یکشنبه , ۲ ام دی ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۹:۱۲ بعد از ظهر به وقت تهران

چرا «عصر جدید» و فینالش تحولی در برنامه‌ سازی صدا و سیما هستند

فینال برنامه‌ی «عصر جدید» را، همچون انقلابی میتوان دید در این تلویزیون. همچون شعاعی عمیق از امید، پر از لحظاتِ پرشورِ عاطفی، پر از رنگ و نور و اشک و شادی، پر از اسلوموشن و موسیقی، پر از فریاد، سکوت، غم، شعف، و پر از حرارت و روحِ زندگی.

میدانم. عده‌ای باز خواهند نوشت که این، یک کپی بوده و بروید اصلش را ببینید و…؛ آنها را همه‌مان، بسیار دیده‌ایم. قلبِ عصر جدید اما، قلب دیگری است. روح‌اش، روح دیگری است. در سراسر فینال، به این می‌اندیشیدم که چه چیزی در آن، ما را اینچنین با خودش میبَرد؟ چه چیزی در آن، بر قلبمان چنگ می‌اندازد؟ چرا در میانه‌اش اشک می‌ریزیم؟ دلیلش کدام است؟ احسان علیخانی؟ داوران‌اش؟ دکورش؟ رنگ و نور و صحنه‌اش؟ پشت صحنه‌اش؟ خیر، هیچ‌کدام.

آنچه مسحور می‌کند، تنها آن مهمان‌های روی صحنه‌اند. آن فینالیست‌هایی که دخترانش، شبیه دختردایی‌ها و دخترخاله‌های خودمان، و پسرانش، شبیه پسردایی‌ها و پسرخاله‌های خودمان‌اند. شبیه اقوام‌مان، همسایه‌هامان، هم‌محله‌ای‌هامان، شبیه همشهریان و هم‌وطنانمان‌اند. شبیه همان‌ها که هر روز در صف نانوایی کنارمانند. همان‌ها که در تعمیرگاه موبایل پیشمانند. مَردمِ کوچه و خیابان و مترو و بازار، مردمِ این دِه و آن روستا. مَردمی که صاف و بی‌عیب حرف نمی‌زنند، بی‌لکنت سخن نمی‌گویند، خوشگل و مانکن نیستند، سلبریتیِ اتوکشیده نیستند، از دوربین خجالت می‌کشند و گاهاً از شرم، عرق می‌ریزند. آن‌هایی که هیچگاه اینچنین عریان، در قاب تلویزیون ندیدیم‌شان. پیروز و باهوش و نابغه ندیدیم‌شان. همیشه فیلتر شده بودند. کج و مَعوج و مغشوش و شرمنده و گناهکارشده بودند. اینبار اما، سربلند دیدیم‌شان. قلب من زمان تماشای فینال، برای تک‌تک آن‌ها تپید. برای همسایه‌هایم تپید.

اینجا، سرزمین استعدادهای تلف شده است. من، نبوغِ پنهان شده‌ی جماعتِ هم‌سرنوشتِ خود را، سرانجام روی آنتن تلویزیون دیدم. آن‌هایی را دیدم که گویی تا به امروز، هرچه دویده بودند به جایی نرسیده بودند. شکست خورده بودند. آنها که سالیان طولانی، غمِ حسرت‌ها و «نرسیدن»های خود را، غمِ تنهایی و تحقیر خود را، همچون لباسی کهنه بر تن کرده بودند. آن‌ها امروز، روی آنتن، مقابل چشمانِ چند ده میلیون نفر، نه تنها به چشم آمدند، که همچون ستاره‌ی یک کهکشانِ عزیز درخشیدند، همچون یک قهرمان ایستادند، تشویق شدند، لبخند زدند، پیروز شدند.

«عصر جدید»، کار بزرگی کرد. مسیرش برای مردم‌شناسی و بیدار کردن ناخودآگاهِ قهرمانان‌اش، در فینال، به ثمر نشست. از ما مَردم، برای خودمان قهرمان ساخت. قهرمان‌های گم شده بر پرده‌ی سینما را، بین مردم عادی پیدا کرد. و ما مردم عادی هم، میدانیم که دلمان برای هیچ‌کدام از این قهرمانان، برای هیچ‌کدام از این فینالیست‌ها، حتی ثانیه‌ای تنگ نمیشود. زیرا هر صبح که درب خانه‌مان را باز کنیم و بیرون بزنیم، هر صبح که با چشمِ باز به اطرافمان بنگریم، چشم در چشم ‌تک‌تک آن‌ها خواهیم دوخت. ما این جماعت را هر روز دیده‌ایم، هر روز می‌بینیم، در اولین کوچه‌، سر اولین خیابان، دور اولین میدان، در صف نانوایی، داخل بقّالی. ما، همسایه‌هامان را، خوب می‌شناسیم.

 

یادداشتی از حسین لامعی / سینما دیلی

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *