پیرمرد با دست و پایی بسته بر روی تخت کنار دیوار ارام گرفته بود، خانواده وی از ما تقاضای گواهی فوت کرده بودند، اما…
موضوع مأموریت؛ کاهش هشیاری بیماری مسن در یکی از کوچههای پر رفت و آمد و قدیمی شهر بود. با توجه به فوریت عملیات؛ بلافاصله با همکارم عباس جعفربگلو از پایگاه ۲۰۹ به محل رفتیم. همانطور که انتظار داشتیم کوچه خیلی شلوغ بود. اما به محض ورود آمبولانس به کوچه، چند مرد هراسان به سمت ما دویدند. من سریع پیاده شدم. وقتی برای پیدا کردن جای پارک مناسب نبود. تصمیم گرفتیم آمبولانس را وسط کوچه بگذاریم که با وجود اصرار ما و بستگان بیمار، همسایهها مخالفت کردند و همکارم به ناچار خودروی امداد را از کوچه بیرون برد.من همراه با ساک دستیام دوان دوان به سمت ساختمان رفتم. وارد که شدیم چند پله و حیاط خلوت و دوباره چند پله دیگر تا اتاق بیمار راه بود. تمام مسیرهم پر بود از زنان و مردانی که بر سر و صورتشان میزدند و گریه میکردند.
به سرعت وارد اتاق شدم. مردی حدود ۷۵ ساله روی تختی کنار دیوار درازکش بود. زنان و مردان زیادی هم دورش جمع شده و در حال سوگواری بودند. دهان و پای پیرمرد را بسته و تختش را به سمت قبله چرخانده بودند. مردی که کنارم بود گفت: «لطفاً گواهی فوتش را صادر کنید تا بتوانیم کارهای کفن و دفنش را زودتر انجام دهیم. نمیخواهیم جنازهاش خیلی روی زمین بماند. و…»وقتی داشتم توضیح میدادم که ما نمیتوانیم گواهی فوت صادر کنیم و حتماً پزشک بـــاید این کار را انجام دهد، تازه فهمیدم هیچ کس قبل از آمدن ما، پیرمرد را معاینه نکرده و اطرافیانش با قطع شدن علائم ظاهری حیاتی، دنبال گواهی فوت هستند. به همین خاطر سریع کنار تخت نشستم و به بررسی نبض و ضربان قلب بیمار پرداختم. امادر کمال تعجب فهمیدم بیمار نبض گردنی دارد. در میان اعتراض اطرافیان، دهان پیرمرد را بازکردم و درباره سوابق بیماریاش پرسیدم. براساس آنچه نزدیکان پیرمرد میگفتند او سابقه قند خون داشت.حدسم درست بود. سریع رگ گرفتم و قند خون پیرمرد را اندازهگیری کردم. بیست و دو!!!!!
باید هر طور بود نجاتش میدادم. از ویال گلوکز ۵۰ درصد، ۵۰ سی سی گلوکز به بیمار تزریق کردم و خوشبختانه پیرمرد بعد از تزریق، چند نفس عمیق کشید و به هوش آمد.جالب اینکه در تمام مدت این عملیات احیا، اطرافیان بیمار مدام اعتراض میکردند که چرا مزاحم میت میشوم. وقتی پیرمرد به هوش آمد و چشمانش را باز کرد، برخی میخندیدند و برخی از خوشحالی گریه میکردند؛ در همه این مدت هم همکارم به خاطر اعتراض همسایگان در حال پیدا کردن جای پارک بود!!!!
بهتر بود بیمار را به بیمارستان منتقل کنیم. منتظر شدم همکارم عباس هم برسد. وقتی او دوان دوان وارد شد با مشاهده گریهها و خندهها حسابی جا خورد. از حالتش خندهام گرفته بود که گفتم: «تعجب نکن. این گریهها و خندهها داستان دارد. سر فرصت برایت میگویم…»
بعد هم بیمار را به بیمارستان انتقال دادیم. و…
حبیب حسینقلی زاده / تکنسین اورژانس تبریز