین کیه عزیزم!
پسر بچه مداد و پاک کن را روی دفتر می گذارد و به سمت پذیرایی حرکت می کند و گوشی تلفن را برمی دارد… پدر دو باره چشم و گوش و حواس خود را به صفحه جادویی تلویزیون و برنامه مفید آن می دهد:
” همکاری اولیای شاگردان، در بهبود وضعیت جسمی و تحصیلی کودکان، بسیار موثر است؛ پس اگر می خواهید فرزندانی ممتاز داشته باشید، باید…”
– بابا !
– چی می گی بچه؟!
پسربچه که از پدر و دستمال دستش می ترسد، با نگرانی از لای در به درون اتاق نگاه می کند:” مدیر مدرسه مون زنگ زده!”
– خب، چی می گه؟
– می گه به ولی تون بگو تو کارهای مدرسه، با ما همکاری کنه!
– می گه به کی بگو؟
– به داداش  “ولی” مون!
– خب چرا اینو به من می گی پسر؛ برو به داداشت بگو!
– آخه گناه داره بیدارش کنم؛ مامان تازه بهش شیر داده و الان هم خوابیده!
– ای وای از دست تو و این داداشت و همه داداش های کوچولوی امروزی؛ مگه می ذارین آدم دو کلمه حرف قشنگ قشنگ گوش کنه و بهره ببره!!
و باز هم به خانم کارشناس برنامه خانواده نگاه می کند که همچنان حرف های بسیار خوب و قشنگی برای گفتن دارد، مثل این که این خانم، دست بردار نیست و حالا حالاها می خواهد پدر و مادرهای محترم و بینندگان تلویزیون را راهنمایی کند:
” اولیای گرامی! باز هم اعلام می کنم که از ما گفتن؛ می خواهید گوش کنید، می خواهید نکنید؛ بدانید و آگاه باشیدکه مهربانی بیش از اندازه، بر فرزندان شما تاثیر بسیارخطرناکی دارد و آنان را لوس و نُنُر بار خواهدآورد، پس باید…”
پسربچه که حرف های خانم کارشناس را شنیده است، مثل بید بر خود می لرزد و پس از بستن در اتاق، وحشت زده به سمت در خروجی خانه، پا به فرار می گذارد!… پدر، دستمال ضخیم را در دستش می فشارد و با عصبانیت و با سرعت، عین قرقی به دنبال بچه از اتاق بیرون می رود:
” چرا گُرخیدی و گریختی بچه جون؟!! کجا در می ری شیطون بلا؟!  من بچه لوس و ننر نمی خوام! اگه دستم به اون دماغت برسه می دونم چیکارش کنم!… صبرکن پسر! تا کجا می تونی فرارکنی؟!… می گم صبر کن!…”

نویسنده: حمیدرضا نظری

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *