شوهرم با کارگری در یک شرکت چرخ زندگیمان را بهسختی میچرخاند. من هم تا مدتی قبل در خانههای مردم کار میکردم؛ اما درد کمر مانع از آن شد که بتوانم کمک خرج خانه باشم.
متاسفانه شوهرم کارش را از دست داد. میگفتند شرکت اوضاع خوبی ندارد و برای همین نیمی از کارگرانش را اخراج کرده است. او حالا با موتورسیکلت مسافرکشی میکند؛ اما با این کارها نمیتوان از پس هزینههای زندگی و کرایه خانه برآمد.
گاهی مینشینم و با خودم فکر میکنم؛ نمیدانم چرا روزگار با ما نمیسازد. مشکلات زیادی را از روز اول ازدواجمان سپری کردهایم. شاید اینهمه گرفتاری یک امتحان الهی باشد. من و شوهرم هنوز هم بر حلال وحرام معتقدیم، نمازمان ترک نشده و همیشه شکرگزار نعمتهای خدا هستیم؛ اما مشکلی برایم پیش آمده که نمیتوانم صبوری کنم. دخترم قرار است امسال به مدرسه برود. ما به فکر جورکردن هزینههای تحصیلیاش بودیم که سروکله یک زن پیدا شد. او پیلهمان کرده و میگوید بچه را بفروشیم. دست بردارمان نیست و فکر میکند چون وضع مالی خوبی دارد، میتواند احساسات پاک مادرانهام را پایمال کند. دختر کوچولویم میداند آن زن برای چه هر روز به خانه میآید. دخترم با ترس و وحشت نذر کرده که روزه کله گنجشکی بگیرد. میگوید روزه میگیرم تا خدا به ما پول بدهد و مرا به کسی ندهید.
امروز دوباره آن زن آمده بود. موضوع را به پلیس اطلاع دادم. اگر شده جانم را بدهم، اجازه نمیدهم کسی پاره تنم را به هیچ قیمتی از من جدا کند.