جمعه , ۳۰ ام آذر ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۹:۴۸ بعد از ظهر به وقت تهران

دزد ناجوانمرد!

وقتی از خانه مادرم به منزل بازگشتم دنیا روی سرم خراب شد. از آن چه می دیدم وحشت زده به سرم کوبیدم و در گوشه ای نشستم تا به حال و روز سیاهم گریه کنم. دزدان ناجوانمرد به خانه ام دستبرد زده بودند و …

https://www.dustaan.com/files/uploads/2020/10/www.dustaan.com-%D9%85%D8%AC%D9%84%D9%87-%D8%AE%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-1603122039.jpg

زن ۳۵ساله که به دنبال سرقت لوازم منزلش به دایره مددکاری اجتماعی کلانتری سپاد مشهد مراجعه کرده بود، با بیان این که دلم برای پسر پنج ساله ام می سوزد که باید برای تماشای تلویزیون در منزل اطرافیانم تحقیر شود، درباره این ماجرای تلخ به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: در خانواده ای پر جمعیت به دنیا آمدم که از نظر مالی اوضاع مناسبی نداشت. آن زمان پدرم با یک گاری دستی در روستاهای اطراف مشهد نفت توزیع می کرد تا این گونه مخارج زندگی ما را تامین کند. اما بدبختی های ما زمانی شکل اسفباری به خود گرفت که روزی پیت نفت روی گاری آتش گرفت و پدرم که با هول و هراس سعی داشت شعله ها را خاموش کند، دچار ۲۰ درصد سوختگی شد و سرنوشت ما نیز تغییر کرد چرا که پدرم بیمه نبود و به دلیل شدت سوختگی ها در گوشه خانه افتاد. با وجود این با هر زحمت و سختی بود خواهر و برادرانم را سر و سامان داد تا به دنبال زندگی خودشان بروند. البته در این میان به هیچ کدام از دختران جهیزیه ای نداد. من هم از این شرایط مستثنا نبودم. «رحمت» اهل یکی از روستاهای اطراف مشهد بود که به خواستگاری ام آمد اما خانواده او وقتی فهمیدند که پدرم جهیزیه ای به من نمی دهد، تصمیم گرفتند مجلس عروسی برگزار نکنند. این گونه بود که از همان آغاز زندگی مشترک آرزوی پوشیدن لباس سفید عروسی بر دلم ماند ولی چون جهیزیه ای نداشتم، زبانم کوتاه بود. با وجود این زندگی من و رحمت بیشتر از سه سال دوام نیاورد چرا که او دست بزن داشت و با هر بهانه و اتفاقی مرا زیر مشت و لگد می گرفت. به همین دلیل همزمان با به دنیا آمدن فرزندم از رحمت طلاق گرفتم اما روزگارم سخت تر شد چرا که از عهده هزینه های سنگین زندگی بر نمی آمدم. این گونه بود که به اجبار با مرد دیگری ازدواج کردم که ۳۰سال از خودم بزرگ تر بود ولی او به دلیل سن بالایش شلوغ کاری و هیجانات و رفتارهای کودکانه پسرم را تحمل نمی کرد. حداقل انتظار داشتم او در میان چند تکه جهیزیه دست دوم من یک دوچرخه کوچک برای پسرم می خرید ولی او به گونه ای تنفرآمیز با فرزندم برخورد می کرد به همین دلیل ناچار شدم یک سال بعد مدت زمان عقد، عقد موقت را تمدید نکنم. با همان لوازم اندک زندگی که برایم باقی مانده بود تلاش می کردم تا فرزندم را به خوبی تربیت کنم. مدتی بعد پدرم فوت کرد و برادرم تامین هزینه های زندگی مادرم را نیز به عهده گرفت. هیچ کدام از اطرافیانم حاضر نبودند از پسر پنج ساله ام مراقبت کنند تا من سر کار بروم چرا که همه او را پسر شری می دانند که همه چیز را به هم می ریزد. در این شرایط یک روز وقتی از دیدار مادرم به خانه ام بازگشتم، سارقان همه دار و ندارم را به سرقت برده بردند. با سرشکستگی و شرمندگی به منزل مادرم رفتم تا پسرم در خانه خواهرم به تماشای کارتون های تلویزیون بنشیند ولی آن ها که نمی توانند رفتارهای پسرم را تحمل کنند، مدعی هستند که اگر قصد زندگی با مادرم را دارم باید مخارجم را خودم تامین کنم در حالی که اگر فقط یک دستگاه بخاری و تلویزیون داشتم حاضر نمی شدم این همه سرزنش و نیش و کنایه را تحمل کنم. وقتی به چند مرکز خیریه رفتم آن ها نیز ادعا کردند فعلا ظرفیت پذیرش آن ها تکمیل است و …
حالا هم به کلانتری آمده ام تا شاید چاره ای برای رهایی از این وضعیت بیابم. شایان ذکر است، به دستور سرگرد جعفر عامری (رئیس کلانتری سپاد) تلاش مشاوران دایره مددکاری اجتماعی برای کمک به مشکل این زن جوان آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *