همواره سعی کردم فرزندانم را با لقمه حلال بزرگ کنم تا به راه خلاف و خطا نروند اما نمی دانم چرا دخترم این گونه در منجلاب فساد و بی اخلاقی فرو رفت. واقعا نمی دانم کجا اشتباه کردم و کدام مسیر را در تربیت فرزندم به بیراهه رفتم که اکنون باید این گونه آبرو و اعتبار از دست رفته ام را به سوگ بنشینم…
مرد ۵۵ ساله با بیان این جملات در مقابل رئیس دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری شفای مشهد، آهی کشید و در حالی که قطرات اشک را با گوشه آستین پاک می کرد درباره سرگذشت دخترش ادامه داد: سحر فرزند اول من است او با برادر کوچک ترش تنها یک سال اختلاف سنی دارد. سحر و محمد از کودکی با یکدیگر مشکل داشتند و به هم حسادت می کردند. همواره بازی های کودکانه آن ها به دعوا ختم می شد. اگر به سحر توجه می کردیم محمد حسادت می کرد و اگر به محمد علاقه نشان می دادیم سحر ناراحت می شد. انگار با به دنیا آمدن محمد، سحر آن جایگاه ویژه اش را از دست داده بود. بعد از این که سحر به سن نوجوانی رسید، معاشرت با دوستان ناباب را آغاز کرد غافل از این که معاشرت با این افراد نقطه شروع تمام آسیب هاست. کم کم درگیر روابط با جنس مخالف شد و ما از این اتفاق غافل بودیم تا این که روزی زن میان سالی سرزده به منزلمان آمد. او حتی هنگام ورود به منزل کفش هایش را در نیاورد و با اکراه روی صندلی نشست و در حالی که با حقارت به لوازم منزلمان چشم دوخته بود، گفت: من مادر پسری هستم که با دختر شما رابطه دارد! پسرم پایش را در یک کفش کرده که می خواهد با دختر شما ازدواج کند اما من این تصمیم را احساسی و زودگذر می پندارم. ما از خانواده شناخته شده و ثروتمندی هستیم و از طبقه اجتماعی شما نیستیم از طرفی من دوست دارم عروسم را خودم انتخاب کنم و خوب می دانم پسرم درگیر یک هوس زودگذر شده است. مطمئن باشید دختر شما به زودی این مسئله را خواهد فهمید اما شاید آن وقت خیلی دیر شده باشد پس بهتر است شما جلوی دختران را بگیرید و از این ازدواج جلوگیری کنید! با رفتن آن زن انگار یک پارچ آب یخ روی سر من و همسرم ریختند. مات و مبهوت ماندیم که آن زن چه گفت و چه اتفاقی افتاده است! وقتی دختر ۱۴ ساله ام به منزل آمد بی اختیار در حالی که شعله های خشم در وجودم زبانه می کشید کمربندم را باز کردم و او را به باد کتک گرفتم. سحر چند روز در اتاق زندانی بود. گوشی اش را نیز ضبط کردم. خلاصه بعد از گذشت مدتی این ماجرا خاتمه یافت اما همچنان حس بدبینی و بی اعتمادی بین ما و دخترمان وجود داشت. او هر خطایی مرتکب می شد دوستی خیابانی اش را به رخش می کشیدیم و همچون پتکی بر سرش می کوبیدیم. جوری رفتار می کردیم که انگار او گناه نابخشودنی مرتکب شده است چون من و مادر سحر در خانواده هاییمتدین و مذهبی بزرگ شده بودیم. خلاصه بعد از مدتی نامه ای از مدرسه سحر آمد تا برای رسیدگی به وضعیت تحصیلش به مدرسه مراجعه کنیم. وقتی همسرم به منزل بازگشت همچنان که اشک می ریخت سخنان مدیر مدرسه را در خصوص ارتباطات نامشروع دخترم بازگو کرد و این گونه بود که سحر در حالی که ۱۵ ساله بود و در کلاس اول دبیرستان تحصیل می کرد با تصمیم من و مادرش دیگر به مدرسه نرفت. تصمیم دیگری که گرفته بودیم ازدواج سحر بود. می خواستیم زودتر او را عروس کنیم تا شاید بتوانیم از این گونه رفتارهایش پیشگیری کنیم. وقتی حامد به خواستگاری اش آمد، سحر ۱۶ سال داشت. حامد پسر سر به راه و مودبی بود و خانواده اش را دورادور می شناختیم بنابراین به خواستگاری اش جواب مثبت دادیم و سحر به اصرار ما پای سفره عقد نشست. بعد از گذشت یک سال از دوران عقد سحر و حامد به سر خانه و زندگی شان رفتند اما هنوز یک سال نگذشته بود که اختلافات آن ها آغاز شد به هر حال با پا در میانی ریش سفیدان و بزرگ ترهای فامیل آن ها دوباره به منزل مشترک بازگشتند تا این که سحر باردار شد اما به دنیا آمدن نوه شیرین زبان مان نیز مرهمی برای زخم های زندگی سحر و حامد نشد. هر قدر من و همسرم خواستیم علت اختلاف آن ها را جویا شویم چیزی دستگیرمان نمی شد تا این که پسرم به طور اتفاقی پیام های افراد ناشناسی را در گوشی دخترم دید و این مسئله را به ما اطلاع داد و ما متوجه شدیم که ارتباطات نامشروع دخترم با مردان بیگانه دلیل اصلی اختلاف آن هاست. وقتی دامادم را خواستم و با او صحبت کردم به حقیقت ماجرا پی بردم و متوجه شدم او در تمام این مدت برای حفظ آبروی دخترم خویشتنداری کرده است و حال می خواهد که ما مهریه دخترم را ببخشیم و او بی سر و صدا طلاقش را بگیرد… نمی دانستم چه کنم. وقتی حقیقت را فهمیدم چاقو را برداشتم تا اول دخترم و بعد خودم را بکشم چون تحمل این بی آبرویی را نداشتم اما همسر و پسرم مانع شدند تا این که تصمیم گرفتم شبانه شیر گاز را باز کنم و خودم را از این آبروریزی نکبت بار نجات بدهم ولی باز هم از خدا ترسیدم و از این تصمیم احمقانه ناگهانی پشیمان شدم. اشک ریختم و از خدا طلب آمرزش کردم چرا که فقط گناهی بزرگ تر را مرتکب می شدم. این بود که به دایره مشاوره کلانتری آمدم تا کمکم کنید.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی