یکشنبه , ۲ ام دی ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۸:۳۸ قبل از ظهر به وقت تهران

چرا پدر سیروس الوند گوش بازیگر سرشناس را گرفت؟! +عکس

خدا رحمت کند آقای عیسی الوند، پدر سیروس و خشایار الوند را که مدیر دبیرستان ما بود. ایشان می‌آمد سر کلاس، اما وقتی حرف می‌زد می‌دید که بچه‌ها می‌خندند. متوجه دلیل خنده آنها نمی‌شد و می‌گفت زهرمار! چرا می‌خندید؟ بعدا می‌رفت و بررسی می‌کرد و می‌دید قضیه چیست و همه چیز زیر سر من است.

جام جم:فرهنگ ایرانی فرهنگ عجیب، رنگارنگ و پارادوکسیکالی است. ما در این فرهنگ چندین مرحله را پشت سر گذاشتیم، مثلا دوره‌ای از کودکی خود را به یاد دارم که شیطان از من درس می‌گرفت و می‌گفتند این دیگر چه جانوری است! در عین حال یک دوره دیگری از کودکی خودم یادم می‌آید که سمبل و تجسمی از مظلومیت بودم و در محل بزرگ‌ترها به بچه‌هایشان می‌گفتند یاد بگیرید، ببینید این پسر چقدر مظلوم است.
خودم هنوز مانده‌ام و در حیرت‌اندر حیرتم که این چگونه موجودی است که در هر دوره‌اش یکجور بود؛ دوره‌ای بود که انگار توی سرش می‌زدند. این مساله در عکس‌های آن دوره وجود دارد و سرم در همه آنها پایین است. بعد دوره دیگری بود که همه کلاس را علیه معلم متحد می‌کردم، بدون این‌که ردپایی از خودم به جا بگذارم!

خدا رحمت کند آقای عیسی الوند، پدر سیروس و خشایار الوند را که مدیر دبیرستان ما بود. ایشان می‌آمد سر کلاس، اما وقتی حرف می‌زد می‌دید که بچه‌ها می‌خندند. متوجه دلیل خنده آنها نمی‌شد و می‌گفت زهرمار! چرا می‌خندید؟ بعدا می‌رفت و بررسی می‌کرد و می‌دید قضیه چیست و همه چیز زیر سر من است.

 خمسه
مثلا یک‌بار نزدیک عید ایشان سر کلاس آمده بود تا طبق رسم آن زمان برای کارکنان مدرسه عیدی جمع کند. مثلا می‌گفت آقای خمسه شما چقدر عیدی می‌دهید؟ من گفتم پنج تومان. آقای یوسفی شما چقدر عیدی می‌دهید؟ او گفت: سه تومان و همین‌طور به ترتیب از همه بچه‌ها درباره میزان عیدی می‌پرسید که قرار بود بدهند و آنها هم مبلغی را عنوان می‌کردند و جوابی می‌دادند. آقای الوند این مبالغ را یادداشت می‌کرد و بعد دوباره از همه بچه‌ها می‌پرسید چه زمانی این مبالغ را می‌آورند. همه بچه‌ها گفتند فردا، اما وقتی از من پرسید شما این پنج تومانی را که گفتی کی می‌آوری؟ گفتم من فردا نمی‌توانم و یکشنبه این مبلغ را می‌آورم. ایشان شروع به اعتراض کرد و گفت تو غلط می‌کنی! وقتی همه فردا پول‌هایشان را می‌آورند، چرا تو می‌خواهی یکشنبه بیاوری؟ بعد بچه‌ها همگی زدند زیر خنده. آقای الوند گفت زهرمار! چرا می‌خندید؟ ایشان دوباره اعتراض کرد و از کلاس بیرون رفت.

کمی بعد از کلاس، آقای الوند گوشم را گرفت و گفت: «مرا مسخره کردی؟» چون آن روزی که آقای الوند از ما درباره مبالغ عیدی‌ها پرسید، شنبه بود و منظور از یکشنبه من، همان فردا بود. فقط می‌خواستم بدانم ایشان حواسش است که امروز شنبه است یا نه! از این شیطنت‌ها زیاد می‌کردم و این هم یک دوره‌ای از بچگی من بود که تک‌تک معلم‌ها و مدیران را سر کار می‌گذاشتم! امیدوارم اینهایی که می‌گویم بدآموزی نداشته باشد و بچه‌ها از این کارها نکنند.

در عوض دوره دیگری هم داشتم که سرم توی لاک خودم بود. به قول مولانا: «چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه‌مندم/ گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم/ ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم/ قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم». من هم همین وضع را داشتم و گاهی اهریمن مرا به سمت خود می‌کشید و گاهی ندای نیک و همیشه در کشاکش بودم. گفتم که فرهنگ ایرانی فرهنگ عجیب، متفاوت و نادری است و من هم در دوره‌هایی از کودکی و نوجوانی یکی از مصداق‌های این تناقض بودم.

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *