گفتوگوی زندگیسلام با «حسین فاطمی» که ۱۴ سال پیش پسربچهای را از مرگ حتمی نجات داد و نوروز امسال او را ملاقات کرد
سال ۸۶، سرویس حوادث روزنامه اعتماد گزارشی را منتشر کرد با تیتر «مرد آهنین ایران، ناجی کودک ۱۱ساله از مرگ»؛ اگر خاطرتان باشد آنوقتها سری مسابقات «مردان آهنین» از تلویزیون پخش میشد و طرفداران زیادی هم داشت. محوریت مسابقه، زورآزمایی بود و از تکنیک و ظرافتهای رایج رشتههای ورزشی، بیبهره ولی توانسته بود خانوادهها را پای تلویزیون نگه دارد. برگ برندهاش، نمایشِ تواناییهای نامعمول بود. شرکتکنندگان مسابقه، مردانِ ورزیدهای بودند که بیشتر از آنکه شبیه ما آدمهای معمولی باشند، شبیه ابرقهرمانهای هالیوودی بودند. آن ها میتوانستند وزنهای سه برابرِ وزن یک انسان متوسط را بلند کنند، یک ماشین را تکان بدهند و یک گوی فلزی را بغلتانند. مدام هم فریاد میکشیدند، از آن فریادهایی که اگر از حنجره ما بیرون میآمد، تا یک هفته صدایمان میگرفت. آنوقت گزارش روزنامه میگفت یکی از این مردانِ بهمعنیِ دقیق کلمه آهنین که آنهمه از ما دور بودند، از قاب تلویزیون آمده بیرون و جان پسربچهای را که درحال سقوط از پشتبام بوده، نجات دادهاست. انگار جدیجدی توی یک فیلم باشیم و سروکله ابرقهرمانی از ناکجا پیدا و آخر قصه ختم به خیر شدهباشد. «حسین فاطمی»، یکی از برادرانِ سرشناس فاطمی، همان کسی بود که تصورات ما را از مردان آهنین دگرگون کرد. حالا بعد از ۱۴سال، حسین در صفحه شخصیاش عکسی را منتشر کرده است از ملاقاتش با آن پسر، «محمد» که الان تقریبا همسنوسال خود اودر زمانی است که دست به آن اقدامِ تحسینبرانگیز زد. به بهانه این دیدار تصمیم میگیرم در گفتوگویی سهنفره، به بازخوانی این روایت بپردازم. محمد حاضر به گفتوگو نمیشود اما حسین فاطمی، ماجرا را با جزئیات بیشتری از گزارش ۱۴سال پیش، برایم تعریف میکند.
فاصله بین مرگ و زندگی آن پسربچه ۲۰ ثانیه بود
«زمستان سال ۸۶، اگر یادت باشد برف سنگین و بیسابقهای بارید. من و برادرهایم توی کارِ ساختمانیم و یکروز رفتهبودم به آپارتمانِ نیمهسازی در غرب تهران سر بزنم. چون وسیله نرسیده بود، کارگرها تعطیل کرده بودند و داشتند میرفتند. من هم داشتم خداحافظی میکردم که یکی از سرکارگرها گفت یک لحظه صبر کن و رفت فهرست لوازمی را که نیاز داشتند، برایم بیاورد تا فردا کار نخوابد. همان لحظه یک پراید با شدت کوبید به درِ پارکینگ ساختمانی که نزدیک ما بود. قفل، شکست و دو لنگه در باز شد. راننده که خانم بود، آمد پایین و داد زد کمک، کمک. نگاهم افتاد به پشتبام ساختمان و دیدم پسربچهای از آن جا آویزان است. دویدم به طرف حیاط که از زیرزمین خودم را برسانم به پشتبام. ناگهان به ذهنم رسید که بچه نمیتواند تا من برسم بالا، خودش را نگه دارد. برگشتم و دقیقا در همان لحظه بچه افتاد. دستم را گرفتم زیرش که حداقل از شدت ضربه کم شود. با سر خورد توی ترقوهام و هردویمان پرت شدیم روی زمین. همه اینها شاید حدود ۲۰ ثانیه طول کشید. ساختمان حدود ۱۷-۱۸ متر ارتفاع داشت ولی بچه حتی
بی هوش نشد. اولین کاری که کردم این بود که ببینم سرش آسیب دیده یا نه؛ خوشبختانه نه خونی شده بود و نه ورم داشت. مادرش آنقدر هول کرده بود که یک کشیده زد توی صورتم و داد زد: چرا نگرفتیش! البته بعد عذرخواهی کرد بنده خدا. خلاصه زنگ زدم به دکتر موریس که جراح ارتوپد و یکی از دوستانم است. یک ربع بعد آمبولانس آمد. همه لباسهای بچه را با قیچی پاره کردند. بدنش را آتل بستند و بردند بیمارستان. دکترها گفتند طحالش آسیب دیده و دست و لگن اش شکسته است. عملش کردند و ۱۰روز بعد مرخص شد.»
استخوان ترقوهام به سمت داخل شکست
کنجکاوم بدانم بچه توی آن برف و سرما روی پشتبام چه کار داشته است. حسین فاطمی میگوید: «محمد بعدها برایمان تعریف کرد که یک سینی برده بالای پشتبام، مثل اسکیت میگذاشته زیرپایش و روی برفها سر میخورده است. در یک لحظه با دیوار روبهرویش برخورد میکند و به سمت حیاط برمیگردد. مادر هم که با ماشین وارد کوچه میشود، بچهاش را آن بالا آویزان میبیند و کنترلش را از دست میدهد. کار خدا بود که آن لحظه آنجا بودم. همیشه میگویم من صرفا وسیلهای بودم که محمد نجات پیدا کند و هرکس دیگری هم بود همین کار را میکرد. آن لحظه آدم به هیچچیزی جز نجات دادن بچه فکر نمیکند. من حتی تا وقتی کارهای بستری کردن محمد را انجام ندادیم، نفهمیدم درد دارم. بعد که دکتر معاینهام کرد و گفت ترقوهام شکسته، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. آنوقتها گوشی نوکیای کشویی تازه آمدهبود. من هم یکی داشتم که توی جیب کاپشنم بود. بعد دیدم گوشی کامل ترکیده، اینقدر شدت ضربه زیاد بود. استخوان ترقوهام به سمت داخل شکسته بود و با وسیلهای مثل بادکش، برش گرداندند به سمت بیرون. نه میشد گچ گرفت و پلاتین گذاشت و نه عمل جواب میداد. فقط باید مدتی فعالیت نمیکردم تا جوش بخورد.» میپرسم ورزیده بودن بدنت در کم شدن شدت آسیب تأثیر داشت: «بله، لباس هم زیاد پوشیدهبودم و بدنم حالت پفکی پیدا کردهبود. با اینحال دکتر گفت ممکن بود ضربه باعث مرگم شود.»
امسال با دیدن محمد، انگار ۱۰ تا مدال به من دادند
میپرسم: پس فعالیت حرفهایات تحت تأثیر قرار گرفت، که اینطور جواب میدهد: «آن سال نتوانستم در مسابقه مردان آهنین شرکت کنم. هر سه سال قبل شرکت کردهبودم و نمیگویم ناراحت نبودم اما چندین برابرش خوشحال بودم که بچه زنده مانده است. آن موقع مشهور بودم ولی دلم نمیخواست مردم بفهمند چرا در مسابقات حضور ندارم. پدر محمد خواهش کرد اجازه بدهم موضوع را رسانهای کند ولی دوست نداشتم. معتقد بودم قسمت اینطور بودهاست و دلم نمیخواست با مطرح کردن موضوع، بهنفع خودم از آن سوءاستفاده کنم. خلاصه خانهنشینی گذشت و پنج، شش ماه بعد با کمک فیزیوتراپی توانستم دوباره تمرینهایم را شروع کنم. سال بعد در مسابقات پاورلیفتینگ آسیا دوم شدم. در مسابقات پرس سینه، مقام سوم آسیا را بهدست آوردم و سال بعد اول آسیا شدم.» به حسین میگویم با وجود ارزش زیاد مقامهای ورزشیات، بهنظر من در لحظه نجات محمد، مرد آهنین واقعیتری بودی. ماجرای ملاقاتش با محمد را تعریف میکند و میگوید: «چندوقت پیش که محمد را سالم دیدم، انگار ۱۰تا مدال مردان آهنین را گرفتهباشم. روز اول عید در همان محله بودم که شنیدم یک نفر میگوید «حسینآقا سلام!». مکث کوتاهی کردم و فوری شناختمش. خیلی بزرگ شده بود و وقتی گفت از نظر جسمانی هیچ مشکلی ندارد، حس فوقالعادهای داشتم. پدرش هم آمد پایین و یک بسته شیرینی مخصوص اصفهان و آجیل به من عیدی داد.»
دستگیری از دیگران
بیپاداش نمیماند
ماجرای محمد و حسین را هرکس طوری تعبیر و تفسیر میکند. خیلی دلم میخواست نظر محمد را بدانم اما تمایلی به حرف زدن نداشت. درباره نگاه و تفسیر حسین فاطمی از این اتفاق میپرسم: «هنوز بعضیها وقتی من را در خیابان میبینند، میپرسند تو همان کسی هستی که یک پسربچه را نجات داد؟ همه تشویقم کردند، خیلی خوشحال بودند و میگفتند «پهلوونی! مشتی هستی!» وقتی وارد ورزش حرفهای میشوی و چند مقام قهرمانی بهدست میآوری، کمکم میشنوی که مردم میگویند قهرمانی گذراست و پهلوانی است که میماند. کمکم سوق پیدا میکنی به این سمت. من هم خوشحالم که وسیله نجات محمد شدم و تأثیرش را در زندگیام احساس میکنم. دو سال پیش با موتورسنگین تصادف کردم. با ۱۸۰تا سرعت زدم به یک ماشین ثابت. ۵۰-۴۰ متر پرت شدم. خون ریزی داخلی کردم و قلب و معده و کبدم آسیب دید. هرکس من را میبیند، میگوید تو یکجا ثوابی کردی که نمردی. من کائنات را قبول دارم. هرکس دست دیگری را میگیرد، بیپاداش نمیماند.»