از نگاه های ترحم آمیز دیگران بیزار بودم غرورم اجازه نمی داد که برادر ۱۰ ساله ام لباس های کهنه در و همسایه را بپوشد و با چشم گریان به مدرسه برود می خواستم برای او مادری کنم بنابراین چاره ای نداشتم جز این که کوله پشتی مدرسه ام را به زمین بگذارم و برای همیشه از کتاب و دفتر مشقم خداحافظی کنم و …
دختر نوجوان ۱۷ ساله که بغض غریبی گلویش را می فشرد با بیان این موضوع در شرح داستان زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید آستانه پرست مشهد گفت: «در خانوادهای ضعیف و مستمند در یکی از مناطق حاشیه ای شهر مشهد متولد شدم پدرم کارگر بنایی بود و هر روز صبح سر گذر می رفت و شب هنگام گاهی با دست پر و گاهی با دست خالی به منزل باز می گشت اما مادرم هیچ گاه اجازه نمی داد که ما احساس کمبود کنیم ۱۵ سال داشتم و در کلاس نهم متوسطه تحصیل می کردم که مادرم بیمار شد. او با مشکل قلبی و ریوی دست و پنجه نرم می کرد ما تحت پوشش هیچ گونه بیمه درمانی نبودیم و هزینه درمان بیماری مادرم گزاف بود پدرم هر چه داشت و نداشت فروخت تا مادرم سلامتیاش را باز یابد اما بیماری بر مادرم غلبه کرد و یک سال بعد من و پدر و برادر کوچک ترم رخت سیاه عزای مادر را بر تن کردیم مادرم با رفتنش انگار برکت را از زندگی مان برد پدرم ماند و کوهی از بدهکاری. از زمانی که مادرم بیمار بود، پدرم از غریبه و آشنا و هر آن کس که می شناخت و می توانست پول قرض گرفته بود…
کم کم سر و کله طلبکاران پیدا شد و پدرم ماند و شرمساری و سر درگمی… با درآمد کمی که از کارگری به دست می آورد آن هم اگر کسی او را برای کار از سر گذر می برد اجاره خانه را می داد یا خرج خورد و خوراک و تحصیل من و برادرم را می پرداخت. در و همسایه وقتی وضعیت اسفبار زندگی مان را می دیدند با ترحم دستی به سر من و برادرم می کشیدند و می گفتند: «بچههای بیچاره اگر مادر بالای سرتان بود این قدر بدبختی نداشتید…» حرف هایشان هر چند تلخ اما حقیقت بود…
اما این حرف ها برای ما تسلی نبود همچون خنجری زهرآگین غرورمان را نشانه گرفته بود و بی محابا قلبمان را تکه تکه می کرد…
پدرم شکم مان را به زور سیر می کرد چه برسد به این که بتواند برایمان لباسی تهیه کند بنابراین در و همسایه و آشنایان لباس های کهنه شان را به من و برادرم صدقه می دادند و وقتی من و برادرم با آن لباس های کهنه به مدرسه می رفتیم مورد تمسخر قرار می گرفتیم…
چاره ای نداشتم تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم و سر کار بروم دوست داشتم برای برادرم لباس های نو و لوازم تحریر بخرم تا او بتواند راحت تر درسش را بخواند. در یکی از مغازه های اطراف حرم مطهر به عنوان فروشنده مشغول به کار شدم در این مدت با انواع و اقسام پیشنهاد رابطه نامشروع و مصرف مواد مخدر مواجه بودم حتی فردی به من پیشنهاد ملحق شدن به باند فساد و خودفروشی را داد و قول داد که اگر این کار را انجام دهم مشکلاتم حل می شود خیلی وقت ها وسوسه می شوم اما هر وقت می خواهم کار اشتباهی انجام دهم چهره مادرم مقابل چشمانم می آید و پشیمان می شوم…
ساعت کاری ام تا ۱۲ شب است و در تاریکی نیمه شب وقتی تعطیل می شوم با ترس و لرز به سوی منزلمان که در یکی از مناطق حاشیه ای شهر است حرکت می کنم حتی چند بار هنگام مراجعه به منزل افرادی برایم مزاحمت ایجاد کردند و …
شایان ذکر است، به دستور سرهنگ ابراهیم فشایی (رئیس کلانتری شهید آستانه پرست) تلاش کارشناسان دایره مددکاری اجتماعی کلانتری برای معرفی دختر جوان به مراکز امدادی و یاری جستن از خیران برای حل مشکلات این خانواده آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی