جمعه , ۳۰ ام آذر ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۴:۱۴ بعد از ظهر به وقت تهران

همسرم بساط اعتیاد را مقابل چشمان فرزندم پهن می کرد!

روزی که پای سفره عقد نشستم و با «بهروز» ازدواج کردم، درباره توهمات وحشتناک معتادان موادمخدر صنعتی مطالبی شنیده بودم و می دانستم که این گونه افراد رفتارهای عجیبی دارند اما هیچ گاه تصور نمی کردم که روزی با جوانی معتاد ازدواج کنم و …

همسرم بساط اعتیاد را مقابل چشمان فرزندم پهن می کرد!

زن ۴۰ساله در حالی که دستان کودکی را در دستش می فشرد و مدعی بود دیگر نمی تواند به زندگی خفت بار با یک معتاد توهمی ادامه دهد، درباره سرگذشت پر فراز و نشیب خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان مشهد گفت: فرزند چهارم از یک خانواده هفت نفره هستم که در مشهد به دنیا آمدم و از همان دوران کودکی تاکنون در کوی طلاب زندگی می کنم اما سرگذشت تلخ و روزگار سیاه من از سومین بهار زندگی ام در حالی آغاز شد که مادر بیمارم از دنیا رفت و من که از معنای مرگ چیزی نمی دانستم، لباس سیاه بر تن کردم و از مهر مادری محروم شدم. به همین دلیل هم هیچ تصور ذهنی از مادرم ندارم. در این شرایط تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواندم ولی چون هیچ علاقه ای به درس و مدرسه نداشتم، در همان مقطع ابتدایی ترک تحصیل کردم و به دنبال هنر خیاطی رفتم. بزرگ تر که شدم تازه فهمیدم پدرم نیز بیماری سرطان دارد و به مصرف موادمخدر سنتی آلوده است. او که ابتدا کاهش دردهای ناشی از بیماری را بهانه ای برای مصرف تریاک قرار می داد، مدتی بعد از مرگ مادرم اعتیادش را کنار گذاشت و تا روزی که از دنیا رفت لب به موادمخدر نزد. هنگام مرگ پدرم، من دختری جوان بودم و به عنوان استادکار در یکی از کارگاه های تولیدی دوخت مانتو و لباس های مجلسی زنانه کار می کردم. اگرچه بعد از مرگ پدرم بسیار تنها شده بودم و احساس یتیمی می کردم اما دختری ۲۳ساله بودم و این بار به خوبی حقیقت مرگ را درک می کردم. به همین دلیل همواره با دیگر دوستانم در کارگاه به گفت وگو می پرداختم و خودم را با کار مشغول می کردم تا این که ۱۰سال قبل مادر یکی از دوستانم که در کارگاه خیاطی همکار بودیم، نزد من آمد و نظرم را درباره ازدواج پرسید. وقتی با پاسخ مثبت من رو به رو شد، جوانی اهل شمال را معرفی کرد که برای کار به مشهد آمده بود و به عنوان نگهبان در یک پروژه ساختمانی متعلق به یکی از بستگان آن ها کار می کرد. روز خواستگاری پدر و مادر بهروز به بهانه فصل شالیکاری در مراسم حضور نداشتند و تنها مادر دوستم به همراه صاحبکار بهروز به خواستگاری ام آمدند و من در حالی که هیچ شناختی از او نداشتم، تنها با اعتماد به حرف های مادر دوستم پای سفره عقد نشستم و زندگی مشترکم را شروع کردم. اگرچه از همان روزهای اول زندگی مشترک رفتارهای نامتعارفی از همسرم می دیدم اما این گونه حرکات و برخوردهای او را جدی نمی گرفتم . مدتی بعد رفتارهای بهروز به حدی عجیب شد که با هر مشاجره بی اهمیتی از کوره در می رفت و به شدت خشمگین می شد تا جایی که یک بار سماور آب جوش را به سمت من پرت کرد که خوشبختانه به خیر گذشت یا گاهی چنان بدبینی و سوءظن وجودش را فرا می گرفت که اجازه نمی داد از مقابل چشمانش دور شوم.
بالاخره وقتی درگیری و ناسازگاری های ما به اوج خود رسید، ناگهان همسرم در میان فریادها شبی اعتراف کرد که به موادمخدر صنعتی آلوده است و قبل از ازدواج با من کریستال مصرف می کرده. آن جا بود که پی به رفتارهای عجیب و غریب و خطرناکش بردم و همه تلاشم را به کار گرفتم تا اعتیادش را ترک کند اما نه تنها تلاش هایم بی فایده بود بلکه او استعمال شیشه را نیز به موادمخدر مصرفی اش اضافه کرد و مقابل چشمان پسر ۸ساله ام بساط اعتیادش را پهن می کرد. از دیدن این وضعیت بسیار نگران بودم و زجر می کشیدم تا حدی که دیگر در عالم توهم تهمت های زشت و زننده به من می زد و من با مشاهده این رفتارهای خطرناک احساس ناامنی می کردم. به گونه ای که حتی بسیاری از شب ها چشم بر هم نمی گذاشتم و می ترسیدم که در همان عالم توهم بلایی بر سرم بیاورد.
حالا زندگی مشترک من به آخر خط رسیده است و دیگر نمی توانم با این شرایط زیر یک سقف با بهروز زندگی کنم. اکنون نه تنها خودم امنیت جانی ندارم بلکه بسیار نگران آینده پسرم هستم و قصد دارم از بهروز جدا شوم و سرپرستی پسرم را نیز به عهده بگیرم تا خود و فرزندم را از این زندگی خفت بار نجات بدهم و …
شایان ذکر است، با صدور دستوری از سوی سرهنگ علی عبدی (رئیس کلانتری میرزا کوچک خان) پرونده این زن جوان برای بررسی های کارشناسی و انجام امور مشاوره ای به کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

۲/۵ - (۳ امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *