شنبه , ۱ ام دی ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۳:۳۹ قبل از ظهر به وقت تهران

تصاویر: زندگی متفاوت روحانی با یک دست!

حجت‌الاسلام «علی‌اصغر قربانی» جانباز و طلبه‌ای است که سال‌ها از جانبازی‌اش می‌گذرد و حالا به عنوان یک روحانی جانباز، نماینده طلابی است که در کنار بقیه مردم در جبهه‌ها حضور داشته‌اند.

 نیمی از خود را سال‌ها پیش در سنگر جا گذاشته است.  دست و پای راست حجت‌الاسلام قربانی زودتر آسمانی شدند تا حالا سندی باشند برای روایت هر روزه جنگ. روایت روحانیونی که پابه‌پای بسیجی‌های ۱۶-۱۵ ساله سنگر ساخته‌اند، عملیات رفته‌اند و تیر و ترکش خورده‌اند. حاج‌آقای قربانی حالا علاوه بر درس‌های طلبگی، راوی تلخ و شیرینی‌های جبهه و سال‌های دفاع مقدس است.

 %postname%

نوشتن یک جمله یک ساعت برایم طول کشید

«علی اصغر قربانی» متولد سال ۱۳۳۷ در خراسان رضوی است. با آغاز دفاع مقدس از طرف حوزه علمیه راهی جبهه می‌شود و در سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۳ یک دست و پایش را جا می‌گذارد و برمی‌گردد.  «وقتی که بعد از مجروحیت من را به بیمارستان مشهد منتقل کردند، گروه های زیادی برای بازدید از ایثارگران و جانبازان می‌آمدند. بیشتر این افراد ابراز تاسف می‌کردند که این آدم اول سالم بوده و الان دست و پا ندارد و این ناراحتی خودشان را ابراز هم می‌کردند. دوستی داشتم که معلم دبیرستان بود. ایشان هم مثل بقیه مردم برای ملاقات آمد. طبیعی بود که او هم متاثر و ناراحت شده باشد؛ ولی برخوردش متفاوت بود و به جای ابراز تاسف به من گفت قبل از جانبازی با دست راست می‌نوشتی یا چپ؟ گفتم با دست راست؛ همان دستی که در جبهه قطع شده بود. رفت و با یک دفتر و خودکار برگشت و به من گفت بسم الله از همین الان تمرین برای نوشتن را شروع می‌کنیم! طبیعی است برای من در شرایطی که با یک دست و پای قطع شده روی تخت بیمارستان برایم این کار دشوار باشد. من از خودم بیزار بودم؛ چه برسد به اینکه مثل یک بچه کلاس اولی دوباره شروع کنم به خودکار در دست گرفتن؛ اما چاره‌ای نبود. فقط یک ساعت نوشتن یک خط از من وقت گرفت. دوباره فردا از راه می‌رسید و می‌گفت نوشتی و سرمشق جدید می‌داد. خلاصه در این مدتی که من در بیمارستان بستری بودم، مرتب به من سرمشق می‌داد و به نوشتن وادار می‌کرد. و بالاخره ما این نوشتن را ادامه دادیم.»

مردم با دیدن من تعجب می‌کنند

بعد از جبهه هم داستان طلبگی و درس و بحث ادامه دارد. «بعد از جبهه مشغول درس و بحث شدم. بعد از چند سال به نوشتن و پژوهش رو آوردم. بیشتر هم با مرکز پژوهشهای اسلامی صداوسیما و  موسسات مختلف پژوهشی همکاری داشتم.»

آقای قربانی از نگاه‌های متفاوت مردم می‌گوید؛ از اینکه برخی با دیدنش ذوق می‌کنند و برخی دیگر تعجب. «بعضی از مردم با دیدن یک روحانی جانباز تعجب می‌کنند و فکر می‌کنند طلبه‌ها کاری به جبهه و جانبازی و شهادت ندارند! البته سالهای اول به این صورت نبود. چون آن زمان بخشی از مردم خود در جبهه بودند و بین خودشان این روحانیون را می‌دیدند؛ بنابراین چنین قضاوتی نداشتند که به طور کلی نظرشان درباره حضور طلبه ها در جبهه منفی باشد؛ ولی در طول زمان آرام آرام این حقیقت را غبار گرفت و درباره این مسئله هم شفاف سازی نشد. الان هم وقتی مردم متوجه می‌شوند که یک روحانی جانباز است خیلی برخوردشان متفاوت می‌شود و البته عده‌ای هم تعجب می‌کنند.»

 %postname%

شوخی‌های دفاع مقدسی با طلبه‌ها

حاج‌آقای قربانی می‌گوید طلبه‌ها در جبهه آچار فرانسه بودند و هر کاری که از دستشان برمی آمد انجام می‌دادند. از روحیه دادن به بچه ها تا برگزاری نماز جماعت و از رفتن به خط مقدم و تشویق مردم در پشت جبهه و حتی گاهی در رده‌های فرماندهی و هر کار بر زمین مانده! البته شیطنت‌ها و سربه‌سر گذاشتن‌ها هم کم نبوده است. شیطنت‌هایی که حالا به شیرین‌ترین خاطرات دفاع مقدسی تبدیل شده‌اند. «روحانیونی که به جبهه می رفتند واقعا با رزمنده ها برادر بودند و شوخی می کردند. یک رزمنده ای از بچه های تیپ ۲۷ محمد رسول الله می گفت که من معاون فرمانده ادوات لشکر ۲۷ بودم. بخاطر تخصصی که بچه ها در ادوات داشتند فرماندهان مجبور بودند نازکشی کنند و ما هم از این موقعیت سوء استفاده می‌کردیم به شیطنت مشغول بودیم! و هیچ روحانی‌ای نمی‌آمد مگر اینکه ۲۴ ساعت بیشتر مهمان ما نبود. این اتفاق تا جایی پیش رفت که به ما دیگر روحانی نمی‌دادند. ما هم پیش مسئول عقیدتی لشکر رفتیم و تقاضا کردم به ما روحانی بدهند که با ما دعوا کردند و گفتند شما لیاقت ندارید. قسم و آیه آوردیم که این بار دیگر هوای روحانی را داشته باشیم. یک روحانی دیگر برای ما فرستادند و ما هم به بچه ها سفارش کردیم که بچه ها مواظب باشید که این بار دیگر خطایی از شما سر نزند. تا این طلبه به گردان ما آمد جایش را گرم و نرم درست کردیم و حسابی او را پذیرایی کردیم. این بنده خدا هم به ما رو کرد و گفت: نه آنقدر که می‌گویند شما بد نیستید! خلاصه این بنده خدا شب بسیار خوشحال سر به بالین گذاشت. ساعت ۱۲ که شد رمز عملیات را گفتیم و آماده‌باش دادیم. بعد لای انگشتان پای این بنده را پر از باروت و کبریت کردیم و خودمان جایی پناه گرفتیم که موقع روشن شدن این باروت‌ها آن حوالی نباشیم. یک مرتبه این بنده خدا بلند شد و شروع کرد به دویدن و دنبال آب گشتن که پایش که می‌سوخت را التیام بدهد و مدام حین دویدن فریاد می‌زند: خدا شما را لعنت کند، چه آدمهای بدی هستید شما! این روحانی هم دوان دوان فرار کرد. با همه این شیطنت‌ها بازهم دست‌بردار نبودیم و باز دنبال طلبه رفتیم و کلی التماس کردیم و بالاخره او را برگرداندیم و بعد آنقدر همین روحانی با بچه‌ها رفیق شده بود که ماهها از ماموریتش می‌گذشت؛ اما نمی‌توانست از بچه‌ها دل بکند به خانه برود.»

وقتی «اکبر کور» دعای کمیل می‌خواند!

طلبه‌ها گلوله انرژی جبهه‌ها بودند و با هر وسیله‌ای از دعا و مناجات گرفته تا شوخی و خنده، به رزمنده‌ها روحیه می‌دادند. «زمستان سال ۶۱ بود. من با یکی از طلبه ها در جبهه نفت شهر  بودم. در کنار رودخانه یک پناهگاه طبیعی بود و ما در این مکان مراسم و دعای کمیل و نماز جماعت داشتیم. فرمانده گردان ما شخصی به نام «علی‌اکبر شاکری» بود که این بنده خدا بعدا یک چشمش را در عملیات از دست داد که به شوخی به او می‌گفتیم اکبر کور! خیلی آدم بسیار شوخ و باصفایی بود.[۱] یادم هست یک شب دعای کمیل را در داخل رودخانه با بچه ها خواندم و به طرف سنگر ها برگشتم. نزدیک سنگر فرماندهی که رسیدم دیدم خودش تنهاست و صدای زمزمه‌ای از داخل سنگر می‌آید.  وصدای زمزمه کمیلش از داخل سنگر می آید و در حال و هوای خاصی است. منم دیدم موقع خوبی برای شوخی است. رفتم پشت سرش و گفتم: اکبرآقا نمی‌خواهد آنقدر گردنت را پیش خدا کج کنی. تو اگر هزار سال هم گردن کج کنی گناهان کبیره تو بخشیده نمی‌شود. بیچاره سرش را بلند کرد و اول چند دقیقه‌ای فقط خیره خیره به من نگاه کرد ویک مرتبه شروع کرد دنبال من دویدن. (با خنده)»

 %postname%

منبر رفتن من، روایت جنگ است

حاج‌آقای قربانی سال‌هاست که علاوه بر نوشتن و منبر رفتن، روایتگری دفاع مقدس هم می‌کند. کاری که به قول خودش به او خیلی می‌آید. «حدودا ۱۵ سالی می‌شود که راوی هم هستم؛ البته همین که من ب عنوان یک جانباز منبر می‌روم، خودش یک نوع روایت است.»

حتما آدم های زیادی را دیده‌اید که از خاطرات سفر به جنوب و مناطق عملیاتی حرف زده باشند. کسانی که برایتان از رنگ و بوی متفاوت خاک این خطه و عوض شدن حال و هوایشان در این اتمسفر می‌گویند. راوی طلبه ما هم از این خاطرات کم ندارد. « یکی از مدیران جامعه المصطفی برایم نقل میکرد که: ما یک طلبه ای در حوزه علمیه داشتیم که پدر و مادرش او را از آلمان به حوزه علمیه قم فرستاده بودند. در مدتی که در ایران بود، کارهای خارج از عرف زیادی انجام می‌داد که اصلا در چهارچوب طلبگی نمی‌گنجید. رفتار و گفتارش هیچ کدام مناسب نبود و معضلی برای حوزه علمیه شده بود. واقعا وضع بدی شده بود به گونه ای که خبر آن به پدر و مادرش هم رسیده بود. کمیته انضباطی هم تصمیم به اخراجش گرفتند. من داخل این جمع رفتم و گفتم دوستان شما همه کار کردید؛ اما موفق نشدید یا این مورد قابل اصلاح نیست. به من هم فرصتی بدهید ببینم می‌توانم قدمی برای این جوان بردارم یا نه. اگر جواب گرفتم که چه بهتر اما اگر جواب نداد، شا همان کاری که قصد داشتید را انجام دهید. تصمیم من هم این بود که این جوان را با خودم به اردوی راهیان ببرم و همین کار را هم کردم. همین که وارد دوکوهه و منطقه فتح المبین شدیم، مسخره کردن هم شروع شد. روز دوم که به طلاییه رسیدیم، کم کم خنده ها کم شد و درون خودش فرو رفت. روز سوم که رسیدیم شلمچه دیدیم زارزار گریه می‌کند. حالا باید دیگر گریه ها و اشک‌های این طلبه را کنترل می‌کردیم. این فردی که محکوم به اخراج شده بود، برگشت. ادامه تحصیل داد. در کنارش شروع به معرفی شهدای دفاع مقدس کرد. الان هم در آلمان در حال تبلیغ و همچنین معرفی شهدای دفاع مقدس است.

سال‌هاست پیشنماز نیستم

حجت الاسلام قربانی سال‌هاست که در هیچ نمازی پیشنماز نبوده؛ اما خیلی‌ها پشت سر او قامت بسته‌اند. «من بعد از مجروحیت بنا به فتوای امام خمینی نمی‌توانم پیشنماز بایستم؛ اما دفعات زیادی پیش آمده که خیلی پشت سر من قامت می‌بندند. آخرین بار هم همین ماه رمضان امسال بود. خیلی مواقع پیش می‌آید که پشت سر من می‌ایستند و فکر می‌کنند من روحانی درست و حسابی هستم!»

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *