مرد جوان که خیلی جدی تصمیم گرفته بود به زندگیاش پایان بدهد، با حضور بهموقع برادر همسرش و تلاش پزشکان جان سالم به در برد.
داماد جوان در بیان قصه تلخ زندگیاش گفت: یکسال قبل از طریق شبکههای مجازی با زنی آشنا شدم. در اولین قرار ملاقاتی که گذاشتیم متوجه شدم چیزهایی که در مورد سن و سالش گفته دروغ است. سر صحبت که باز شد فهمیدم چند سالی از من بزرگتر است. ما چند بار دیگر هم قرار ملاقات گذاشتیم. متوجه شدم یکبار ازدواج کرده و طلاق گرفته است.
ناهید بعد از طلاق، از مشهد به خانه خواهرش آمده بود و با آنها زندگی میکرد. سه ماه از این ماجرا گذشت. اسیر احساساتم شده بودم. با اینکه به خواستگاری دختر داییام رفته بودم و قرار و مدار عقدکنان گذاشته بودیم به همه چیز پشت پا زدم. از خانوادهام خواستم به خواستگاری ناهید بروند. پدر و مادرم راضی نبودند. بدون حضور خانوادهام، یکه و تنها به خواستگاری ناهید رفتم. بالاخره به خواسته دلم رسیدم و ازدواج کردم. ولی چه ازدواجی؟ رفتار و حرکات و حتی نوع پوشش همسرم زننده بود. خانوادهام مرا طرد کردند. در همان دوران عقد متوجه شدم با پسری در همسایگیمان ارتباط دارد.
میخواستم طلاقش بدهم. به دست و پایم افتاده بود و گریه میکرد. او را بخشیدم و برای زندگی راهی مشهد شدیم. در اینجا پدر ناهید از ما حمایت میکرد. اتاقی در خانهشان به ما داده بودند و در کارگاه پدرش مشغول کار شدم. دوباره واقعیت تلخ دیگری برایم نمایان شد. او که معتاد اینترنتی است رفت و آمدهای مشکوکی داشت. یک روز بعدازظهر تعقیبش کردم.
با چند دختر و پسر به باغ ویلایی در اطراف شهر رفت و… من ناهید را دوست داشتم و جانم را نثارش میکردم. انتظار نداشتم اینطوری به من خیانت کند. اما او به هیچ اصل و اساسی در زندگی مشترکمان پایبند نبود. در وضعیت روحی بدی بودم. آن روز، وقتی ناهید به خانه برگشت با هم درگیر شدیم. رفتارش عادی نبود و فکر میکنم مشروب الکلی استفاده کرده بود. بوی سیگار هم میداد.
مادر و خواهرش آتش بیار معرکه شده بودند و از او حمایت میکردند. حریف این زن نمیشدم. بسته قرص را برداشتم و خوردم. دیگر نفهمیدم چه کار کردم. راست میگویند فقط با احساس نمیتوان زندگی را بنا کرد. به نظر من هر کس باید حواسش را جمع کند چون با یک جرقه کوچک شاید خرمن یک سرنوشت آتش بگیرد.
میخواهم از ناهید جدا شوم و به شهر خودمان برگردم.