جمعه , ۳۰ ام آذر ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۸:۵۱ بعد از ظهر به وقت تهران

خواهش می کنم مرا تحویل بگیرید!

مرد، از چند روز قبل، خودش را برای یک سخنرانی بسیار مهم آماده کرده است تا با کلمات شیوا و پر امیدش، جمعیت منتظر را به اوج برساند!…

nazari… و بالاخره آن روز باشکوه و به یاد ماندنی از راه می رسد و مرد سخنران پس از حضور در مقابل جمعیت و پشت میکروفون، با ژست مخصوص خود، بلندگوهای بی گناه سالن را به ارتعاش درمی آورد که:

” من با شما کارمندان گرامی دست دوستی می دهم و با قاطعیت تمام، درجهت رفع مشکلات تان تلاش می کنم!…”
سخنران سکوت می کند تا کارمندان گرامی با دست های گرم خود، او را تشویق کنند، اما با کمال تاسف و تالم، صدایی از بنی بشری بلند نمی شود و همین موضوع، بلافاصله نوک دماغ مرد را به خارش درمی آورد!…
او این بار، در پشت تریبون با چهره ای مهربان تر و در عین حال با هیجان بیشتری، فریاد می زند:
“عزیزان! زیبارویان! خوش مرامان، همکاران! من به عنوان مدیرعامل این شرکت بسیار معتبر، با جدیت هرچه تمام تر، در رفع مشکلات شما کارمندان گرامی تلاش می کنم و از هیچ کوششی دریغ نخواهم کرد!”
سخنران با چشم های تیز خود، به دست های جمعیت نگاه می کند تا بعد از به صدا درآمدن و تشویق او، به یکباره همه سالن به لرزه در بیاید، اما این بارهم کسی کاری انجام نمی دهد و عکس العملی دیده نمی شود؛ به روایتی صدا از سنگ درمی آید و از جمعیت حاضر چیزی درنمی آید!
مرد سخنران از این که کسی به او توجهی نمی کند، دلگیر و افسرده است. او درخواست و خواهش بسیار کوچکی دارد؛ این که تشویقش کنند و تحویلش بگیرند!… سخنران فکر می کند که هر چه سریع تر باید چاره ای بیندیشد. او دست ها و پاها و کله و همه اندام خود را بـه طـور همزمان می جنباند و بلافاصله فکری به ذهنش می رسد؛ فکری که اگر درست اجرا شود، حتما موفق به گرفتن یک تشویق جانانه از طرف جمعیت خواهد شد!
او کمی از میکروفون فاصله می گیرد و خود را آماده می کندکه با صدای بلند و رسا سخنرانی کند، اما ناگهان منصرف می شود و درکمال خونسردی و با حرکاتی بسیار ملایم و نرم و صدایی آهسته، می گوید:” من با شما کارمندان گرامی دست دوستی می دهم و با قاطعیت تمام، درجهت رفع مشکلات تان تلاش می کنم!…”
و باز هم انتظار است و نگاه به دست ها تا… اما خبری نیست که نیست؛ افراد حاضر در سالن، به قصد تشویق، این بار تنها دست هایشان را بالا می آورند و آن ها را درکنار هم قرار می دهند، ولی همچنان صدایی به گوش نمی رسد…
مرد سخنران، بیدی نیست که با این بادها بلرزد؛ او یاد گرفته است که تحت هرشرایطی باید امیدوار بود و تا آخرین مرحله تلاش کرد. او نیمی از راه موفقیت را طی کرده است؛ همین که توانسته است کاری کندکه همکارانش دست هایشان را بالا بیاورند و به هم نزدیک کنند،  برای او موفقیت بزرگی محسوب می شود!
لحظاتی بعد، مرد برای آخرین بار، به آرامی به طرف میکروفون گام برمی دارد و در سکوت کامل فقط لب هایش را تکان می دهد و بی صدا، همان جملات قبل را تکرار می کند؛ البته آن قدر آرام و بی صدا که خودش هم صدای خودش را نمی شنود!… و ناگهان به یکباره گویی انفجاری بزرگ درسالن رخ می دهد؛ همه حاضران بلافاصله از روی صندلی ها بلند می شوند و به شکل مرتب و با هیجان زیاد، مرد سخنران را تشویق می کنند!!…
نور امید در چشم های مرد موج می زند و از فرط شادی، دست و پای خود را گم کرده و از این همه استقبال و تشویق و محبت، اشک درگوشه چشم هایش لانه می کند!…
… ساعاتی بعد، مرد سخنران در پشت میز مدیریت نشسته و همچنان خوشحال است، اما نمی داند که چرا هنوز هم نوک دماغش می خارد!

* بنازم به سایت وزین خودمان!

مردی میانسال، درحالی که با لذت به گوشی تلفن همراه خود خیره شده، از کوچه بیرون می آید و پا به پیاده رو خیابان می گذارد که به یکباره و ناگهانی، پسرجوانی یک میکروفون را به دهانش می چسباند:” سلام آقای عزیز!”
مرد، وحشت زده دستش را روی قلبش می گذارد:” خدا بگم چیکارت کنه جوون؛ تو که منو نصف العمرکردی!”
جوان، با شرمندگی تمام، عرق از پیشانی بی چین و چروکش می زداید و لبخند می زند:
” منو ببخش آقای محترم! باور بفرما بنده سراپا تقصیر، هیچ تقصیری ندارم؛ با دیدن شما و این گوشی قشنگت، یه دفعه احساس کردم که داری سایت خوب مارو مطالعه می کنی؛ به همین خاطر خوشحال شدم و…
– خب اشکالی نداره!… حالا بگو ببینم از جون من چی می خوای و این گوشتکوب چیه گرفتی دستت؟!
– کوشتکوب نیست؛ بنده خبرنگار یه سایت بزرگ اینترنتی هستم و اینم میکروفونه و این یکی هم یه جور ضبط صوته؛ من می خوام صدای دلنشین شمارو ضبط کنم!
– جدی می گی؟!
–  بله! من مطمئنم که شما صدای قشنگی داری!
– دقیقا همین طوره! می خوای برات آواز بخونم؟!
– بله حتما؛ اما فعلا بذار یه عکس خوشگل ازت بگیرم… خب، اینم یه عکس زیبا و جانانه!… مطمئن باش ما تصویر و صدای خوب شما رو در سایت پخش می کنیم، اما قبلش می خوام بدونم شما سایت وزین و جالب و بسیار پربیننده مارو سِرچ و مطالعه می کنی؟
نور شادی درچشم های مرد برق می زند:” من فدای تو و این میکروفون و این سایت پربیننده تون بشم که الحق جون می ده برای سرچ کردن و خوندن!
– جدی می گی؟!!
– بله که جدی می گم؛ سایت شما حرف نداره پسر؛ کجای کاری؟! این سایت سرشار از ملاطفت و محبته، آقاجون!!
– آخ جون،  من فدای محبت آقا! لطفا بیشتر بگو!
– چشم؛ سایت شما مالامال از امید، آرزو، افتخار و ابتکاره، جوون!
جوان، هیجان زده می شود و سوت بلبلی می زند:” جونمی جون؛ آفرین به مای مبتکر!  لطفا صاد بده!”
– سایت خوب شما آکنده از صمیمیت و صداقت و صفاست، ای باصفا!
جوان ذوق زده؛ از فرط شادی، دور مرد می چرخد و بشکن می زند:” صفای وجودت عزیزجون! قربون معرفتت، سین بده! ”
– سایت خوشگل شما گلچینی از سرسبزی، سرافرازی و سرفرازیه، ای سرفراز!
– واقعا مارو سرافراز و سرفراز کردی!… بَه بَه، بنازم به سایت وزین خودمون که این قدر جالب و مهمه و خودمون ازش بی خبریم!!… ازجناب سردبیرمون خواهش می کنم همین فردا این گفت وگوی زیبا و صادقانه، همراه با عکس جنابعالی، درصفحه اصلی سایت چاپ بشه!
– متشکرم!
– بنده به عنوان خبرنگار این سایت بزرگ از شما تشکر می کنم و حالا دیگه با اجازه، مرخص می شم!… یادتون باشه که فردا حتما این گفت وگوی جانانه رو توی سایت ما ببینین و بخونین؛ باشه؟
– چشم، حتما می بینم و می خونم… اما صبرکن ببینم؛ درکدوم سایت؟!.. راستی نگفتی شما خبرنگار کدوم سایتی؟!!

* مشکل کوچک، دردسر بزرگ!

درغروب یک روز پاییزی و در یک هوای آبستن باران، در یک چهار راه خلوت و باریک جنگلی، به ناگهان سه مرد بیگانه و ناشناس در یک نقطه مشترک با یکدیگر برخورد می کنند و کلاه هایشان روی زمین خاکی می افتد!…
آن سه مرد، درسکوت کامل، به کلاه های یک شکل و یک رنگ و یک اندازه روی زمین چشم می دوزند و سپس قیافه و هیکل همدیگر را برانداز می کنند…
اولی، گردن خود را تکان می دهد:” نفهمیدم؛ چه طور شد؟! ”
دومی، درحالی که ناباورانه به کلاه ها خیره شده، با نگرانی آب دهانش را فرو می دهد:”سه تا کلاه، ولو شد! ”
سومی، سینه جلو می دهد و بادی به غبغب می اندازد:”با اجازه کی؟! ”
دومی، سعی می کند خونسرد بماند و برخود نلرزد:” خب یه اتفاق بود دیگه!”
این جواب، سومی را راضی نمی کند:”همین؟! بابا دست خوش!… دِ آخه تو حالیته حالا چی می شه؟!”
دومی، تکان می خورد:” نه، چی می شه؟!”
سومی، کم کم دارد عصبانی می شود:” تو اصلا می بینی کلاهامون رفتن تو هم؟!”
– خب آره می بینم… یعنی… یعنی ممکنه دعوامون بشه؟!
اولی، کمی به سومی نزدیک می شود:” خون تو کثیف نکن و بگو باس چیکارکنیم؟! ”
سومی، بعد از لحظه ای اندیشه، به خود می آید:”خب معلومه؛ باس جداشون کنیم دیگه!
و کمی فاصله می گیرد و متفکرانه و هراسان به کلاه ها نگاه می کند:” اما نه، نمی شه؛ این سه کلاه بدجوری رفتن تو هم!!”
نگرانی درچهره مرد دوم کاملا پیدا است:”راست می گه ها؛ حالا ما ازکجا بفهمیم که کدوم کلاه، مال کدوم سره؟!”
او دیگر نمی تواند همچنان خونسرد بماند و بر خود نلرزد:” ای وای، بدبخت شدیم! حالا چه جوری این مشکل رو حلش کنیم؟! ”
او که از حرف ها و نگرانی های خود و آن دو مرد، باورش شده که اتفاق مهمی رخ داده است، از آن ها فاصله می گیرد و به آرامی دور و دورتر می شود:”من یکی که از خیر این کلاه گذشتم؛ مشکل بتونم پیداش کنم!”
اولی، درحالی که سعی می کند سومی متوجه نشود، به سرعت گام هایش می افزاید و پا به فرار می گذارد:” مشکلی نیست، اما من نه وقتش رو دارم، نه حالش رو؛ اصلا نخواستم بابا؛ نخواستم!…”
سومی، که تنها مانده است و دیگرچیزی برای پنهان کاری وجود ندارد، از تنهایی خود احساس وحشت می کند و با دست و پای لرزان و با عجله و دوان دوان، راه آمده را برمی گردد و با شتاب می گریزد:” عجب دردسر بزرگی! نخیر؛ این کلاه دیگه واس ما کلاه نمی شه!…”
****
… دقایقی بعد، درغروب یک روز پاییزی و در زیر نم نم باران، هر سه مرد که دلشان برای کلاه هایشان تنگ شده است، بر می گردند و هر کدام کلاهی از روی زمین خاکی بر می دارند و بر سر می گذارند. چهره خوشحال آن ها نشان می دهد که انتخاب شان درست بوده و هر سه دقیقا کلاه های مخصوص سر خود را برداشته و کاملا راضی هستند…
لحظاتی بعد، سه مرد در هوای مطبوع و دلنشین و شادی بخش پاییزی، در حالی که سه کلاه یک شکل و یک رنگ و یک اندازه بر سر دارند، در یک چهار راه خلوت و باریک جنگلی، یک مسیر مشترک را در پیش می گیرند و لبخندزنان به سمت جلو حرکت می کنند…

* اینجا یکی دارد مشهور می شود!

به به! خوش به حال من!…
از شما چه پنهان، من یواش یواش دارم سری توی سرها در می آورم و مشهور می شوم!
من جوانی در آستانه موفقیت و شهرت هستم؛ کسی که تا چند روز دیگر ممکن است شهرتش مرزهای داخلی را درنوردد و در سطح جهان، شهره خاص و عام شود!! من تا لحظاتی دیگر در قسمتی از تحریریه یک سایت خواندنی، با پسر جوانی مصاحبه می کنم که می گوید عاشق وکشته مرده گل های زیبا و از دلدادگان سینه چاک و همچنین طرفداران و مدافعان پروپا قرص طبیعت است. اگر این موضوع خواندنی و بسیار جذاب عشق واقعی به طبیعت، در سایت منتشر شود، من خیلی سریع به یک آدم معروف و جهانی تبدیل می شوم… ای خدا، اگر بشود، چه می شود!!
خوب در این لحظه فراموش نشدنی، بنده باید هرچه زودتر این مصاحبه به یاد ماندنی را شروع کنم:” ای جوون شیدا! لطفا به عنوان اولین سوال، بگو آیا شما برای حفظ طبیعت و فضای سبز محیط زندگی تون، تاکنون تلاشی کردی؟!”
– صد البته که کردم؛ من روزی سه نوبت صبح و ظهر و شب، به شکل آزادانه به باغچه حیاط خونه خودمون و به شکل پنهانی و یواشکی به باغچه همسایه ها سرکشی می کنم و قبل از این که گل ها بپلاسن، اونارو از شاخه می چینم و به دوستان و آشنایان و همچنین باجناق و همسر و پدرزن آینده ام هدیه می دم!!
– آفرین به شما! چه جوون خوش مرامی!
– کلمه “خوش مرام” برای من خیلی کوچیک و ناقصه؛ در ارتباط با طبیعت و محیط زیست، به جون خودم نباشه، به جون شما، من خیلی خوش رفتار، خوش کردار، خوش اخلاق و سی- چهل “خوش” دیگه هستم!
– واقعا که خوش به حالت!
– من درزمینه شناخت طبیعت، بی هیچ اغراقی، سرشار از شوق و ذوق ناب و خالصم!
– همین شوق و ذوق خالصت منو کشته آقا!
– باورکن این وابستگی و استعداد و علاقه عجیب به گل و طبیعت، همین جوری داره از سر و روی من عاشق پایین می ریزه و شُرشُر می کنه!
– چی می کنه؟!!
– شُرشُر می کنه و سرریز می شه!
– یعنی چی؟!!
– یعنی این استعداد گرانبها، بی خودی هدر می ره و متاسفانه کسی هم قدرش رو نمی دونه!
– ای وای چه مصیبتی! من چرا همین جوری نشستم وکاری نمی کنم؟!… آهای جماعت! یکی به داد این جوون برسه! آهای مش رضا! قوری و چای و آبدارخونه رو ول کن و بدو فورا پارچی، لیوانی، کاسه ای، قابلمه ای، ماهیتابه ای، چیزی بردار بیار تا استعداد این پسر، کار دست مون نداده!… د بدو دیگه، چرا واستادی مرد؟!…
… آخ جان! عجب مصاحبه قشنگی! اگر همین طور پیش برویم، این سایت بسیار خواندنی تا چند روز دیگر ممکن است واقعا و حقیقتا اوج بگیرد و به رتبه بسیار بالایی صعود کند!… بابا ایول… دمت گرم جوون!…
از شما چه پنهان، من یواش یواش دارم سری توی سرها در می آورم و مشهور می شوم!
من جوانی در آستانه موفقیت و شهرت هستم؛ کسی که تا چند روز دیگر ممکن است شهرتش مرزهای داخلی را درنوردد و در سطح جهان، شهره خاص و عام شود!!
به به! واقعا که خوش به حال من!…

* مردی که دل به دریا می زند!

آقای صبوری، پشت میز اداره می نشیند و گوشی تلفن را برمی دارد و چندین و چند بار شماره می گیرد:
” ای بابا! اینم که مدام بوق اشغال می زنه! دیگه یواش یواش دارم کلافه می شم!”
آقای ابراهیمی، کلافه تر از صبوری وارد می شود و در اتاق را محکم پشت سرش می بندد:” این مدیرعامل جدید هم دیگه شورش رو درآورده؛ نصف اضافه کاری منو حذف کرده این بی انصاف… ”
او که به شدت احساس گرما می کند، بادبزن را از روی میز برمی دارد و خودش را باد می زند و طنین صدایش را بالا و بالاتر می برد:” بهم می گه کمبود درآمد داریم! آره جون خودت؛ تو گفتی و منم باورکردم!”
صبوری با انگشت سبابه، ابراهیمی را به سکوت دعوت می کند:” هیس! یواش تر؛ می خوام برای فردا، از ترمینال مسافربری بلیت اتوبوس رزرو کنم و بالاخره بعد از سال ها، دست زن و بچه هام رو بگیرم برم شمال کنار دریا، ماه عسل!!”
– دریا و ماه عسل چیه مرد حسابی؟! تو هم دلت خوشه ها! من چی می گم، تو چی می گی!
و همچنان با کلافگی بیشتر خودش را باد می زند و با صدای رسا به چشم های صبوری خیره می شود و ادامه می دهد:” من می گم این مدیرعامل حق نداره اضافه کاری ما کارمندهای کم درآمدرو قطع کنه! من فردا کاری می کنم که اون از این تصمیم پشیمون بشه!”
ابراهیمی این بار تحت تاثیر حرف های محکم و قوی خود قرار می گیرد و با ابهت تمام، دست به کمر می گذارد و هیجان زده و قاطعانه از جا بر می خیزد و به یکباره فریاد می زند:” اصلا چرا فردا؟! دیگه از دستش خسته شدم! همین الان دل به دریا می زنم و می رم تو اتاقش و بر سرش داد می زنم و بهش می گم…”
مدیرعامل اداره در آستانه در دیده می شود، درحالی که لبخندی زیبا برلب دارد:” چی بهش می گی آقای ابراهیمی؟! ”
ابراهیمی برخود می لرزد و به سختی آب دهانش را فرو می دهد:” می گم… می گم…”
–  چی می گی جونم؟!
ابراهیمی این بار بیش از همیشه احساس گرما می کند؛ طوری که دو دستی بادبزن را به حرکت درمی آورد و همه وجودش را باد می زند:” می گم آقا! هوا خیلی گرمه! بهتره شما هم به اتفاق خونواده محترم، برین شمال دلی به دریا بزنین!”
–  مثل این که فکر بدی نیست؛ اتفاقا خیلی دلم می خواد همین روزها، دلی به دریا بزنم!
و رو به صبوری می کندکه همچنان گوشی تلفن را در دست دارد:” آقای صبوری! لطفا از آژانس هواپیمایی، چهار بلیت به مقصد جزایر استرالیا برای من و خونواده، رزرو کنید!
– چ… چشم قربان!
– چشمت بی بلا !
آقای مدیرعامل به آرامی از اتاق خارج می شود و در را پشت سرش می بندد. صبوری درحالی که شماره آژانس هواپیمایی را می گیرد، به ابراهیمی لبخند می زند:” شما چی آقای ابراهیمی؛ نمی خوای دل به دریا بزنی؟!”
پاهای ابراهیمی دیگر تحمل سنگینی هیکلش را ندارند. او چند لحظه درسکوت به سر می برد و سپس بادبزن از دستش می افتد و به آرامی روی صندلی ولو می شود:
” نخیرآقا؛ بنده اصلا و ابدا احساس گرما نمی کنم!! ”

نوشته شده توسط : حمیدرضا نظری

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *