زندگی سخت زن جوانی که همسر دوم است
سن و سالی نداشت اما غم روزگار زیر چشمانش را چروک انداخته بود. «شیدا» در حالی که دست دختر ۴ سالهاش را گرفته بود، جلو در اتاق مشاوره ایستاده بود. درماندگی در چهرهاش موج میزد. شک داشت که داخل بیاید. سلام کرد اما پیش از اینکه قدم جلو بگذارد رو به مشاور کرد و گفت: «خانم، شما میتوانید کمکم کنید؟» وقتی اطمینانش جلب شد با دخترش روی صندلی نشست. دلش پر بود و میخواست درددل کند. بیمقدمه سر اصل مطلب رفت: «از وقتی یادم هست خانوادهام وضع مالی خوبی نداشتند. من و ۵ خواهرم، همه به امید تولد یک پسر با فاصله سنی کمی از یکدیگر، نان خور اضافه خانه شده بودیم. این را پدرم میگفت و مدام غر میزد که «اگر یک پسر داشتم کمک خرجم میشد اما حالا…»
به همین خاطر من و خواهرانم بیوقفه قالی میبافتیم که هم پدرم راضی شود و هم وضع زندگیمان سامانی بگیرد. ۱۵ ساله بودم که با اصرار پدرم به نخستین خواستگارم جواب مثبت دادم. نمیدانستم او چطور آدمی است اما به هر حال اگر سن ازدواجم میگذشت فامیل برایم حرف در میآوردند. مدتی از ازدواجمان گذشته بود که متوجه رفتارهای عجیب شوهرم شدم و وقتی تحقیق کردم فهمیدم او عقب مانده ذهنی است و برادرانش هم با همین مشکل تحت درمان قرار دارند. وقتی موضوع را به خانوادهام گفتم، طلاقم را گرفتند اما این تازه آغاز مشکلاتم بود…»
«شیدا»نگاهی به دخترش کرد و ادامه داد: «از زمانی که پا به خانه پدرم گذاشتم حرف و حدیثها شروع شد. سابقه نداشت کسی در خانواده ما طلاق بگیرد. به همین دلیل من مایه بیآبروییشان شده بودم. حرف و حدیثهای فامیل که دیگر دیوانهام کرده بود. شاید یک ماهی از جداییام نگذشته بود که چند نفر از آشنایانمان برایم خواستگار آوردند. اما همهشان یا پیر بودند یا میخواستند زن دوم بگیرند. با وجود همه مخالفت هایم سرانجام زن دوم «هاشم آقا» شدم. اختلاف سنیمان زیاد بود اما مهربانی و خوش قلبیاش سبب شد خیلی به این موضوع فکر نکنم. او پنهانی از زن اولش با من ازدواج کرده بود و بجز مادر و یکی از خواهرانش هیچکس از این وصلت خبر نداشت.حدود یک سالی از زندگی مشترکمان میگذشت و دخترم تازه به دنیا آمده بود که نمیدانم زن اولش از کجا خبردار شد و سراغ من آمد. از آن به بعد زندگی ما شد جهنم. با اینکه دخترم کوچک بود و ما نیاز به مراقبت و خرجی داشتیم، اما هوویم دیگر حتی به شوهرم اجازه نمیداد به من زنگ بزند. بارها با واسطه و بیواسطه برای «هاشم آقا» پیام دادم اما خبری نشد که نشد. حالا ۴ سال از آن زمان گذشته و دخترم هنوز پدرش را ندیده است.طی این سالها درخانه پدرم قالیبافی کردم ولقمه نانی درآوردم تا خودم وبچهام کمترسربارخانوادهمان باشیم،ولی به هرصورت این وضع زندگی نیست و نمی خواهم با این وضعیت ادامه دهم. از طرفی دخترم بزرگتر شده و از پس هزینههایش برنمی آیم. درمانده و ناتوان شدهام و نمیدانم دراین شرایط سخت درخانه پدرم چه کنم!»