در شرایط روحی نامناسبی از خانه بیرون زده بودم که چند جوان برایم ایجاد مزاحمت کردند. در همین حال نوجوان دیگری به حمایت از من با آن مزاحمان خیابانی درگیر شد و مرا از چنگ آن ها رها کرد اما هنوز مشغول گفت و گو با آن نوجوان بودم که ناگهان پدرم از راه رسید و …
دختر ۱۶ ساله با بیان این ماجرا به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: پدر و مادرم هیچ تفاهم اخلاقی با هم نداشتند و همواره با هم درگیر می شدند تا این که بالاخره چند سال قبل آستانه تحملشان لبریز شد و از یکدیگر جدا شدند. پدرم در حالی سرپرستی من و برادر کوچکم را به عهده گرفت که هیچ مسئولیتی را در برابر ما احساس نمی کرد. او مردی جدی و عصبانی بود که هیچ محبتی نسبت به من و برادرم نداشت و با آن که خاطره خوشی از پدرم در ذهن نداشتیم اما مجبور بودیم در پناه او زندگی کنیم. پدرم که شغل آزاد داشت همواره دیروقت به خانه می آمد و توجهی به ما نمی کرد تا این که تصمیم به ازدواج با زنی مطلقه گرفت که دخترش سه سال از من بزرگ تر بود. بعد از ازدواج پدرم زندگی برای من و برادر کوچک ترم سخت تر شد چرا که او بیشتر به دختر همسر جدیدش توجه می کرد و به خاطر اختلافی که با مادرم داشت مدام به ما سرکوفت می زد و سرزنشمان می کرد. در این اوضاع نابسامان و آشفته شرایط روحی بسیار بدی پیدا کرده بودم تا این که تصمیم گرفتم مخفیانه به خانه عمه ام بروم. به همین دلیل در فرصتی مناسب در شرایطی از خانه بیرون آمدم که حال مناسبی نداشتم. با این همه هنوز به منزل عمه ام نرسیده بودم که تصمیم دیگری گرفتم. چند ساعت در کوچه و خیابان ها پرسه زدم و سپس با یکی از همکلاسی هایم تماس گرفتم. وقتی در حال گفت وگو و احوال پرسی متوجه شدم پدر و مادرش در خانه نیستند، قصه دروغی را سر هم کردم و به او گفتم با هماهنگی پدرم قصد دارم شب را در کنار او باشم. زمانی که «آیلین» قبول کرد خیلی زود خودم را به خانه آن ها رساندم و با خوردن چند قرص آرامبخش به خواب عمیقی فرو رفتم. هنگامی که چشمانم را گشودم صبح شده بود و دوستم با نگرانی جویای حالم بود ولی من جواب سربالا به او می دادم. بعد از صرف صبحانه منزل دوستم را ترک کردم اما همچنان در خیابان وحید مشهد سرگردان بودم. ناگهان چند جوان بیکار به سمت من آمدند و با متلک گویی برایم مزاحمت ایجاد کردند. در این هنگام با سر و صدای من، نوجوانی که در آن نزدیکی بود به کمکم آمد و با این ادعا که خواهرش هستم با آن جوانان مزاحم درگیر شد و کاری کرد که دست از سرم برداشتند. بعد از این ماجرا آن نوجوان با من صحبت کرد و سوالاتی درباره این که این جا چه می کنم و نامم چیست از من پرسید. در همین لحظه پدرم که از شب گذشته نگرانم شده بود و ماجرای گم شدنم را به پلیس اطلاع داده بود، ناگهان وارد همان کوچه شد. او وقتی مرا در کنار آن پسر نوجوان دید بلافاصله با پلیس تماس گرفت و با حالتی خشونت آمیز ما را تحویل ماموران کلانتری داد. هنوز سخنان «آتنا» به پایان نرسیده بود که مادرش خود را به کلانتری رساند و با همسر سابقش به درگیری لفظی پرداخت. طولی نکشید که اعضای این خانواده با صدور دستوری از سوی سرهنگ علی عبدی (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) به دایره مددکاری اجتماعی معرفی شدند. در نهایت این ماجرا با انجام مشاوره های روان شناختی در حالی به پایان رسید که «آتنا» برای مدتی نزد مادرش رفت و پدر او نیز زمانی که حقیقت دخالت آن نوجوان در حادثه مزاحمان خیابانی را فهمید، از شکایت خود صرف نظر کرد و …
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی