جمعه , ۳۰ ام آذر ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۹:۱۳ بعد از ظهر به وقت تهران

سرنوشت سیاه

روزی که با دوستان هم دانشگاهی ام در دورهمنشینی های رفقای خارج از دانشگاه شرکت می کردم، حتی برای لحظه ای به این موضوع نمی اندیشیدم که این خوش‌گذرانی‌های زودگذر آینده ام را به تباهی می کشاند، به گونه‌ای که به دزدی حرفه ای تبدیل خواهم شد و سال‌های جوانی ام را پشت میله های زندان می‌گذرانم، چرا که …

سرنوشت سیاه

این ها بخشی از اظهارات مرد ۳۸ ساله ای است که هنگام سرقت قطعات و اموال داخلی یک دستگاه پراید توسط نیروهای گشت نامحسوس کلانتری شفای مشهد دستگیر شد. این مرد جوان که ۱۰ سال از عمرش را پشت میله های زندان گذرانده، معاشرت با دوستان ناباب را عامل سرنوشت سیاهش دانست و به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: فرزند اول یک خانواده هفت نفره بودم که سه خواهر و یک برادر داشتم. پدرم یک کارگر ساده بود و مخارج زندگی ما را به سختی تامین می کرد. آن روزها در شهرستان قوچان زندگی می کردیم اما روزگار خوبی نداشتیم چرا که پدرم به مواد مخدر اعتیاد داشت و همواره با مادرم درگیر بود. مادرم نمی‌توانست رفتارهای پدرم را تحمل کند به همین دلیل مدام با یکدیگر مشاجره می کردند و در نهایت با کتک کاری و قهر به این ناسازگاری ها و اختلافات خانوادگی پایان می دادند. بالاخره، این کشمکش ها و درگیری ها به طلاق انجامید و آن‌ها از یکدیگر جدا شدند. پدرم به دنبال سرنوشت تاریک خودش رفت و من و خواهرانم نیز نزد مادرم ماندیم. او دیپلم خیاطی اش را از صندوقچه بیرون آورد و با دوخت و دوز لباس‌های مردم مخارج تحصیل ما را فراهم می کرد. چند سال بعد پدرم به دلیل عوارض قلبی و ریوی از دنیا رفت و من در واقع، بزرگ خانواده شدم. از همان دوران کودکی به ورزش های رزمی علاقه مند بودم و دوست داشتم روزی بر سکوی قهرمانی بایستم و یک قهرمان ملی لقب بگیرم اما هزینه ثبت نام در کلاس های ورزشی را نداشتم، چرا که مادرم به سختی هزینه های زندگی ما را فراهم می کرد.
خلاصه، با تلاش های شبانه روزی مادرم دیپلم گرفتم و وارد دانشگاه شدم. سال آخر تحصیلم را می گذراندم که از طریق یکی از دوستان هم دانشگاهی ام با جوانی خارج از محیط دانشگاه آشنا شدم. او که شغل آزاد داشت، ما را به شب‌نشینی های دوستانه دعوت می کرد. در همین دورهمی ها پای بساط مواد مخدر نشستم و به قول معروف مصرف تفریحی را آغاز کردم. آرام‌آرام دوستان دیگر نیز به جمع ما پیوستند و این خوش گذرانی ها ادامه یافت، به گونه ای که هیچ گاه فکر نمی کردم روزی به یک معتاد بدبخت تبدیل می شوم.
تحصیلاتم به پایان رسید و من در حالی وارد بازار کار شدم که معاشرتم با دوستان معتاد و خرده‌فروشان مواد مخدر افزایش یافته بود. زمانی به خود آمدم که دیگر در گرداب اعتیاد دست و پا می زدم. چند بار تصمیم به ترک موادمخدر گرفتم اما فایده ای نداشت، فقط چند روز زجر می کشیدم و دوباره به مصرف ادامه می‌دادم. دیگر سر کار هم نمی توانستم بروم و برای تامین هزینه های اعتیادم مجبور به خرید و فروش مواد مخدر شدم ولی طولی نکشید که برای اولین بار طعم زندان را چشیدم. وقتی از زندان آزاد شدم، ۲۶ سال داشتم. مادرم دختری را به من نشان داد تا با او ازدواج کنم و با تشکیل خانواده راه درست زندگی را بیابم.
خلاصه، من و «نفیسه» با یکدیگر ازدواج کردیم و زندگی مشترکمان آغاز شد، اما با وجود علاقه‌ای که به هم داشتیم این زندگی بیشتر از سه سال دوام نداشت چرا که من بین او و موادمخدر، دومی را انتخاب کردم. در واقع به نوعی سرگذشت پدر و مادرم در زندگی من تکرار شد با این تفاوت که خوشبختانه من فرزندی نداشتم تا او نیز به روزگار من دچار شود!
خودم می دانستم که در لجنزار اعتیاد و خلافکاری لایق پدر شدن نیستم. بعد از طلاق، روزگارم سیاه تر شد. وقتی به مدرک لیسانسم نگاه می کردم آه و افسوس از نهادم بر می خاست چرا که من هم باید مانند دیگر همکلاسی هایم از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار می بودم.
خلاصه، برای تامین هزینه های اعتیادم به سرقت از داخل خودروها روی آوردم. نیمه های شب پس از مصرف مواد مخدر از خانه بیرون می آمدم و در تاریکی شب قطعات خودروهای پارک شده مانند باتری و کامپیوتر را به سرقت می بردم و به مالخران لوازم مسروقه می فروختم تا حداقل هزینه های یک روز مصرفم را به دست آورم. معمولا به سراغ خودروهایی می رفتم که وسایل ایمنی نداشتند و مالکان، آن ها را در مکان‌های خلوت و حاشیه ای پارک کرده بودند. بارها دستگیر شدم اما پس از آزادی دوباره به مصرف مواد مخدر آلوده می شدم و این دور تسلسل ادامه می یافت و…
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *