من هم روزی مانند خیلی از دخترانی بودم که از روابط هوس آلود و خیابانی به عنوان عشق پاک و علاقه عاشقانه نام می برند.
این در حالی بود که خانواده ام راضی به ازدواج من و صابر نبودند و من برای راضی کردن پدرم دو بار از خانه فرار کردم.
تا این که روزی با یک تصمیم احمقانه دست به خودکشی زدم این گونه بود که پدرم برای حفظ آبرویش با ازدواج آخرین دختر خود موافقت کرد. پدر و مادرم هر دو فرهنگی بودند و خواهران و برادران دیگرم ازدواج موفقی داشتند با وجود آن که صابر به خدمت سربازی هم نرفته بود مراسم ازدواج ما برگزار شد.
اما خیلی زود ورق برگشت و من فهمیدم که صابر جوانی بیکار و لاابالی است و حاضر نیست مسئولیت زندگی را بپذیرد. تنها شده بودم و خانواده ام نیز کاری به من نداشتند چرا که از این ازدواج شرمنده بودند.
بالاخره صابر به خرده فروشی مواد مخدر، کیف قاپی، سرقت خودرو و … روی آورد تا هزینه های زندگی را تامین کند من در برابر همه خلافکاری های او سکوت کرده بودم چرا که از آینده ۲ فرزند خردسالم وحشت داشتم نه می توانستم از او طلاق بگیرم و نه می توانستم با این شرایط سخت در کنار او زندگی کنم.
روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که صابر مرا هم وارد خلافکاری های خودش کرد تا پول بیشتری به دست بیاوریم. طبق نقشه ای که کشیده بودیم من در پوشش متکدی پشت چراغ قرمز می ایستادم و با حیله ای خاص کیف رانندگان را می قاپیدم با کمک صابر هم که سوار بر موتورسیکلت بود از محل متواری می شدیم.
حتی یک بار کیف پول مردی را دزدیدم که فرزند بیمارش را در آغوش گرفته بود ابتدا ناراحت شدم اما خیلی زود وجدانم را سرکوب کردم.
سرقت هایم ادامه داشت تا این که ۲ روز قبل در چهارراه امامت راننده خودرویی کیف پولش را بیرون کشید تا مبلغی به من کمک کند من هم بلافاصله کیف او را چنگ زدم غافل از این که خودروی پلیس کنارم متوقف شده است بدین ترتیب ماموران مرا دستگیر کردند.