سوءظن و شک و تردید زندگی ام را در آستانه فروپاشی قرار داده است. آن قدر دچار عذاب روحی شده ام که انگار در و دیوار هم مرا آزار می دهند. همه چیز از حدود یک ماه قبل، زمانی آغاز شد که دختری با من تماس گرفت و ادا کرد که من او را طلسم کرده ام و…
این ها بخشی از اظهارات زن ۳۵ساله ای است که برای چاره جویی درباره مزاحمت های تلفنی یک دختر جوان وارد کلانتری آبکوه مشهد شده بود.
او که دفتر خاطراتش را مقابل مشاور و مددکار اجتماعی به گذشته های دور ورق می زد، درباره سرگذشت خودش گفت: در کلاس سوم دبیرستان تحصیل می کردم که پسرعمه ام به خواستگاری ام آمد اما از همان روزهای آغازین دوران نامزدی متوجه شدم که ما هیچ گونه تفاهم اخلاقی با یکدیگر نداریم و ازدواج مان نیز سرانجامی نخواهد داشت. به همین دلیل تصمیم به طلاق گرفتم و پس از یک سال کشمکش و قهر و آشتی، بالاخره از او جدا شدم. این در حالی بود که همه فامیل با مادرم دچار مشکل شدند و او را به خاطر من سرزنش می کردند اما مادرم برای سعادت و خوشبختی من همه این ناملایمات و نامهربانی ها را تحمل می کرد، تا این که بعد از این ماجرا، من به تحصیلاتم ادامه دادم و وارد دانشگاه شدم. امادرحالی که گذشته را از یاد برده بودم ناگهان عاشق یکی از همکلاسی هایم شدم. وقتی دیدم «فرید» هم به من ابراز علاقه می کند، از او خواستم اگر مرا دوست دارد، به خواستگاری ام بیاید اما قبل از آن ماجرای ازدواج ناموفق با پسرعمه ام را برایش بازگو کردم.
«فرید» که تک پسر خانواده بود، چند روز بعد در حالی که علاقه اش را برای ازدواج با من نشان می داد، به مخالفت خانواده اش اشاره کرد و گفت: آن ها حاضر نیستند با دختری مطلقه ازدواج کنم! با این جمله عرق سردی بر پیشانی ام نشست ودوباره طعم شکست را با همه وجودم حس کردم. به ناچار فرید را به فراموشی سپردم و فقط به درس هایم می اندیشیدم. بعد از پایان تحصیلات در رشته ادبیات فارسی هر کدام از ما به دنبال سرنوشت خودمان رفتیم. اما دو سال بعد این سرنوشت به گونه ای دیگر رقم خورد.
یک روز مادرم بعد از پاسخ به تلفن زن غریبه، رو به من کرد و گفت: قرار است فردا شب خانواده فرید به خواستگاری ات بیایند! من که او را فراموش کرده بودم، با عصبانیت گفتم: چرا قبول کردی؟ مگر من مسخره آن ها هستم! اما بالاخره تقدیر من و فرید را بر سر راه یکدیگر قرار داد و من و او ۱۲سال قبل ازدواج کردیم. دوباره عشق به او سراسر وجودم را فرا گرفت. خوشبختی را با همه روح و روانم حس می کردم و صاحب سه فرزند شدم. اما حدود یک ماه قبل، دختر ناشناسی با یک تلفن آرامش مرا به هم ریخت.
او در حالی که خودش را دوست دختر قدیمی فرید معرفی می کرد، گفت: مرا حلال کن تا بتوانم ازدواج کنم. من زمانی عاشق همسرت بودم اما حالا که می خواهم ازدواج کنم، خواستگاری ندارم. نزد رمال رفتم که او گفت ۱۱سال قبل شما مرا طلسم کرده اید و من نمی توانم ازدواج کنم! اگرچه همسرم قسم خورد که آن دختر دروغ می گوید اما مزاحمت های تلفنی او هر روز بیشتر می شود تا جایی که از محل رفت و آمدهای من و همسرم نیز خبر دارد.
دیگر سوءظن و شک و تردید در وجودم ریشه دوانده است و احساس می کنم او همه رفتارهای ما را زیر نظر دارد و… شایان ذکر است، به دستور سرهنگ محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) پرونده این زن جوان در دایره مددکاری اجتماعی مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی