در روزهاییکه خانوادههای مقتولان از جنایتهای غلامرضا خوشرو بر عزیزانشان از درد به خود میپیچیدند و خواهان قصاص او بودند و روزنامهها بیوقفه شرح دادگاه او و جنایتهایش را منتشر میکردند، اما لابهلای این هیاهو، دکتر جعفرکوشا، استاد دانشگاه، رئیس انجمن ایرانی جرمشناسی و وکیل پایه یک دادگستری، در سکوت زندان اوین، رودررو با او مینشست و روزها و ساعتها ابعاد مختلف شخصیتی، روانی، اجتماعی و علل وقوع جنایتهای هولناک او را دقیق و موشکافانه بررسی میکرد. او در گفتوگو با جامجم، پرده از ناگفتههای زندگی خفاش شب برداشت.
از اولین برخوردتان با خوشرو بگویید. چهتصوری از او داشتید و بعد از گفتوگو با او چه تصوری ایجاد شد؟
وقتی با او در زندان اوین گفتوگو کردم، در ظاهر شخصی بسیار آرام، متین و باوقار بود و فکر نمیکردم مرتکب ۹ فقره قتل فجیع شدهباشد اما پس از گفتوگو با او متوجه شدم این آرامش ظاهری است، زیرا فردی دوشخصیتی بود که افکارش برمبنای دروغپردازی و سناریوسازی بود. به نظر فردی بود که اگر کسی در بدو امر با او ملاقات میکرد، مجذوب شخصیت او میشد، چون بسیار باوقار بود.
چرا مرتکب این قتلها شد؟
از نظر تقسیمبندی روانشناسی جنایی و جامعهشناسی جنایی و همچنین تیپولوژی و فیزیولوژی بدن، او به لحاظ روانشناسی، یک شخصیت دوقطبی داشت؛ یعنی سعی میکرد در ظاهر خود را شخص خوبی نشان دهد اما در خلوت، آن درون واقعی خود را نشان میداد.
اما ایشان در دورانکودکی به نوعی به یک خانواده فروخته شد. ماجرا این بود که خانم مسنیکه فرزندی نداشت، ظاهرا از یکی از بستگانش تقاضا کردهبود کودکی برای او بیاورد تا بزرگش کند. آن آقای واسطه نیز از قوچان که خوشرو هم اهل آنجا بود، غلامرضا را از خانواده پرجمعیتش جدا و او را از روستا به حاشیه تهران و اطراف جاده ساوه که محل زندگی جدیدش بود، منتقل کرد. در واقع به لحاظ جامعهشناسی، غلامرضا نوعی هجرت زودهنگام ناموفق از روستا به حاشیه شهر داشت و در حقیقت تعارض بین فرهنگ روستا و حاشیه شهر موجب شد نوعی اختلال شخصیتی در این شخص ایجاد شود.
حال برای آنکه خود را با جامعه تطبیق دهد بهناچار با دوستان و همسالانی آشنا شد که از نظر اجتماعی، افرادی ناسازگار و معارض با قانون بودند. او برای آنکه بتواند جلب توجهکند، مجبور شد بهنوعی با آنها دوستی کند تا آنها او را بپذیرند. اولین گام خوشرو برای دوستی نیز سرقت پخش صوت ماشین بود. در واقع اولین سرقت او در ۱۴سالگی بود. پس از سرقت، به کانون اصلاح و تربیت معرفی شد. بنابراین پاسخ این سوال که چرا این شخص به چنین مسیری کشانده شد، از دو منظر روانشناسی و جامعهشناسی قابل بررسی است. از نظر روانشناسی به خاطر وجود آن عقدههای درونی بود که در حقیقت بروز نکردهبود، از نظر جامعهشناسی هم تعارض فرهنگی میان دو جامعه بسته روستا با جامعه ناامن حاشیه شهر بود که این شخص در آن رشد کرده و در نهایت باعث به وجود آمدن آن وضعیت هولناک در او شد.
پس برخلاف آنچهکه تصور میشود، نمیتوان گفت نیاز جنسی عامل اصلی جنایتها بود.
نه اصلا. من وضعیت این فرد را از ریشه و زمان طفولیت تا زمان قتلهای ارتکابی بررسی کردم و متوجه شدم لایههای زندگیاش بیشتر تشکیلدهنده دو بحث جامعهشناسی و روانشناسی است. از یک طرف او در پی مطرح کردن خود و جلب توجه جامعه بود و مساله دیگر خانمی بود که او را به حاشیه شهر آورد. در حقیقت این شخص نتوانست خود را با وضعیت حاشیه شهر تطبیق دهد. چون از یک جامعه روستایی ساده به یک جامعه پیچیده حاشیه شهر کشیده شد و این دو دلیل مهمی بود که باعث شد به این نقطه برسد.
پس از جدایی از خانواده واقعیاش، چه نظری در مورد آنها داشت؟
پس از جدایی از خانواده، بیشتر احساس ناراحتی میکرد و معتقد بود پدر و مادرش نباید راضی به جدا شدن او از خانواده میشدند. علامرضا آنها را مقصر میدانست، چرا که بهنوعی هجرت از روستا به شهر انجام شد، درحالیکه او در دروان کودکی، هنوز آمادگی مشخصی برای ورود به این مرحله از زندگی را نداشت.
با این جدایی اجباری، چه نظری در مورد زنان داشت؟
حس مادری نسبت به آن خانمی که او را به تهران آوردهبود نداشت و درواقع نوعی عقده نسبت به زنان داشت که نمیتوانست با آنها کناربیاید و سعی میکرد با اعمال خشونت با آنها کنار بیاید.
دوستانی که انتخاب کردهبود، چه افرادی بودند؟
از سطح خودش خیلی بالاتر و ساکن شمال تهران بودند. عکسهایی از او به دست آمد که نشان میداد در پارتیهای شبانه کراوات میزد و گیتار مینواخت. او در پارتی دختران شرکت میکرد و جالب اینکه دوستدخترهای زیاد داشت. هیچکس باور نمیکرد این فرد همان غلامرضا خوشرو باشد. از طرفی برای من خیلی جالب بود که او سفر خارجی انجام داده و در حال یادگیری زبان روسی بود. شخصیت جالبتوجهی داشت، اما در پنهان خود، پلشتیهایی داشت که بروز میکرد و در نهایت به آنجا کشیده شد.
چطور توانسته بود اعتماد خانمها را جلب کند؟
او شگردهایی داشت که اگر تربیت میشد، میتوانست از این شگردها در جهات مثبت استفادهکند. مثلا نیمههای شب، برای مسافرکشی اغلب روی ترمینالهای غرب متمرکز میشد. عمدتا نیز از خانمهایی که هنگام پیادهشدن از اتوبوس، حالت خوابآلودگی داشتند، بهعنوان طعمه استفاده میکرد و به آنها میگفت که شما را زودتر میرسانم. به نظر من خانمهایی که سوار میشدند هرگز به این نکته توجه نداشتند که این فرد بهظاهر آرام و باشخصیت ممکن است جنایتکار باشد. نبوغش هم در این جهت بود که سعی میکرد اعتماد فرد مقابل را در طول مسیر جلب کند و همین مساله باعث میشد تا زودتر به نتیجه برسد. درصورتیکه اگر یک چهره ترسناک، خشن و عصبی داشت، شاید هیچکس سوار نمیشد، یا اگر در طول مسیر آرام نبود و بهآرامی صحبت نمیکرد، ممکن بود خانمی که بهعنوان مسافر سوار خودرویش شدهبود، جیغ بزند و فریاد بکشد. بنابراین سعی میکرد از آیینه عقب و جلوی ماشین خانم را نگاه کند تا بتواند در او نفوذ کرده، مجذوب خودشکند و مرتکب آن اعمال شنیع شود.
پس از سوارکردن طعمههای خود، آیا صحبتهای خاصی مطرح میکرد؟
بله. دو نفر از مقتولان او دندانپزشک و پزشک بودند. هر ۹ خانم باشخصیت بودند. او درواقع سعی میکرد با نگاهکردن از درون آیینه به خانمها، آنها را جذب خود کند. با آنان ارتباط چشمی برقرار میکرد و به وسایل زینتی آنان اگر گردنبند یا ساعت زیبایی داشتند، خیره میشد و از وسایلشان تعریف میکرد. درواقع با این شیوه سعی میکرد آنها را زیرنظر داشتهباشد و از در دوستی با خانمها وارد میشد.
و بعد بحث به مسائل جنسی کشیده میشد.
همینطور است و کمکم وارد این وادی میشد. در واقع خانمها تصور نمیکردند که این شخص بتواند چنین حرکاتی انجام دهد. او شگرد خاصی داشت و نمیدانم از کجا آموزش دیدهبود که چطور بتواند در خانمها نفوذ کند که جذبشان شود. وقتی از او پرسیدم شما که دوست دختر داشتید، چرا به این خانمها تعرض کردید، در حالیکه نیاز نداشتید، جواب میداد من به رابطه جنسی نیاز نداشتم، من نبودم که این کارها را انجام میدادم، همه این کارها زیر سر حمید بود.
یعنی نیاز جنسی نداشت؟
داشت، اما چون دو شخصیتی بود، سعی میکرد خودش را خوب نشان دهد.
از جنایتهاییکهکرد، پشیمان بود؟
نه پشیمان نبود و هرگز قتلها را گردن نگرفت. چون یک شخصیت فرضی برای خودش ترسیم کردهبود که تمام تقصیرها و اشتباهات را گردن او میانداخت.
به طور مثال میگفت ما در ماشین بودیم، دوستم آن کارها را میکرد و من میگفتم انجام نده. افراد دو قطبی
این طور هستند که اگر کار خوبی انجام دهند، آن را به عهده میگیرند، اما انجام کارهای ناشایست را گردن نمیگیرند و تقصیر را متوجه دیگری میدانند. در نهایت سناریویی تنظیم میکنند که فکر میکنید واقعا شخصیت دیگری در کنارش بوده، در حالیکه اینطور نبودهاست.
به همین دلیل شخصیت حمید را طراحی کردهبود؟
بله.
در خلال صحبتهایتان گفتید او دنبال جلبتوجه جامعه بود. وقتی شرح قتلهایش در روزنامهها منتشر شد و ناگهان جمعیت بزرگی از ایران متوجه او و نامش شدند از شرایط ایجاد شده راضی بود؟
در روانشناسی بحثی به نام عقدههایهای ادیپ وجود دارد. وقتی شخص به جایی میرسد، دوست دارد خودش را نشان دهد. معمولا افراد سعی میکنند خود را در جای خوب نشان دهند، اما در مواردی هم در نقطهای بد مشهور میشوند که از این وضعیت هم راضی هستند، ایشان هم راضی بود که توانستهبود با این شیوه جلبتوجه کند.
قبل از اعدام و سه روز آخر زندگی کنار غلامرضا خوشرو بودید. در این سه روز در مورد چه چیزی با شما صحبت میکرد؟
بیشتر زندگیاش را وارسی میکرد و میگفت دوست داشتم در زادگاهم، خودم را نشان دهم. او یک نابغه بود.
چرا نابغه؟
همین که گیتار میزد، زبان یاد میگرفت، سعی میکرد در جامعه جا باز کند، دوستان زیادی پیدا کند و محبوب باشد. هیچکس پی نبرد که او یک شخصیت پنهان هم دارد، در حقیقت نابغه بود و همیشه بین نبوغ و جنون خیلی فاصله نیست. گاهی اوقات میبینید افراد نابغه دست به اقدامات جنونآمیزی میزنند. به نظر من او سطح هوشی بالایی داشت و اگر مربی و تربیت خوبی داشت و به او توجه میشد، فرد موفقی میشد. خانمیکه او را به حاشیه شهر آورد، مادرش نبود و بنابراین نمیتوانست با او سازگاری داشتهباشد. به همین علت او تنهایی خود را در حاشیه شهر حس میکرد. بر همین اساس، وقتی میتوانست نبوغاش را استفاده کند، مجبور شد در جهت منفی بهکار ببرد، زیرا در حاشیه شهر، جهات منفی بیشتر جلب توجه میکرد تا جهات مثبت.
در روزهای منتهی به اعدام درخواستی نداشت؟
نه نداشت. فقط میگفت اگر زودتر دستگیر میشدم و زودتر به من میرسیدند، شاید این کارها را نمیکردم. حتما اطلاع دارید که دستگیرشدنش هم اتفاقی بود و در یک ایست بازرسی بسیج دستگیر شد. همیشه میگفت در جامعه با من بد برخورد شد و من
عقده داشتم.
چه عقدهای؟
عقدههاییکه بیشتر انتقامگیری از جامعه بود که چرا مرا به کانون فرستادید، چرا پرونده شخصیت مرا بررسی نکردید. همانجا و سال ۷۶ بود که پرونده شخصیت را مطرح کردم و بعدها در قانون آمد. گفتم اگر در ارتباط با این افراد در روزهای اول درکانون اصلاح و تربیت پرونده شخصیت تشکیل شود از وقوع بسیاری از جرمها در آینده جلوگیری میشود، اما برای وی این پرونده تشکیل نشد.
از اعدام و مرگ نمیترسید؟
نه، نمیترسید. خیلی مسلط بود. در حقیقت متوجه شدهبود که این راه برگشتناپذیر است بنابراین پس از صدور حکم اعدام هیچ ترسی نشان نمیداد.
چه آرزوها و علایقی داشت؟
غلامرضا ۲۸ سال عمر کرد. ۱۴ سالگی وارد کانون اصلاح شد و در ۲۸ سالگی به این مراحل کشیده و در نهایت اعدام شد. در حقیقت او هم آرزوهایی داشت. همیشه دوست داشت یک فرد تاثیرگذار باشد، اما چون در این وادی افتادهبود، مجبور بود این مسیر را ادامه دهد. مادر ناخواندهای که او را قبول کردهبود، نمیتوانست خواستههای او را برآورده کند. او حتی به مدرسه نمیرفت، چون خجالت میکشید خود را عرضه کند و با بچهها در یک کلاس باشد، علاقهمند بود درس بخواند و خودش را بالا بکشد. همیشه سعی میکرد با شخصیتِ آرام و باوقار خود جلب توجه کند و از این جهت آرزوهایی داشت که بتواند زندگی خوبی داشتهباشد.
بزرگترین حسرت زندگیاش چه بود؟
میگفت ای کاش به تهران و حاشیهشهر نمیآمدم و در همان روستا میماندم. چون دوستانیکه در ابتدا انتخاب کردهبود، ناسازگار بودند و بر اثرهمنشینی با آنها سرقت از خودروها را آغازکردهبود. او هم آرزوهایی داشت، اما با وجود چنین دوستانی نمیتوانست به آرزوهایش برسد.