جمعه , ۳۰ ام آذر ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۲:۳۰ بعد از ظهر به وقت تهران

خاطرات هولناک!

با فوت پدرم آخرین مانع بین من و مواد مخدر برداشته شد. همزمان با ارثی که از پدرم به من رسید دیگر مشکلی برای تامین هزینه های اعتیادم نیز نداشتم تا این که …

پیش‌نویس خودکار

خاطرات هولناک!

عضو انجمن الکلی های گمنام دفتر رنگ و رو رفته خاطراتش را به بیش از ۱۵ سال قبل ورق زد و در حالی که از یادآوری روزهای تلخ زندگی‌اش زجر می کشید ادامه داد: دوران کودکی و نوجوانی را در یکی از مناطق پایتخت گذراندم جایی که رویای دوستانم رقابت در نمرات تحصیلی بود و هر کدام برای قبول شدن در یکی از بهترین رشته‌های دانشگاهی تلاش می کردند.  من هم شاگرد ممتاز بودم اما همواره از پدر الکلی‌ام می ترسیدم به همین دلیل با وجود شیطنت‌های کودکانه، درون خانواده ام احساس تنهایی می کردم تا این که شرایط اجتماعی و موقعیت شغلی، پدرم را مجبور به مهاجرت کرد. ما به مشهد آمدیم و در محلی ساکن شدیم که هیچ شباهتی با زندگی قبلی ما نداشت. ارزش ها در این جا رقابت تحصیلی نبود بلکه چاقوکشی، درگیری خیابانی و پرخاشگری،رقابت همسن و سالانم بود.  وارد دبیرستان شده بودم که سرکشی هایم شروع شد و اولین بار پای بساط مشروب خوری با دوستان تازه ام نشستم. احساس لذت و غرور می کردم. الکل جانشین تنهایی هایم شده بود و من آرام آرام درس و مدرسه را رها کردم و با الکل خو گرفتم.  هر روز به این امید از خواب بیدار می شدم که در گوشه ای پنهان از دید دیگران بزم مشروب خوری با یکی از دوستانم را بر پا کنم. اما خیلی زود آن قدر بر مصرفم افزوده شد که دیگر مجبور بودم مسکنی قوی تر را جانشین الکل کنم. این گونه بودکه مواد مخدر هم وارد زندگی ام شد به طوری که دوباره حس سرخوشی را تجربه می کردم و ترکیب الکل و مواد برایم یک کیمیا بود تصمیم گرفتم به خدمت سربازی بروم به همین دلیل مصرف الکل و مواد را ترک کردم همین موفقیت مقطعی در ترک اعتیاد غرور کاذبی به من داد که هر گاه بخواهم قادر به کنترل مصرفم هستم و به راحتی از مواد دست می کشم.  متاسفانه خدمت سربازی را در یکی از استان های جنوب شرقی کشور گذراندم جایی که دسترسی به مواد خیلی برایم راحت بود و من دوباره به مصرف مواد روی آوردم هنوز خدمتم به پایان نرسیده بود که پدرم در میان سالی درگذشت و آخرین مانع بین من و مواد هم از میان رفت. از سوی دیگر با ارثیه ای که به من رسیده بود به راحتی انواع مواد مخدر را تهیه می کردم خانواده ام برای نجات من به خواستگاری دختر مورد علاقه ام رفتند تا به قول خودشان با ازدواج سر به راه شوم اما شش ماه بعد از ازدواج سرنگ تزریق در دستانم بود و مواد جدیدی را تجربه می کردم.  از هیچ کس ابایی نداشتم و به هیچ نوع مواد مخدر جدیدی «نه» نمی گفتم. وقتی همسرم به طور ناگهانی سرنگ تزریق را در دستم دید فقط بهت زده نگاهم می کرد و دستانش می لرزید. اما من چیزی برای پنهان کردن نداشتم چرا که در انتهای دره اعتیاد دست و پا می زدم. برای آن که زندگی ام از هم نپاشد با کمک خانواده و همسرم در یک مرکز ترک اعتیاد بستری شدم ولی طولی نکشید که دوباره مرا گوشه خرابه ها در حال چرت زدن پیدا کردند. چندین بار دیگر نیز مرا ترک دادند اما موفق نشدند اوضاع عجیبی داشتم. یک روز در خودروی اورژانس به هوش می آمدم روزی دیگر در جوی خیابان می افتادم و گاهی نیز خودم را در بیمارستان پیدا می کردم. آن اراده ترک اعتیاد در گورستان دفن شده بود و هیچ کدام از انواع ترک اعتیاد تاثیری در من نداشت حتی پول آرایشگاهم صرف مواد می‌شد و مدام در حال قرض گرفتن از این و آن بودم. همسرم شب ها گرسنه می خوابید اما کاری از دستم برنمی آمد.  دیگر چیزی برایم باقی نمانده بود روزگار تلخی را می گذراندم تا این که حدود ۱۱ سال قبل روزی یکی از دوستان معتاد قدیمی ام را دیدم باورم نمی شد چهره ای شفاف، لباس مرتب و لبخندی از رضایت داشت. آخرین بار که او را در حال تزریق دیده بودم خیلی تاسف خوردم و مطمئن بودم که یک ماه بیشتر زنده نخواهد ماند! اما او سالم و سلامت روبه رویم ایستاده بود دستم را گرفت و در کنارم نشست من در حال تزریق بودم و او از فرشتگان نجاتی می گفت که زندگی اش را دچار تغییرات زیبایی کرده‌بودند.  او ساعتی بعد مرا همراه خودش به داخل جمعیت انجمن الکلی های گمنام برد و حالا که ۱۱ سال از آن روز می گذرد من روزهای خوشبختی را در کنار همسر و دو فرزندم می گذرانم و به دوستان انجمنی عشق می ورزم چرا که …
ماجرای واقعی با همکاری
انجمن الکلی های گمنام

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *