به نوشته ایران، عروس ۳۰ ساله که ساکن یکی از مناطق غربی تهران است همراه وکیل همسرش به مجتمع قضایی خانواده- ونک- آمده بود تا برای همیشه دفتر زندگی مشترک با شوهر فراری‌اش را ببندد و خاطره حرف‌های خیال پردازانه او را به فراموشی بسپارد.

وقتی عروس جوان و وکیل سالخورده وارد شعبه ۲۶۴ دادگاه خانواده شدند، قاضی پرونده دادخواست طلاق توافقی آنها را پیش روی خود دید.چند لحظه بعد قاضی «غلامحسین گل‌آور» رو به شبنم کرد و گفت: «انگارهمسرتان حضور ندارند!»زن جوان هم جواب داد: «بله از کشور خارج شده است به همین خاطر وکیلش به جای او اسناد را امضا می‌کند.»

قاضی دوباره پرسید: «امکان سازش یا ادامه زندگی با هم ندارید؟ مثلاً نمی‌شد شما هم با او می‌رفتید یا صبر می‌کردید به وطن برگردد؟»

شبنم آهی کشید و گفت: «دیگر نمی‌تواند برگردد. پناهنده شده. قبل از ناپدید شدنش به من هم می‌گفت بیا با هم برویم. اما من می‌دانم درد تنهایی چیست. نمی‌خواستم بروم اسیر غربت شوم. یک روز صبح بلند شدم دیدم رفته. مدارکش در خانه نبود. چند هفته از او خبری نداشتم. تا اینکه به خانواده‌اش زنگ زده و خبر داده بود در ترکیه است. بعد از آن رفته بود آلمان. خیلی غصه خوردم. نمی‌دانستم چه کار کنم روی برگشتن به خانه مادرم راهم نداشتم…»

قاضی پرسید: «چرا؟ مگر مشکلی با آنها داشتید؟»

شبنم جواب داد: «راستش بدون اجازه خانواده‌ام با «ایرج» ازدواج کردم. او دوست برادرم بود. می‌دانستم همسرش را طلاق داده اما وقتی گفت به من علاقه‌مند شده قند توی دلم آب شد. بعد از فوت پدرم اوضاع خانه ما به هم ریخته بود و بر سر ارث و میراث میان خواهر و برادرها اختلاف‌هایی پیدا شده بود. من که به پدرم وابسته بودم دوست داشتم از آن خانه بروم و همه چیز را فراموش کنم. در این شرایط ایرج حرف‌های قشنگی می‌زد و می‌گفت ما در آینده خوشبخت‌ترین زوج فامیل می‌شویم. از سفرهای تفریحی با کشتی و غذاهای دریایی و بچه‌های قد و نیم قدمان حرف می‌زد. آرزو می‌کرد یک مزرعه گل آفتابگردان داشته باشیم، باغچه سبزیجات درست کنیم و از این طور حرف‌ها. اما هیچ کسی موافق این ازدواج نبود و از آنجا که پدربزرگم هم در قید حیات نبود توانستم با ایرج عقد کنم. دوره دوستی یواشکی و نامزدی و عقد ما روی هم رفته سه ماه هم طول نکشید. قول داده بود خانه بزرگی برای زندگی‌مان تهیه کند. اما رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. در سه هفته‌ای که از عقدمان می‌گذشت گاهی به خانه ما می‌آمد و گاهی با هم می‌رفتیم به خانه پدری‌اش. یک روز آمد و گفت برای هزینه سفر پول کم دارد. خیال کردم برای سفر ماه عسل برنامه‌ریزی می‌کند. من هم صادقانه همه ۴۰ میلیون تومان ارثیه‌ای که از پدرم به من رسیده بود را به او دادم. اما یک هفته قبل از فرارش گفت می‌خواهد برای زندگی به خارج از کشور برود. اما من قبول نکردم همراهش بروم. با خودم گفتم همین جا می‌ماند و با هم آینده‌مان را درست می‌کنیم. اما همه‌اش خیال بود. حالا مانده‌ام با یک حساب خالی و دلی شکسته. نمی‌دانم با چه رویی به خانواده‌ام بگویم که ایرج برای همیشه ترکم کرده است.»

قاضی رو به وکیل ایرج گفت: «انگار شما اختیار تام دارید که اسناد مربوط به طلاق این زوج را امضا کنید. آیا در مورد مهریه و سایر حقوق با ایشان توافق کرده‌اید؟»

وکیل سالخورده جواب داد: «مهریه این خانم تنها ۷ سکه طلا است. به‌علاوه اجرت‌المثل یک سال زندگی و نفقه که همه این حقوق روی هم به ۱۰ میلیون تومان هم نمی‌رسد. از نظر من جدا از قانون، انسانیت و اخلاق هم حکم می‌کند که شوهر حق و حقوق زن را قبل از طلاق بپردازد. اما متأسفانه موکل من در ایران نیست و مالی هم از خود باقی نگذاشته که بتوان آن را توقیف کرد. بهترین راه این است که این زوج از هم جدا شوند تا زن جوان که مثل دخترم هست، بتواند برای آینده و زندگی خودش برنامه‌ریزی کند.»

قاضی سپس رو به زن پرسید: «پس درباره مهریه و سایر حقوقتان ادعایی ندارید؟»

شبنم دوباره آهی کشید و گفت:«چاره‌ای ندارم. حتی امیدی به پس گرفتن آن ۴۰ میلیون تومانی که از من گرفته ندارم.»

وکیل شوهرش حرف او را قطع کرد و گفت: «دخترم، من قول می‌دهم همسرت را راضی کنم تا بدهی و مهریه‌ات را به شما بپردازد.»درپایان جلسه قاضی مدارک لازم را کنترل کرد و از آنها خواست تا برگه‌های مربوط به طلاق را امضا کنند.