دوشنبه , ۱۰ ام دی ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۶:۵۰ قبل از ظهر به وقت تهران

زن ۲۵ ساله : خانواده همسرم مرا تباه کردند تا آبروی خانوادگی خودشان را حفظ کنند و اکنون…

دیگر کشتی زندگی من به گل نشسته است و امیدی به حرکت دوباره آن روی امواج متلاطم دریا ندارم. احساس می کنم به آخر خط رسیده ام چرا که خانواده همسرم مرا تباه کردند تا آبروی خانوادگی خودشان را حفظ کنند و اکنون…

زن ۲۵ ساله در حالی اشک ریزان این جملات را مقابل مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد بیان می کرد که غرور و آینده اش لگدمال شده است. این زن جوان در میان هق هق گریه و در تشریح سرگذشت خود گفت: «رشید» تنها پسر سر به زیر محله بود که در همسایگی ما زندگی می‌کرد او آن قدر نجیب و باوقار در کوچه و محله رفت و آمد می کرد که هر دختری عاشقش می شد. مادر او نیز وقتی کنار مادرم می نشست و به درد دل می پرداخت مدام از اخلاق و رفتار «رشید» تعریف و تمجید می کرد. وقتی چشمش به من می افتاد از درس و دانشگاه پسرش سخن می گفت و در نهایت موضوع را به تحصیلات من و داشتن یک عروس خوب گره می زد. آن روزها من آخرین ترم مقطع کاردانی را می گذراندم و از شنیدن حرف های مادر رشید خوشحال می شدم وقتی او درباره یک عروس خوب لب به سخن می گشود لبخند آرامی بر لبانم می نشست و در دل آرزو می کردم با رشید ازدواج کنم. اما نمی دانستم که تقدیر چنین رقم خورده است. خلاصه روزی هنگام یک غروب زیبا مادر رشید استکان خالی چای را درون سینی گذاشت و به آرامی در گوش مادرم مطلبی را بازگو کرد که گل لبخند روی چهره مادرم شکفته شد. همان شب زیبا بود که مادرم مرا به آغوش کشید و ماجرای خواستگاری مادر رشید را بیان کرد از خوشحالی و شرم و حیا سرخ و سفید می شدم که داخل اتاقم رفتم. انگار روی زمین بند نبودم اما اضطراب و استرس عجیبی نیز داشتم و مانند همه دختران دم بخت آینده زندگی مشترکم را به تصویر می کشیدم چرا که رشید پسری مودب و دوست داشتنی بود. خلاصه بدون هیچ صحبت و شرطی و تنها با گفت وگوی بزرگ ترها مراسم خواستگاری و عقدکنان برگزار شد. من که از این ازدواج بسیار رضایت داشتم همه عشق و احساسم را نثارش می کردم اما رشید خیلی کم حرف و سر به زیر بود همه اطرافیانم این موضوع را ناشی از نجابت و خجالتی بودن نامزدم می دانستند در حالی که من دختری پرشور و نشاط بودم و دوست داشتم لحظات هیجان انگیزی را کنار او تجربه کنم. با وجود این در دوران نامزدی رابطه گرم و صمیمی با یکدیگر نداشتیم به طوری که رشید حتی تمایلی به حضور در جمع خانوادگی یا حتی مراسم فامیلی نداشت. خانواده ام که این رفتارها را می دیدند مرا دلداری می دادند که با آغاز زندگی مشترک همه چیز تغییر می کند و خجالت رشید نیز فرو می‌ریزد. خلاصه زندگی مشترک ما در حالی آغاز شد که پدرم برای شکوه مراسم ازدواجم سنگ تمام گذاشت. با وجود این هیچ تغییری در رفتار و گفتار همسرم ایجاد نشد. او همچنان از من گریزان بود و به روابط عاطفی و احساسی من به سردی پاسخ می داد. گاهی با اضطراب و نگرانی خانه را ترک می کرد و گاهی نیز با حالتی پریشان به خانه می آمد و در واقع زندگی را با گوشه گیری می گذراند. تا این که باردار شدم اما رشید اصلا خوشحال نشد به همین دلیل من هم دچار تالمات روحی شدم چرا که رشید یا در محل کارش بود یا در ماموریت به سر می برد. در همین روزها بود که یک زن ناشناس زنگ منزلمان را به صدا درآورد وقتی در واحد آپارتمانی را باز کردم در حالی که مرا به نام خطاب می کرد اجازه خواست تا درون منزلم بیاید. حیران و متعجب پرسیدم شما؟ گفت: یک دوست قدیمی! بالاخره آن زن وارد خانه‌ام شد و شروع به حرف زدن کرد او حرف می زد ولی من چیزی نمی شنیدم فقط به خاطر دارم زمانی که چشم های اشک آلودم را گشودم آن زن رفته بود و مادرم در کنار من اشک می ریخت. آن جا بود که فهمیدم رشید قبل از ازدواج با من زن مطلقه ای را به عقد موقت خودش درآورده بود و حالا که آن زن فرزندی به دنیا آورده به خاطر گرفتن شناسنامه برای نوزاد با یکدیگر به اختلاف خورده اند! آن زن می گفت: در دوران مجردی با رشید دوست بودم اما تقدیر به گونه ای رقم خورد که من با کس دیگری ازدواج کردم ولی این ازدواج پایدار نبود و من بعد از طلاق دوباره سراغ رشید رفتم و به عقد موقت او درآمدم اما خانواده رشید مرا نمی پذیرفتند تا این که رشید هم برای حفظ آبروی خانواده اش تن به ازدواج با تو داد و …
شایان ذکر است، به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) این زن جوان در دایره مددکاری اجتماعی مورد مشاوره های دقیق کارشناسی و قضایی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *