وقتی ماجرای ستون در امتداد تاریکی روزنامه خراسان با عنوان «دیدار عاشقانه در کلانتری» را خواندم، دیگر نتوانستم طاقت بیاورم چرا که احساس می کردم باید به یک هموطن کمک کنم و از سوی دیگر نیز این ماجرا یادآور سرگذشت تلخ خودم بود و…
مرد ۶۰ ساله با بیان این مطلب به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: در یکی از روستاهای اطراف زابل به دنیا آمدم، فقط ۱۱ سال داشتم که گرد یتیمی بر سرم نشست و مادرم به دلیل ابتلا به بیماری سل درگذشت. پدرم کشاورز بود و توان سرپرستی من و خواهر و برادر کوچک ترم را نداشت به همین دلیل چند ماه بعد با زنی بداخلاق و عصبانی ازدواج کرد. نامادری ام چشم دیدن ما را نداشت و همواره ما را اذیت می کرد حتی یک بار برادر کوچکم را برای یک اشتباه کودکانه آن قدر کتک زد و گلویش را فشار داد که چهره برادرم سیاه شد وحشت زده از خانه بیرون پریدم و با فریاد از همسایگان کمک خواستم. آن روز اهالی روستا برادرم را از چنگ نامادری ام نجات دادند ولی بعد از این ماجرا پدرم نگهداری از ما را به بستگان دیگرمان سپرد چرا که نامادری ام حاضر نبود سرپرستی ما را بپذیرد. خلاصه خواهرم را به یکی از عموهایم و برادرم را نیز به عمهام سپردند اما پدرم مرا نزد خودش نگه داشت چرا که نامادری ام ادعا می کرد من می توانم در امور خانه و مزرعه به آن ها کمک کنم. اگرچه جدایی از خواهر و برادرم خیلی سخت بود و آرزو می کردم زودتر بزرگ شوم تا آن ها را زیر بال و پر خودم بگیرم اما آن زمان چاره ای جز سکوت نداشتم. از سوی دیگر به خاطر علاقه ای که به درس داشتم روزی بدون اطلاع خانواده ام سوار خودرو شدم و به یکی از مدارس زابل رفتم. یکی از معلمان آن مدرسه وقتی داستان زندگی ام را شنید مرا به منزلش برد و اتاقی را در اختیارم گذاشت تا درس بخوانم. آن معلم مهربان دو سال به من درس داد و من هم با عشق و علاقه به مدرسه می رفتم ولی روزی پدرم خانه آن معلم دوست داشتنی را پیدا کرد و با زور و تهدید مرا به کارگاه چمدان سازی یکی از بستگانم برد. او اتاقی برایم اجاره کرد اما صاحبکارم پولی به من نمی داد چرا که مدعی بود پدرم مبالغ کارگری مرا گرفته و بدهکار است. با وجود این با کمک همان معلم به صورت شبانه روزی درس خواندم اگرچه خیلی از شب ها را گرسنه می خوابیدم. بالاخره مدتی بعد چون از اتاقی که پدرم اجاره کرده بود، راضی نبودم تصمیم گرفتم جای دیگری برای خودم اجاره کنم اما شب های کویری زابل بسیار سرد بود به همین دلیل برای گرفتن یک پتو نزد نامادری ام رفتم. او به محض آن که متوجه درخواست من شد همه پتوها را خیس کرد و من با چشمانی گریان به اتاق سرد و نمور خودم بازگشتم. مدتی بعد به زاهدان مهاجرت کردم و به شیشه بری و رنگ کاری مشغول شدم. وقتی این هنر را آموختم تلاش کردم با دسترنج کارگری ام مغازه ای را اجاره کنم،به این صورت آرام ارام مستقل می شدم و آرزوهایم را دست یافتنی می دیدم. روزی برای دیدار خواهر و برادرم به روستا رفتم، آن جا فهمیدم که عمویم به اجبار خواهرم را پای سفره عقد نشانده است در حالی که خواهرم آن پسر معتاد را دوست نداشت. مراسم نامزدی آن ها را به هم زدم و با پس اندازهایم خانه ای در زاهدان اجاره کردم و خواهر و برادرم را نزد خودم بردم. احساس می کردم روح مادرم نیز شاد شده است. خلاصه ۲۰ سالم بود که عاشق دخترعمه ام شدم. وقتی او را خواستگاری کردم شوهرعمه ام گفت: تو مردانگی و غیرتت را به همه ثابت کردی! این گونه بود که من زندگی مشترکم را با دختر عمه ام آغاز کردم و از آن به بعد خوشبختی با ذره ذره وجودم آمیخته شد. یک سال بعد برادر و خواهرم را نیز سر و سامان دادم و آن ها هم به دنبال سرنوشت خودشان رفتند. همزمان با تولد اولین فرزندم نامادری ام نیز از پدرم طلاق گرفت. در این شرایط بود که پدرم به ناچار به همراه خواهر و برادران ناتنی ام نزد من آمد و من با آن که او در کودکی دستم را رها کرده بود، دستانش را عاشقانه گرفتم تا نزد من زندگی کند ولی مدتی بعد خواهر و برادر ناتنی ام تصمیم گرفتند نزد مادرشان بازگردند و این گونه همه آن ها نزد نامادری معتادم رفتند و به اعتیاد روی آوردند و زندگی شان نابود شد. من هم تا روزی که پدرم زنده بود کمر به خدمت او بستم. سال ها بعد فرزندانم با تحصیلات عالیه ازدواج کردند و من به خاطر آن که پسرم در دانشگاه مشهد قبول شد، به این شهر مهاجرت کردم و… وقتی ماجرای ستون در امتداد تاریکی را خواندم، در این شرایط کرونایی از خانه بیرون آمدم و پرس و جو کنان به کلانتری شفا آمدم تا …
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی