جمعه , ۳۰ ام آذر ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۸:۳۵ بعد از ظهر به وقت تهران

داستان مرگ محمد و فرهاد که جاودانه شدند

محمد هجده ساله بود. تنها ۶روز قبل از آن تصادف شوم، جشن تولدش را برگزار کرده بود. آن شب می‌رفت تا با دوستانش برای ‏امتحان درس بخواند. اما سر پیچ با موتور دیگری برخورد کرد که دچار مرگ مغزی شد. محمد رفت اما جان چند ‏نفر را نجات داد و این تصمیم خانواده‌اش به یکی از اخبار خوب روستای ازندریان در ملایر تبدیل شد

داستان مرگ محمد و فرهاد که جاودانه شدند

 

[سیما فراهانی] زندگی بخشیدند تا شاید بتوانند داغی را که بر دل‌شان نشسته کمی آرام کنند. عزیزترین‌شان را از دست داده بودند، ‏اندوه و دلتنگی برایشان تابی باقی نگذاشته بود. با این حال سعی کردند با اهدای زندگی به کسانی‌که با مرگ فاصله‌ای ندارند، کمی ‏خود را تسکین دهند. خانواده‌های کلبعلی و محمودی توانستند با این بخشش مرهمی بگذارند بر دل تنگ و پر دردشان؛ فرهاد و ‏محمد هردو جوان بودند. هیچ‌کس حتی تصورش را هم نمی‌کرد که به این زودی پر بکشند. آنها جان دادند اما جان هم بخشیدند. با ‏مرگ‌شان، زندگی شدند برای آنانی که امیدی به زنده ماندن نداشتند. اعضای بدن این دو جوان سی‌وهفت و هجده ساله به بیماران نیازمند ‏بخشیده شد. بیماری آسم و تصادف، این دو جوان را از زندگی محروم کرد تا چند نفر دیگر بتوانند جانی دوباره بگیرند‎.

 

 

رفتگری که جان بخشید
فرهاد سی‌وهفت ساله بود و در ملایر زندگی می‌کرد. با رفتگری، هزینه زندگی همسر و پسر دَه‌ساله‌اش را تأمین می‌کرد. تمام ‏زندگی‌اش خانواده‌اش بود. بیماری آسم داشت و با این حال هرگز تصورش را هم نمی‌کرد که به چنین سرنوشتی دچار ‏شود. با پای خودش به دلیل تنگی نفس جزئی به بیمارستان رفت، اما دیگر نفس نکشید و همسر و پسرش را برای همیشه ‏تنها گذاشت. فرهاد وقتی به علت تنگی نفس به بیمارستان رفت تا اقدامات همیشگی را انجام دهد، جلوی در بیمارستان از حال ‏رفت. تلاش پزشکان برای نجات جان او نتیجه‌ای نداد و فرهاد برای همیشه رفت. اما با رفتنش جان بخشید و خانواده‌اش ‏سعی کردند با اهدای اعضای بدنش او را زنده نگه دارند. عموی فرهاد که حکم پدرش را هم دارد، درباره این ماجرا به ‏خبرنگار «شهروند» گفت: «پدر فرهاد سال‌ها پیش فوت کرد. برای همین من همیشه سعی کردم برایش پدری کنم. فرهاد آسم ‏داشت، ولی حالش خوب بود. مشکل خاصی نداشت. آن روز هم فقط دچار کمی تنگی نفس شده بود. حالش آن‌قدر بد نبود. حتی ‏خودش به تنهایی به بیمارستان رفت تا با پزشک مشورت کند. اما گویا جلوی در بیمارستان ناگهان از حال می‌رود. او را به داخل ‏بیمارستان منتقل می‌کنند، ولی فرهاد دیگر زنده نبود. او دچار سکته مغزی شده و به کما رفته بود. دو سه روز از بستری شدنش ‏گذشت که پزشکش با من تماس گرفت. آنها گفتند فرهاد دچار مرگ مغزی شده و دیگر هیچ امیدی برای بازگشتش وجود ندارد. ‏با صحبت‌های آنها بود که فهمیدم می‌توانیم اعضای بدنش را اهدا کنیم. با همسر و مادرش صحبت کردم. مادرش کمی دل نگران ‏بود. اما با او حرف زدیم و وقتی فهمید می‌توانیم با این کار چند نفر را از مرگ حتمی نجات دهیم راضی شد. او گفت حالا که می‌‏دانم از دست دادن عزیز چقدر سخت است، دوست ندارم فرد دیگری این حال و روز را تجربه کند. همین شد که با اهدای اعضای ‏بدنش موافقت کردیم. قلب، کلیه‌ها و کبدش را اهدا شد‎.»
خانواده فرهاد حالا با این بخشش حال و روز بهتری دارند. همین که تصور می‌کنند توانسته‌اند جان چند نفر را نجات دهند، حال‌شان ‏خوب است. ولی آنها گله هم دارند: «برادرزاده‌ام رفتگر شهرداری بود. از صبح تا شب کار می‌کرد تا زن و بچه‌اش زندگی ‏راحتی داشته باشند. با این حال کلی مشکلات مالی داشت. حالا که مرده، هیچ‌کس از شهرداری حتی یادی از او نکرد. زن و بچه‌اش مانده‌اند با کلی مشکلات مالی؛ هیچ‌کس حتی از او تقدیر هم نکرد. محمد صالح هر روز گریه می‌کند و یاد پدرش لحظه‌ای ‏او را رها نمی‌کند‎.»

 

 

استقبال روستاییان از اهدای زندگی
محمد هجده ساله بود. تنها ۶روز قبل از آن تصادف شوم، جشن تولدش را برگزار کرده بود. آن شب می‌رفت تا با دوستانش برای ‏امتحان درس بخواند. با چند نفر از هم‌کلاسی‌هایش قرار داشت. با موتور رفت، اما سر پیچ با موتور دیگری برخورد کرد و به ‏کما رفت. دوستش هم ترک موتورش بود، اما او آسیب جدی ندید. فقط محمد بود که دچار مرگ مغزی شد. محمد رفت اما جان چند ‏نفر را نجات داد و این تصمیم خانواده‌اش به یکی از اخبار خوب روستای ازندریان در ملایر تبدیل شد. دایی محمد در این باره به خبرنگار «شهروند» گفت: «حال خانواده محمد اصلا خوب نیست. داغ از دست دادن او آن هم ۶ روز پس از تولدش، همه ‏را شوکه کرده است. محمد پسر بزرگ خانواده بود. یک خواهر و برادر کوچک‌تر از خودش داشت. پسر درسخوانی بود و کلی ‏برای آینده‌اش برنامه داشت.‌ سال آخر دبیرستان بود. همیشه آرزو داشت مرد موفقی شود تا بتواند زندگی راحت‌تری برای ‏خانواده‌اش فراهم کند. پدرش چرخکار و خیاط بود. با این حال مشکلات مالی زیادی داشت. بیستم خردادماه بود که محمد رفت تا ‏با دوستانش درس بخواند. چهار یا پنج نفر بودند که می‌خواستند دور هم جمع شوند.

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *