رضا، نوجوان ۱۶ ساله ای که چند روز قبل سرگذشت او با عنوان «در آرزوی کفشی طبی» در ستون « درامتداد تاریکی» به چاپ رسید، اکنون در پرتو نگاه مهربان امام رأفت و مهربانی، امام رضا(ع) و با مدد دستان یاری گر خیران و شهروندان نیکوکار به آرزویش رسید و باران مهر و محبت و دستان بخشنده و سخاوتمند خیران خیرخواه مرهمی بر پاهای خسته و تاول زده اش شد.
او که با پوشیدن کفش های طبی برای قدردانی از خیران به کلانتری آمده بود، روی صندلی اتاق مددکاری نشست. لحظه ای به کفش هایش خیره شد و لبخند امیدوارانه ای بر لبانش نقش بست. برق کفش هایش همچون برقی که در چشم هایش می درخشید، انعکاس مهربانی و انسانیت بود. او به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: از وقتی معنای زندگی را فهمیدم و توانستم خوب و بد را تشخیص بدهم، متوجه شدم که بیمار هستم. مادرم می گوید از هشت ماهگی گرفتار این بیماری پوستی شدم. کف پاهایم تاول می زد و چاک چاک می شد به طوری که نمی توانستم به درستی راه بروم. خوب به یاد دارم که مادرم با نگرانی مرا نزد چندین پزشک متخصص پوست برد، اما همگی جواب مان کردند و گفتند این بیماری صعب العلاج است و باید تا آخر عمر دارو مصرف کنم تا از پیشروی آن جلوگیری شود و در صورت قطع دارو، تاول ها مثل خوره تمام بدنم را می گیرند! دوست داشتم با بچه های هم سن خودم بازی کنم اما زخم پایم اجازه نمی داد. وقتی راه می رفتم پاهایم درد می گرفت. بنابراین خیلی وقت ها به جای بازی با دوستانم، بازی آن ها را از دور تماشا می کردم و لذت می بردم! با این که در رشته های ورزشی ناتوان بودم، اما معلمان از هوش و استعدادم در بقیه درس ها تعریف می کردند و همیشه شاگرد اول مدرسه بودم. پدرم اعتیاد به مواد مخدر داشت و حتی هزینه های خورد و خوراک مان را هم پرداخت نمی کرد. مادرم صبح تا شب در خانه های مردم کار می کرد اما وقتی خسته و کوفته به خانه می آمد، پدرم با کتک کاری دستمزد کارگری اش را از او می گرفت تا مواد مخدر تهیه کند! مادرم گریه می کرد و من که فرزند ته تغاری خانه بودم، با دستان کوچکم اشک هایش را پاک می کردم و صورت مادرم را می بوسیدم تا دلداری اش بدهم. در این هنگام مادرم میان گریه می خندید و مرا در آغوش می گرفت. هیچ وقت دوست نداشتم شبیه پدرم باشم. دوست داشتم وقتی بزرگ شدم فرد موفقی برای جامعه باشم تا بتوانم زندگی خوبی را برای مادرم فراهم کنم و زحماتش را جبرانکنم. این قولی بود که من و خواهر بزرگ ترم در عالم بچگی به یکدیگر دادیم. اکنون او در مدرسه نمونه تحصیل می کند و کنکور سراسری را در رشته ریاضی با موفقیت پشت سر گذاشته است. من نیز رشته تجربی را انتخاب کردم. آرزو دارم روزی پزشک شوم تا بتوانم به مردم کشورم خدمت کنم.
بعد از شیوع کرونا وضعیت مالی ما خیلی بدتر شد. مادرم در خانه های مردم کارگری می کرد اما هیچ کس به او پیشنهاد کار نمی داد. به دلیل مشکلات اقتصادی، من دیگر توانایی خرید داروهایم را نداشتم و به مدت دو ماه داروهایم را قطع کردم و بیماری ام پیشروی کرد و تا ساق پایم را گرفت. پزشک متخصص پیشنهاد داد که کفش طبی تهیه کنم تا بتوانم راحت تر راه بروم اما هزینه خرید کفش را نیز نداشتم تا این که به کلانتری آمدم و مشکلم را مطرح کردم؛ چند روز بعد مشاور کلانتری با مادرم تماس گرفت و گفت که چند نفر از خیران که خواستند هویت شان پنهان بماند، هزینه خرید کفش و بخشی از هزینه های درمانم را تقبل کردند. با مادرم به دکتر رفتم و داروهایم را تهیه کردم و یک کفش طبی نیز خریدم. کفش های طبی را پوشیدم و به کلانتری آمدم تا از تمام کسانی که دستم را گرفتند و کمکم کردند تا من به آرزویم برسم، تشکر کنم. از راه دور دستان مهربان و یاری گرشان را می بوسم و به آن ها قول می دهم که درسم را بخوانم تا فرزند خوبی برای آن ها و فرد مفیدی برای جامعه و شهرم باشم. امیدوارم روزی فرا برسد که بتوانم مهربانی شان را جبران کنم…
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی