نمی خواستم به این سمت بروم و قرار بود در جشن تولد مهران به خانواده اش معرفی شوم اما….
مینا دختری ۱۹ ساله است که به دلیل مشکلات بهوجود آمده به مرکز مشاوره آرامش فرماندهی انتظامی استان گلستان مراجعه کرده و در گفتوگو با مددکار این مرکز داستان زندگیاش را اینگونه به تصویر میکشد…
در سن ۱۹ سالگی پدرم را از دست دادم و از نظر اقتصادی زندگی خوبی نداشتم. مادرم بیمار بود و یک خواهر کوچکتر از خودم داشتم.
با همه مشکلات باید زندگی را به تنهایی اداره می کردم، مجبور شدم کار کنم و درسم را رها کنم.
در منزلی مشغول به کار شدم. در آنجا با دختری به نام سمیرا آشنا شدم. دختر خونگرمی بود. بعد از چند وقت پیشنهاد یک مهمانی را به من داد، من هم پذیرفتم.
وقتی به آن میهمانی رفتم برخلاف چیزی که تصور می کردم این میهمانی عادی نبود. مهمانی مختلط بود و حریم محرم و نامحرم درآن رعایت نمی شد.
خیلی ناراحت شدم؛ خواستم مهمانی را ترک کنم که سمیرا ممانعت کرد و گفت میخواهد مهران را به من معرفی کند. از دست سمیرا عصبانی شدم دیگر نتوانستم تحمل کنم و مهمانی را ترک کردم.
چند روز بعد سمیرا با من تماس گرفت و گفت مهران بخاطر نجابت و وقار تو ازت خوشش آمده و قصد ازدواج دارد. با مهران در پارک قرار گذاشتم. او خیلی خوب حرف میزد و درست شبیه شخصی بود که در رویاهایم آرزوی ازدواج با او را داشتم.
روز به روز به او وابستهتر میشدم. یک روزی مهران با من تماس گرفت و گفت که تولدش است و می خواهد جشن تولد بگیرد و مرا به خانواده اش معرفی کند.
خیلی خوشحال شدم، درخواستش را قبول کردم و به منزل آنها رفتم. وقتی به آنجا رفتم از جشن تولد خبری نبود و مهران تنها بود. حسابی عصبانی شدم ولی او با چرب زبانی خود آرامم کرد.
اتفاقی که نباید، افتاد……
او قصد ازدواج نداشت.خودم را در منزل محبوس کردم، دچار افسردگی شدید شدم، اول تصمیم به خودکشی گرفتم ولی وجود مادر بیمار و خواهرم سبب شد دوباره به زندگی برگردم.
بعد از مدتی متوجه شدم باردار هستم…
دیگر تحمل این بی آبرویی را نداشتم و رگ دستم را زدم.در بیمارستان سمیرا به عیادتم آمد و گفت از کاری که کرده است پشیمان است و مهران را پیدا میکند و به پلیس تحویل می دهد.