سه شنبه , ۴ ام دی ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۳:۰۶ قبل از ظهر به وقت تهران

نازنین من قصه ها و غصه ها دارد

همه مادر بزرگ ها و”بی بی” ها، دلی به وسعت دریا دارند. دوران کودکی من و ما، با دریایی از مُهر و تسبیح و سجاده سبز و کلام روح بخش خدا و قصه ها و غصه های”بی بی” ها و مادر بزرگ های نازنین مان، شکل گرفته است.

آن زمان که کودکی بیش نبودم، با حضور امن و گرما بخش آن یار مهربان، از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم و وحشت نمی کردم؛ درست مثل شما که هرگز نترسیدید و وحشت نکردید…
****

نازنین من قصه ها و غصه ها دارد

اینک درعصر سرعت تکنولوژی اطلاعات و ارتباطات، من از همزیستی و کنار هم بودن اعضای خانواده ام، اما نبودِ ارتباط و بیگانه بودن و دور شدن مان نسبت به یکدیگر، می ترسم و بُغض تلخ و سنگینی راه گلویم را می فشارد؛ من از غرق شدن فرزندانم در دنیای مجازی و سرک کشیدن ها و کنجکاوی های آزاردهنده در زندگی خصوصی دیگران و خیره شدن بیش از حد و تهی از اندیشه آنان به پدیده نوین همراه شان و حضور پیچ در پیچ و گاه پوچ در پوچ در شبکه های گوناگون، به شدت نگرانم و می هراسم؛ من از لبخندهای نچندان واقعی عزیزانم و سَرتکان دادن های آنان برای فرار از یک نگاه و سلام گرم و شیرین به روی یکدیگر و از دویدن و دویدن و شتاب بیهوده خود برای رسیدن به شاید هیچ، می ترسم  و بر خود می لرزم…
آیا شما اینک نمی ترسید و بر خود نمی لرزید؟…
****
… صدای بی موقع زنگ تلفن، حامل خبری تلخ است؛ گریه آرامی از آن سوی سیم، به من می فهماند که  “بی بی” مهربانم،  برای همیشه مرا و ما را تنها گذاشته است. این خبر، همه وجودم را به لرزه درمی آورد:”  آه خدای من؛ یعنی آن نازنین هم رفت؟!”
بی بی، برای من فقط یک مادر بزرگ نبود که خود به تنهایی، همه عزیزانم بود؛ گنجینه ای گرانبها از خاطرات تلخ و شیرین روزگار سپری شده کودکی ها و جوانی هایم؛ کسی که هم اکنون برای خود، خانه ای به وسعت دریا ساخته است.
همه مادربزرگ ها و بی بی ها، دلی به وسعت دریا دارند. دوران کودکی من، با دریایی از قصه ها و غصه های  بی بی مهربانم، شکل گرفته است…
****
می دانستم که روزی “بی بی” ما را ترک و به سرزمین درگذشتگان سفرخواهد کرد؛ پس دوربین عکاسی را آماده کردم و به او نزدیک شدم :” حاضری بی بی جان؟!”
–  می خواهی چه کارکنی پسرجان؟!
–  می خواهم از تو عکسی به یادگار داشته باشم!
–  تا که چه بشود؟!
–  تا زمانی درخلوت خود، به چهره خندان و ماندگارت بنگرم و با خیالت خوش باشم!… آماده باش تا عکست را بگیرم!
–  بگیرعزیز بی بی؛ خیلی زود از این چهره شکسته زمانه، عکسی به یادگار بگیر، چرا که هیچ کس از لحظه بعد خود خبر ندارد!
–  نه بی بی؛ این طور دستت را زیر سرنگذار و چنین غمگین به من نگاه نکن که دلتنگ می شوم و بغض راه گلویم را می گیرد؛ بخند بی بی جان؛ بخند تا رنج سالیان دور و دراز درچهره پژمرده ات نمایان نشود… خب، من آماده عکس گرفتن هستم؛ شما چطور؟!
بی بی، با دست های پیر و لرزانش، اشک چشم هایش را پاک کرد و پس از نگاه به آسمان آبی و پرواز بلند یک پرنده زیبا، به آرامی لبخند زد:” من مدت هاست که آماده ام؛ آماده پرواز به سوی آن یکتا خالق مهربان که داده را می ستاند و همه را به سوی خود فرا می خواند”
–  برای چه گریه می کنی بی بی جان؟!
–  برای سال های بر باد رفته عمرم؛ به خاطر همه از دست رفتگان، عزیزان، شهیدان، جگرگوشه ها و نورچشمان و همه اسیران خاک، گریه می کنم مادرجان! تو هم روزی این عکس را بر سر مزارم می گذاری و برایم قطره اشکی می ریزی و فاتحه ای می خوانی تا…
… تا امروز آشفتگی های درونم التیام یابد… بی بی درست می گفت؛ تا در این روزگار سخت و عصر دلتنگی های آدمی، فاتحه ای و قطره اشکی شفاف و ناب، غبار از چهره ام پاک و دنیایی از خاطرات شیرین گذشته ها را در دلم  زنده  کند…
****
… و حالا دیگر، بی بی در میان ما نیست. اکنون، من مانده ام و دنیایی غصه برای بی بی و قصه هایش؛ برای اشک ها و حرف ها و تنهایی هایش. اینک، به تنهایی بر سر مزار آن یار نازنین و مهربان نشسته و باران زمستانی، همه وجودم را شست و شو می دهد. عکس غمگین بی بی را روی سنگ سرد و یخ زده اش گذاشته ام و با نگاه ملتمسانه از او می خواهم که دیگر از غم زمانه نگرید، اما نمی دانم چرا خود حال و هوای عجیبی دارم و دلم می خواهد برای همه اسیران خاک، گریه کنم.
آسمان همچون مادری نالان، زار می زند و با شدت هرچه تمام تر می بارد و مرا با خود به سرزمین یادها و خاطرات می برد؛ به لحظه ای می اندیشم که می خواستم  از بی بی عکسی به یادگار بگیرم و او در همان زمان، دستش را زیر سرگذاشت و با بغضی درگلو، به پرواز پرنده ای زیبا درآسمان چشم دوخت و…
بی بی، با سکوت همیشگی و نگاه غمگین خود، می خواست به من بگوید که درعصر تکنولوژی، صنعت و سرعت هم، می توانم مهربان باشم و در هیاهوی زمانه، اطرافیان و دیگر آدم های سرزمینم را فراموش نکنم و… اما افسوس و صد افسوس که آن زمان ندانستم و اینک نیز نمی دانم.
… و حالا دیگرکسی نیست تا سرم را بر دامانش بگذارم و او با قصه ها و غصه هایش، از زشتی ها و زیبایی های زندگی برایم سخن بگوید؛ دیگر مادر بزرگی نیست تا سر بر شانه های مهربانش بگذارم و از چهره پرخاطره و تماشایی اش، آخرین بوسه را بستانم… آه خدایا! دیگر “بی بی” ای نیست تا اشک هایم را پاک کند و با قطره اشکی ناب، غبار از چهره ام بزداید و با  لالایی های شبانه اش، همه وجودم را  نوازش دهد؛ دیگر…
اکنون دلم می خواهد با سنگ صبورم بی بی جان، درد دل کنم، اما با این باران که همچنان برصورتم سیلی می نوازد، چه کنم؟… انگار دریا دریا آب، جاری و شاید هم خاک پاک خدا، به اقیانوس تبدیل شده است…
****
… اینک درعصر سرعت تکنولوژی اطلاعات و ارتباطات، من از همزیستی و کنار هم بودن اعضای خانواده ام، اما نبودِ ارتباط و بیگانه بودن و دور شدن مان نسبت به یکدیگر، می ترسم و بُغض تلخ و سنگینی راه گلویم را می فشارد؛ من از لبخندهای نچندان واقعی فرزندانم و سَرتکان دادن های آنان برای فرار از یک نگاه و سلام گرم و شیرین به روی یکدیگر و از دویدن و دویدن و شتاب بیهوده خود برای رسیدن به شاید هیچ، می ترسم  و بر خود می لرزم…
آیا شما اینک نمی ترسید و بر خود نمی لرزید؟…
همه مادر بزرگ ها و”بی بی” ها، دلی به وسعت دریا دارند. دوران کودکی من و ما، با دریایی از مُهر و تسبیح و سجاده سبز و کلام روح بخش خدا و قصه ها و غصه های”بی بی” ها و مادر بزرگ های نازنین مان، شکل گرفته است.
آن زمان که کودکی بیش نبودم، با حضور امن و گرما بخش آن یار مهربان، از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسیدم و وحشت نمی کردم؛ درست مثل شما که هرگز نترسیدید و وحشت نکردید…

نویسنده: حمیدرضا نظری

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *