برایم سخت است که به مناسبت شهادت مردی قلم به دست بگیریم و بنویسم که عزت، غیرت و شجاعت، در سیمای دلنشین او معنایی واقعی مییافت؛ آیا این رختهای عزایی که بر تن داریم، برای اوست؟ چگونه میتوان باور کرد فقدان رادمردی را که شرافت امت اسلامی و غرور ملت ایران را ضمانت میکرد؟ آیا میتوان پذیرفت عروج سرداری را که نامش، فخر اسلام بود و مرامش، آزادگی و حمایت از محرومان؟ آن عظیم سترگ، آن نامدار جاویدان، آن شجاع نستوه، آن شکوه پایدار، آن سرو بلندبالای غیرت، شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی، از آن گوهرهای نایابی بود که تاریخ و هویت هر ملت، محتاج به آن هاست. بگذارید طور دیگری بگویم؛ همین حاجقاسمها هستند که تاریخ میسازند؛ تاریخ افتخار یک امت را. آن ها کوههای بلندی هستند که زمین را با تمام عظمتش، پابرجا نگه میدارند. آن ها ترجمان همه خوبیهایی هستند که بشریت ظرفیت دارا بودنشان را دارد اما همه این توصیفهای زیبا و آفرینها، تمام این نَعْتها و تکریمها، ذرهای از داغ سردار محبوب نمیکاهد؛ او که عمری را با مجاهدت گذراند و شهادت، ثمره و پاداش این حیات پربار بود.
مرید استاد شهید کامیاب
اگر قرار باشد از زندگی بزرگمردی مانند حاجقاسم بنویسیم، درست نیست که نامی از زادگاهش به میان نیاوریم؛ سردار ما در «قنات ملک»، جایی در شهرستان رابُر از توابع کرمان به دنیا آمد؛ سال ۱۳۳۵. کودکی و نوجوانی و اوایل جوانیاش در همین خطه گذشت. وقتی دبستان را در رابُر تمام کرد، رفت و در کرمان مشغول کار شد و بعد به عنوان پیمانکار شرکت آب، به زادگاهش برگشت. همان روزها بود که با یک روحانی انقلابی و جوان اهل مشهد آشنا شد؛ سیدرضا کامیاب. این دوستی زندگی قاسم سلیمانی را تغییر داد. کامیاب برایش از انقلاب و رسالت شیعه بودن میگفت؛ حرفهایی که در دل پاک روستازاده کرمانی، غوغایی به پا میکرد. سیدرضا کامیاب، طلبه مشهدی محبوب حاج قاسم که ماههای رمضان برای تبلیغ به کرمان میرفت، بعد از انقلاب نماینده مردم مشهد در مجلس شورای اسلامی شد؛ اما دوستیاش با حاج قاسم برقرار ماند تا اینکه در یکی از روزهای سال ۱۳۶۰، گلوله منافقین، سینه آقاسید را هدف گرفت و او، شربت شهادت نوشید. با این حال، آقاسید پیش از شهادتش، حاجقاسم را با استادش آشنا کرد؛ استادی که جاذبه شخصیت او در خاطر حاجی ماند و به تدریج، مرید او شد؛ آیتا… سیدعلی خامنهای.
عضو افتخاری سپاه
انقلاب که پیروز شد، حاجقاسم در کرمان به عضویت افتخاری سپاهپاسداران درآمد؛ هوش فوقالعاده و توان بدنی او، خیلی زود ظرفیت عظیمش را برای فرماندهان سپاه آشکار کرد؛ حاجی فرمانده پادگان قدس سپاه در کرمان شد؛ این هم از آن اتفاقات جالب تاریخ است؛ شروع فرماندهی در پادگان قدس و شهادت در کسوت فرمانده سپاه قدس؛ آغاز و انجامی چنین قدسی را فقط حاج قاسم سلیمانی باید. هنوز کار آموزش نیروها در جریان بود که دشمن بعثی، به مرزهای ایران تاخت. غیرت و مردانگی جوانان انقلابی، به بوته آزمایش سپرده شد. حاجقاسم همان تعداد نیرویی را که آموزش داده بود، در قالب چند گردان سازمان دهی کرد و رفت به جبهه و یکراست به سوسنگرد فرستاده شد؛ محور «مالکیه». از آن به بعد، حاج قاسم جوان را میشد در تمام محورها دید؛ دوستانی داشت که با همه دنیا عوضشان نمیکرد؛ یکیشان احمد کاظمی بود. حاج قاسم با بر و بچههای سپاه کرمان، در عملیاتهای راهبردی مانند والفجر ۸، کارهایی کردند، کارستان. نام حاجی خیلی زود بر سر زبان رزمندهها افتاد؛ فرمانده خوشقیافه کرمانی که با اخلاقش، دل از همه میربود و در عملیاتهای کربلای ۴ و ۵، حماسهها آفرید.
فرمانده لشکر ۴۱ ثارا…
هشت سال دفاع مقدس، با همه فراز و فرود و تلخی و شیرینیاش تمام شد؛ حاج قاسم هم با یارانش برگشت به کرمان؛ اما انگار هنوز اول کار بود؛ جنگ تمام شد، اما توطئه دشمن نه. اشراری که از افغانستان و مرزهای شرقی وارد کشور میشدند، امان مردم را بریده بودند. روزی نبود که خبر اقدامات تروریستی آن ها در منطقه منتشر نشود. حاجقاسم مأمور شد که سامانی به این اوضاع آشفته بدهد؛ او فرمانده لشکر ۴۱ ثارا… بود. درگیری بچههای سپاه کرمان با اشرار مسلح و قاچاقچیان مواد مخدر، روز و شب نمیشناخت و حاج قاسم سلیمانی، به عنوان محور و هدایتکننده این عملیات، فعالانه در منطقه حضور داشت. در پرتو تلاشهای او و مجاهدتهای جانبرکفان سپاه، منطقه رنگ آرامش را دید و خانوادههای مظلوم روستاهای استان کرمان، خواب راحت را تجربه کردند. حاجقاسم، از همان ابتدا، تمرکزش بر روی امنیت بود؛ انگار همه مسئولیت و زندگیاش در تأمین امنیت برای مردم خلاصه میشد. وقتی خبر اقدامی تروریستی یا شرارتآمیز را به وی میدادند، درنگ را جایز نمیدانست؛ آنقدر تلاش میکرد تا هم معلول و هم علت را، ریشه کن کند. رفتار او برای بسیاری از پاسداران جوان، یک الگوی تمامعیار بود.
مجاهد بدون مرز
سال ۱۳۷۹، رهبر انقلاب، حاجقاسم سلیمانی را به عنوان دومین فرمانده سپاه قدس منصوب کردند. حالا دیگر مجاهدتهای حاجقاسم برای پاسداری از حقیقت، مرز نمیشناخت؛ او مبدل شده بود به حامی همه مسلمانان مظلومی که در اقصی نقاط عالم، در برابر ظلم داخلی و خارجی ایستادهاند؛ حاج قاسم، یک مجاهد بدون مرز شده بود. با این حال، کسی او را نمیشناخت؛ اهل رسانهای شدن نبود؛ ترجیح میداد آرام و بدون سر و صدا، وظیفهاش را انجام دهد. در آن سوی مرزها، در لبنان، در عراق، در افغانستان و جاهای دیگر، فراوان بودند غیرتمندانی که نیاز داشتند به دستهای گرم حاجقاسم و امیدی که با خودش به این سو و آن سو میبرد. آن روزها، هنوز کسی نمیدانست که حاجقاسم کیست و چه میکند؟ کسی خبر نداشت که برای زمین زدن جناح باطل و پیروزی جبهه حق، چطور از این سو به آن سوی عالم اسلام میشتابد؟ اما رهبر انقلاب اینها را میدانستند؛ شاید به همین دلیل بود که وقتی در چهارم بهمنماه سال ۱۳۸۹، حاج قاسم را به درجه سرلشکری مفتخر و بر روی سینه ستبر و مردانهاش، نشان ذوالفقار را حمایل کردند، او را «شهید زنده» نامیدند. واقعیت هم جز این نبود؛ هنوز زمان زیادی لازم بود تا دیگران بفهمند با فداکاریهای حاجقاسم و نیروهای جانبرکف او، چه خطرها که از سر ملت گذشت و چه گرههای ظاهراً کوری که در جهان اسلام باز شد؛ آری، واقعاً هنوز هم زمان لازم است تا آن را به تمامی دریابیم.
جای پای مصطفی چمران
اواخر دهه ۱۳۸۰، حاج قاسم را مسلمانان دیگر کشورها، بهتر از ما میشناختند. در لبنان، حضور او یاد چمران را زنده میکرد؛ سالها بعد، در مصاحبهای که یکی از مهم ترین گفتوگوهای تاریخ انقلاب محسوب میشد، سردار از تنهایی حزبا…، از آن شب خوفانگیز در بیروت و از تنهایی سید مقاومت در جنگ ۳۳ روزه گفت و همراهی خودش با شهید عماد مغنیه را عیان کرد. آن وقت بود که همه فهمیدند، حاجقاسم ایران، حاجقاسم لبنان و عراق و یمن و … هم هست. او، بیاغراق، یک پایه پیروزی مقاومت در جنگ ۳۳ روزه سال ۲۰۰۶ بود. عجیب نیست که صهیونیستها اینطور کینه او را به دل گرفتند؛ حاج قاسم و دوستانش، چرخدندههای ماشین ایجاد خاورمیانه جدید را که کاندلیزا رایس، وزیر خارجه وقت آمریکا و ایهود اولمرت، نخستوزیر رژیم صهیونیستی، پُزَش را میدادند، از جا درآوردند و به کناری انداختند و این، یعنی اینجا، در این سوی عالم، فرزندان اسلام میگویند چه باید باشد و چه نباشد.
ناجی اربیل
سال ۱۳۹۳ بود؛ وحشت از داعش همه جا موج میزد؛ شایعههای مربوط به وحشیگریهای آن ها همه جا پیچیده بود. عراق در آستانه بلعیده شدن توسط تکفیریهای وحشی قرار داشت. مردم مظلوم عراق، مانند زمان جنگ خلیج فارس، سرنیزههای آمریکایی را روی گردنشان میدیدند؛ منتها اینبار، دست آمریکا از آستین داعش بیرون آمده بود. مرد میخواست که در وسط آن معرکه، بماند و دیگران را به ایستادن ترغیب کند، کار هر کسی نبود. حاجقاسم اما، آفریده شده بود برای همین روزها. مرداد ۱۳۹۳، داعشیها تاختند به سوی اربیل، مرکز اقلیم کردستان عراق؛ سردار قبلاً به بارزانی درباره حمله داعش هشدار داده بود، اما او قضیه را جدی نگرفت. داعش غارتکنان خودش را رساند به نزدیکیهای اربیل. بارزانی دست به دامن آمریکاییها شد تا هواپیمایی، نیروی زرهی یا مهماتی ارسال کنند؛ اما آن ها ترجیح میدادند اقلیم کردستان هم برود توی حلق داعش. بارزانی ناامیدانه با حاجقاسم تماس گرفت و او گفت که میآید. چقدر این کلمه برای کردهای عراق لذتبخش بود. خیلیها دم از همراهی میزنند و نمیآیند؛ وقتش که میرسد، میروند دنبال سوراخ موش یا شاید عیاشی در سواحل فرانسه اما حاجقاسم مرد میدان بود. اربیل در محاصره داعش قرار داشت که خبر رسید سردار اسلام فقط با ۷۰ نیرو آمده است! کردها تردید داشتند؛ آیا میشود با این تعداد نیرو پیروز شد؟ ظاهراً خبر نداشتند که نام حاجقاسم، کار چند لشکر را میکند. او با نیروهایش محاصره را شکست و خودش را به اربیل رساند. حالا حاجقاسم و رزمندگانش، دوشادوش پیشمرگان کرد میجنگیدند و از نوامیس مسلمانان پاسداری میکردند. نام حاجی که در جبهه پخش شد، داعشیها ترجیح دادند بروند عقبتر؛ میدانستند که سردار سلیمانی، مثل مرادش، کرّار است، فرار در کارش نیست. پیروزی اربیل، نام سردار را بیشتر سر زبانها انداخت؛ حالا دیگر همه او را میشناختند و دوستش داشتند.
سردار زینبی
سوریه میدان کارزار بعدی بود. وقتی داعش، جبهه النصره را کنار زد و عملاً شمال سوریه را در اختیار گرفت، پشت خیلیها لرزید؛ اما حاجقاسم جزو آن ها نبود. داعشیها در حلب و رقه به همه چنگ و دندان نشان میدادند؛ نوزاد را کباب میکردند و زیر پلو، جلوی پدرش میگذاشتند؛ میکشتند، میبردند، تجاوز میکردند؛ حالا دیگر شمر هم جلودارشان نبود؛ هر چند در رفتار دست کمی از او نداشتند. سردار بیقرار ما، رفت به سوریه که کاری کند برای مظلومان. وقتی رسید به دمشق، انگار ورق برگشت؛ سوریها حالا میدانستند که حامی دارند؛ مگر میشد به حرف حاج قاسم اعتماد نکرد؟ حاجی در برخی محورها شخصاً حاضر میشد؛ وقتی نیروهایش به «بوکمال» رسیدند، آنجا بود تا جبهه را از نزدیک فرماندهی کند؛ او مرد پشت میزهای قشنگ نشستن و باد کولر خوردن و رجزهای شمسیپهلوانی خواندن نبود؛ مستقیم میرفت به میدان تا دم به دم نیروهایی بدهد که جان بر سر هدف مقدس گذاشتهاند. تصاویر آن روزها، دست سردار را روی دوش نوجوانانی نشان میدهد که هنوز پشت لبشان سبز نشده است؛ این یعنی انتقال همان ارزشی که اروپاییها، حتی اگر بمیرند هم معنایش را نمیفهمند. حاجقاسم که به منطقه میآمد، هم خودیها کار را تمام شده میدانستند و هم دشمن؛ دیگر هیچکس را یارای مقابله در برابر مردان سردار که با بانوی کربلا، زینب کبری(س)، پیمان وفاداری بسته و در مرام، به مولایشان حسین(ع) اقتدا کرده بودند، نبود.
سیل فروردین ۹۸
سردار در عراق و سوریه، فقط به دنبال سامان دهی جبهه مقابله با داعش نبود؛ او را باید مصداق بارز «أَشِدّاءُ عَلَی الکُفّارِ رُحَماءُ بَینَهُم» بدانیم. تمام تلاشش این بود که بین عراقیها آشتی برقرار و اوضاع روابط سوریها با یکدیگر را به سامان کند. وقتی زلزله و سیل، سرزمین مادریاش را تهدید کرد و مردم نیازمند حضورش شدند، آمد تا در کنار آن هایی باشد که دوستشان دارد. مانند حضور او میان سیل زدگان خوزستانی در فروردین ۹۸ و دستور ویژه او برای استقرار موکبهای اربعین در مناطق سیل زده و کاهش آلام سیل زدگان. او در چنین برهه هایی به کمک مردم سرزمینش می شتافت، تا مانند چمران، محشور باشد با بندگان مظلوم و نیازمند خدا، تا با ثروتمندان شکمپرست و پرمدعا، هم سفره نشود، تا دمی نیاساید برای آسایش خلق. آیا مزد این همه، شهادت نیست؟