مردی که فکر میکرد همسرش به او خیانت کرده است، با ضربات چاقو او را بیرحمانه به قتل می رساند. با صدای دعوای این زن و مرد همسایه ها با ۱۱۰ تماس می گیرند…
با مشت به در خانه احمد میکوبید. او در را از داخل قفل کرده بود و اجازه ورود نمیداد. داخل خانه خبرهایی بود که اگر ماموران از آن باخبر میشدند، کار احمد به طناب دار میکشید. مامور با صدای بلند گفت: «تا صدای همسرت رو نشنوم از اینجا نمیرم، درو باز کن» چند ضربه دیگر به در زد اما تنها یک پاسخ از احمد شنید«چیزی نیست»؛ همسایهها چند دقیقه پیش صدای داد و فریاد شدید احمد و لیلا را شنیده و به ١١٠ زنگ زده بودند. با اینکه تازه یکسال از عقد آنها گذشته بود اما اختلافات شدیدی داشتند.
احمد فکر میکرد همسرش به او خیانت کرده. معلوم نبود داخل خانه چه خبر است. صدایی هم از لیلا بلند نمیشد. مامور بار دیگر به احمد دستور داد، در را باز کند اما او تصمیم دیگری گرفت. چاقوی خونی را از روی زمین برداشت و خود را کنار لیلا که روی زمین افتاده بود، رساند. هفدهمین ضربه چاقو را هم به بدن او وارد کرد و سپس چاقو را انداخت. ضربه درست به گردن لیلا خورد و خون، اتاق را گرفت. لیلا که از نفس افتاد، احمد در را باز کرد و ماموران داخل ریختند. آنها جسد را که دیدند، بلافاصله دستبند آهنی را به دستان احمد زدند و او را به کلانتری بردند. او در ششمین روز عید ٩۵، همسر تازه عقد کردهاش را کشته بود.
ماموران پزشکی قانونی که از ماجرا باخبر شدند، خود را رساندند. لیلا با ضربههای متعدد چاقو از پا درآمده بود. جیبهای او را گشتند. یک برگ نامه پیدا کردند. او خطاب به احمد نوشته بود: «سلام عزیزم. میخواستم بگویم عزیز دلم اما پر رو میشوی… من به تو خیانت نکردم… من حتی وقتی صدای تلویزیون پایین است، مجبورم آن را آنقدر بلند کنم که تو فکر نکنی دارم با کسی حرف [پنهانی] میزنم…»
نامه ضمیمه پرونده شد و احمد مورد بازجویی قرار گرفت. او در همان ابتدا به قتل اعتراف و انگیزهاش را «خیانت» اعلام کرد. پرونده او پس از چند ماه رسیدگی به شعبه دهم دادگاه کیفری استان تهران به ریاست قاضی محمدباقر قربانزاده فرستاده شد تا حکمش صادر شود. دیروز احمد را از زندان به دادگاه آوردند. مرد ٢٩ ساله از گردن قوز کرده بود. ریشهایش آنقدر بلند شده بود که صورت استخوانیاش را بپوشاند. ابروهایش در هم کشیده شده و نگاهش لحظهای از سرامیک کف اتاق غافل نمیشد. لباس آبی راه راه زندان پوشیده بود و پاهایش، سنگینی پابندهای آهنی را تحمل میکرد. در ابتدای جلسه، پدر و مادر مقتوله خواستار قصاص شدند. آنها با گذشت ٩ ماه همچنان لباس مشکی پوشیده بودند. صورتشان در هم فرو رفته بود. دختر دیگرشان مدام برایشان آب میآورد و یک بار که از روبهروی متهم عبور کرد، زل زد در چشمانش. نوبت به احمد رسید، پشت میز چوبی که ایستاد، دستانش را آویزان، در راستای بدنش نگه داشت. کم مانده بود که اشکش سرازیر شود.
قاضی گفت: «قیافه مظلومانه به خود نگیر، ارتکاب قتل عمدی و ایراد ضرب و جرح را قبول داری؟» قبول کرد و هقهقکنان گفت: «آن روز لیلا از در آمد تو، من رفتم آشپزخانه پیاز خرد کنم. یکهو درگیر شدیم. هلش دادم. چاقو داشت. چند بار آن را به سمت من عقب و جلو برد.» با انگشتانش ور میرفت، هنوز به نقطهای خیره مانده بود، گفت: «دست خودم هم زخمی شد. چاقو را از او گرفتم، یک ضربه به گردنش زدم. در خانه را وا کرد برود بیرون. گرفتمش آوردم داخل. همسایهها گفتند چرا داد و بیداد میکنید؟ زنگ زدند ١١٠، مامور آمد، گفت باید صدای خانمت را بشنوم. رفتم بالای سر لیلا، صدایش کردم اما مرده بود. همان موقع مامور آمد، دستم را بردم جلو، دستبند زد. اصلا متوجه نبودم چه کار میکنم.»
مادر مقتوله لبخند تلخی زد و لیوان آب را سرکشید. یک مکث و ناگهان چهرهاش در هم کشیده شد و به گریه افتاد. قاضی داشت از روی گزارش پزشکی قانونی میخواند: «تو ١٧ ضربه به مقتوله وارد کردهای، جراحات متعدد روی دندهها، ضربه زیر فک، ٧ ضربه روی انگشتان دست و… تو متوجه بودی که این ضربات را زدی، قبلا هم گفتی که وقتی دیدی مامور پلیس دست بردار نیست، برگشتی و با چاقو ضربهای به گردن همسرت زدی، انگیزه ات چه بود؟»احمد پای راستش را میلرزاند.
صدای زنجیر، یکریز در گوش همه زنگ میخورد «من ٢،٣ ضربه زدم. فکر میکردم به من خیانت کرده.» قاضی گفت: «اما تو صداهای همسرت را ضبط کردی، چیزی پیدا نکردی» احمد سکوت کرد. فقط صدای زنجیر پایش میآمد. رییس دادگاه، از روی نامهای که از جیب لیلا پیدا کرده بودند هم خواند. ناگهان دو نفر به گریه افتادند. یکی مادر مقتوله و دیگری متهم. او گفت: «من متوجه نبودم چه کار میکنم، نمیخواستم اینطور شود.»راس ساعت ١١:۴٠ دقیقه، جلسه دادگاه پایان یافت. مامور زندان، احمد را از اتاق بیرون برد. او از کنار آدمهایی عبور کرد که پس از دادگاه به خانههایشان میرفتند، در حالی که خودش، زیر تیغ است.