دوشنبه , ۳ ام دی ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۸:۲۶ بعد از ظهر به وقت تهران

لطفاً به حال من غبطه بخورید!

 پسرجوان که از فرط بیکاری و بی پولی، همیشه نگاهی تیره و غمگین دارد، این بار به خاطر یافتنِ جوابِ سوال بسیار سخت و مهم یکی از مسابقات بزرگ تلویزیونی، از شادی در پوست خود نمی گنجد…

لطفاً به حال من غبطه بخورید!پسرجوان که از فرط بیکاری و بی پولی، همیشه نگاهی تیره و غمگین دارد، این بار به خاطر یافتنِ جوابِ سوال بسیار سخت و مهم یکی از مسابقات بزرگ تلویزیونی، از شادی در پوست خود نمی گنجد و همه دنیای اطرافش را رنگی و زیبا و چشم نواز می بیند!
او علاقه عجیبی به انواع و اقسام برنامه های رنگارنگ و مسابقه دار و جوایز ارزنده تلویزیون دارد و چون شغلی ندارد و دیگر از پیدا کردن کار، پاک خسته و ناامید شده، به بخت و شانس روی آورده و از اول صبح تا پاسی از شب، چشم به صفحه جادویی خانه اش می دوزد تا شاید روزی بختش باز شود و دوستان و آشنایان و همه مردم، به موقعیت و موفقیت و حال و روز او غبطه بخورند و…
پسرجوان بلافاصله درگوشه ای از پیاده رو یک خیابان خلوت، بر روی یک نیمکت زهوار دررفته می نشیند و موهای بلند و ژولیده خود را از جلوی صورتش کنار می زند تا ازطریق گوشی تلفن همراهش، با تلویزیون تماس بگیرد. او اگر دیر بجنبد، ممکن است که بزرگ ترین شانس زندگی خود را از دست بدهد و تا آخرعمر افسوس بخورد و آه جانسوز بکشد! این جوان می خواهد هرچه سریع تر و پس از ارتباط با تلویزیون، در آن مسابقه مهم شرکت کند و از جایزه بزرگی که وعده اش را داده اند، بهره مند گردد و برای همیشه خوشبخت شود!
جوان، چندین بار شماره می گیرد، اما موفق به ارتباط با تلویزیون نمی شود. او که به خاطر هَدر رفتن شارژ و همچنین فرصت اندک پاسخگویی به سوال تلویزیونی، عصبانی شده است، با مُشت به جان گوشی همراه خود می افتد و حالا نزن، کی بزن!…
پیرمردی که از دور، شاهد حرکات جوان است، خودش را به او می رساند:” نزن بابا جون، نزن؛ گناه داره!!”
– آخه شما نمی دونی که من از دستش چه عذابی کشیدم عمو؛ تا حالا هفت- هشت بار تماس گرفتم و کلی هزینه کردم، اما هنوز یه جواب درست و حسابی بهم نداده!
پیرمرد که خیلی مهربان است و تحمل کتک خوردن گوشی را ندارد، صورت جوان را به گرمی می بوسد:” لازم نیست دعواش کنی پسرم!… خب حالا بگو می خوای شماره کجارو بگیری؟!”
جوان که از بوسه محبت آمیز پیرمرد راضی به نظر می رسد و تا حدودی آرامش خود را بازیافته است، جواب می دهد:” تلویزیون رو؛ اما مگه می شه بهش گفت بالای چشمت ابروئه؟!”
– منظورت تلویزیونه؟!
– نه آقا؛ این گوشی رو می گم؛ چون فورا اخم می کنه و یه جای دیگه رو می گیره!
– یعنی چی؟!
– یعنی شماره تلویزیون رو می گیرم؛ استادیوم صد هزار نفری جواب می ده! استادیوم رو می گیرم؛ قهوه خونه مش قنبرجواب می ده! قهوه خونه رو می گیرم؛ تله کابین توچال جواب می ده! تله کابین رو می گیرم؛ فنرسازی جواد آقا جواب می ده! فنرسازی رو می گیرم…
پیرمرد می خندد و دست روی شانه پسرجوان می گذارد:” حق با شماست، اما این درست نیست که کتکش بزنی! هرکاری راه و روش خاص خودش رو داره! تلفن همراه، یه وسیله ظریف، حساس و لطیفه!”
– یعنی می فرمایی نازش کنم؟!
– خب بله؛ چه اشکالی داره؟!… حالا با مهربونی و محبت، یه لبخند عاشقانه بهش بزن و خیلی آروم و زیبا، شماره تو بگیر!
جوان طبق دستور و راه و روش پیشنهادی پیرمرد، شماره می گیرد:” این جوری خوبه؟!”
– آره، آفرین؛ همین حالاست که یکی از مسوولان مهربون و خوشگل تلویزیون، گوشی رو برمی داره و خیلی لطیف می گه…
صدای بَم و گوشخراش و دلهره آور مردی به گوش می رسد که:” فرمایش؟!”
جوان، هراسان بر روی پاهای خود می لرزد و با دستپاچگی می گوید:” س… سلام!… توئی خوشگل؟!!”
صدای نعره ای وحشتناک از آن سوی خط، نفس را در سینه پسرجوان حبس می کند:” به من می گن اسمال قصاب!! حالا با زبون خوش، لال می شی و گوشی رو وِل می کنی یا بیام با همین ساطور، دو شقه ات کنم و دل و جگرت رو بریزم بیرون؟!”
جوان که از فرط وحشت نزدیک است زهره ترک شود، گوشی تلفن را رها می کند و همان جا بر روی نیمکت زهوار دررفته پیاده رو خیابان، وِلو می شود!…
****
…. زمان همچنان به سرعت می گذرد و فرصت برای پاسخگویی به سوال مطرح شده و شانس برنده شدن در مسابقه بزرگ تلویزیون و رسیدن به خوشبختی، هر لحظه کم و کمتر می شود… جوان وقتی به خود می آیدکه از پیرمرد مهربان اثری نیست که نیست!… او می خواهد برای همیشه از خیر جایزه ارزشمند مسابقه بگذرد و راهش را بگیرد و به سمت خانه اش برود که حرکات عجیب یک پسربچه در کنار جدول خیابان، توجه او را به خود جلب می کند.
پسربچه در حالی که یک گوشی همراه در دست دارد، با تمام انگشتانش، محکم برصفحه و شماره های تلفن فشار می آورد و با ناشیگری قصد دارد شماره فرد یا جایی را بگیرد، اما هر چه زور می زند و تلاش می کند، موفق به این کار نمی شود و همین موضوع، اشک او را در آورده است. اگر جوان اقدامی انجام ندهد، ممکن است که پسربچه با رفتارش، گوشی همراهش را از ریشه خراب کند و پدر و مادرش با او یک دعوا و کتک کاری جانانه و ریشه ای بکنند و…
” داری چیکار می کنی بچه؟! هرکاری راه و روش خاص خودش رو داره! تلفن همراه، یه وسیله ظریف، حساس و لطیفه!”
– یعنی ماچش کنم عموجون؟!
– خب بله؛ چه اشکالی داره؟!… حالا می خوای شماره کی رو بگیری؟
– خاله جونم؛ اما قاطی کرده!
– کی؛ خاله جونت؟!
– نه بابا، این گوشی رو می گم؛ هر کاری می کنم، نمی گیره!
– غصه نخور بچه جون؛ شماره خاله و اون گوشی تو بده ببینم!
پسربچه گوشی خود و شماره را به جوان می دهد و او به آرامی و با مهربانی و با طمانینه خاص، شماره می گیرد:
” خب، اینم خونه خاله ات… الو! خونه خاله؟!… بله؟!… شونه لاله؟!…. چی؟!… نه خانم محترم، بنده شونه می خوام چیکار؟!… ببخشین!…”
و به پسربچه نگاه می کند و می خندد:” این گوشی تو هم مثل مال من، اشتباه شماره می ندازه و فقط بلده پول بی زبون مارو بخوره!… بیا، اینم گوشی ات!… خب پسرجون، دیگه بهتره زودتر بری خونه تا مامانت نگرونت نشده!”
بچه شلوار جوان را می گیرد:” چی چی رو برم خونه؟! من پولم رو می خوام!”
– کدوم پول؟!
– همون پول بی زبونی که این گوشی خورده دیگه؛ اگه شما شماره خونه خاله جونم رو اشتباه نمی گرفتی که پولم رو نمی خورد!
– یعنی چی؟!
– یعنی اگه پولم رو ندی، داد می زنم و به همه می گم ها!… اونم خونه مونه؛ اون در آبیه؛ حالا به مامانم می گم بیاد و…
– ای بابا، عجب گرفتار شدیم ها!… شلوارم رو ول کن بچه بذار برم پی کارم!
– بری پی کارت؟!… مگه من می ذارم؟!… آهای!…
و بلافاصله صدای فریاد و شیون او، نگاه همه اهالی نگران خیابان را به سوی آن دو می کشاند:”آهای مامان! به دادم برس که حق بچه تو خوردن! مامان! بدو بیا که این آقا دزده، پول بی زبونم رو خورده و پَسش نمی ده!!…”
چند لحظه بعد، از گوشه و کنار خیابان، چند نفر با چوب و چماق به طرف جوان حمله ور می شوند:” ول کن اون طفل معصوم رو، نامرد!”
– تو خجالت نمی کشی آدم حسابی؟!
– آهای نره غول! این بچه مگه هم قَد توئه؟!
– یه بلایی سرت بیارم که تا ابد یادت نره، ای حروم خور!
مادر پسربچه زودتر از دیگران به سمت جوان می دود و از راه دور، ناخن هایش را به سوی او نشانه می رود:” اگه دستم بهت برسه، همه زلفاتو می کنم و پاک کچلت می کنم بی غیرت!”
پسرجوان، صدای نعره و ساطور اسماعیل قصاب را فراموش می کند و برای دومین بار وحشت زده برخود می لرزد و پا به فرار می گذارد:” ای وای، بیچاره شدم!… بالاخره این خونه خاله و شونه لاله،کار دستم داد و همین حالاست که راست راستکی کچل بشم و… ای هوار، یکی به دادم برسه!!…
****
جوان از این که هنوز موهای بلند و ژولیده خود را از دست نداده است، احساس شادی می کند و چند بار به نرمی، سر و زلفش را به چپ و راست تکان می دهد و می خندد!… او برای چندمین بار می خواهد از فکر زنگ زدن به تلویزیون و شرکت در مسابقه و آن جایزه بزرگ و خوشبختی و غبطه خوردن دوستان و آشنایانش بیرون بیاید و آن را به فراموشی بسپارد، اما یک چیزی قلقلکش می دهد تا علی رغم مشکلات تلفن همراه، باز هم گوشی را به دست بگیرد و پس از بوسیدن و نازکردن آن، شماره برنامه تلویزیونی را بگیرد:
” الو! سلام! مسابقه تلویزیونی!”
این بار در کمال تعجب و ناباوری فراوان، تلفن به درستی به شماره مورد نظر وصل می شود و صدای مهربان و بسیار نرم و گرم یک آقا به گوش می رسدکه:” بله عزیزم! من لطیف، مجری معروف این برنامه پربیننده هستم!… حالت خوبه؟ لابد می خوای جواب سوال مسابقه برنامه رو بگی؛ درسته؟! “
جوان که به خاطر این ارتباط تلفنی، ذوق زده شده، با لکنت زبان می گوید:”ب… بله… یعنی درست گرفتم؟!!”
– بله مهربونِ خوش زبون؛ ما شنونده حرف های قشنگ شما هستیم!
– ممنون آقای لطیف!… اجازه هست جواب سوال برنامه تون رو بگم؟!
– اجازه ما هم دست شماس قربونت برم! لطفا بگو؛ به قول معروف، هرچه می خواهد دل تنگت بگو!
– چشم؛ می گم! جواب مسابقه برنامه شما…
– اسمت چیه عزیزجون؟!
– حمیدرضا صفریان!… جواب مسابقه امروزتون…
– شغل؟!
– شغل؟!… چیز… شغل آزاد؛ یعنی کاملا آزاد!… البته همسایه ها بهم می گن مهندس!
– یعنی چی؟
– یعنی چون دنبال کار می گردم، سالهاست همین جوری به شکل آزاد، در خیابونای مختلف و قشنگ قدم می زنم و کاملا کارشناسانه، به مغازه ها و ساختمون های مردم نگاه می کنم و…
– آها، متوجه شدم!… خب بگذریم!
پسرجوان می خواهد هر چه سریع تر جواب مسابقه را بدهد تا شاید برنده خوش شانس جایزه بزرگ آن برنامه شود، اما مگر آقای لطیف می گذارد:” لطفا بگو اسم باباجونت چیه؟!
– بابا جونم؟! شما با بابام چیکار داری؟!
– با اون کاری ندارم؛ می خوام پرونده ات رو تکمیل کنم تا بتونی در مسابقه بزرگ ما شرکت کنی!
– اسم بابام احمده!
– و اما بابا بزرگت؟!
– اسم اونم لازمه؟!!
– اگه لازم نبود که نمی گفتم، فدات شم!
جوان با دلخوری، گوشی را بیشتر به دهانش نزدیک می کند:” جون خودت ول کن دیگه!”
– اگه نگی، پرونده ات تکمیل نمی شه ها، مهندس جون!
– ای بابا! عجب بساط…
– گفتی ساسات، جیگر؟!
– نه آقا؛ بساط!… منظورم اینه که بساط قرعه کشی تون که جوره دیگه؟!
– آره عزیزم، امروز همه چی جورِجوره تا پرنده خوشبختی، روی شونه ات بشینه و برات جیک جیک کنه؛ اون وقته که همه مردم به حال و روز شاد و خوبت، غبطه می خورن و…
– آخ جون؛ غبطه!!… اسم بابا بزرگم جلاله آقا؛ خدا رحمتش کنه؛ عمرش رو داده به شما!
– چی چی شو داده به من؟!
– هیچی بابا!… عرض کنم که جواب مسابقه برنامه تون…
– نگفتی ازکجا تماس می گیری، مهربون؟!
جوان که کم کم دارد حوصله اش سر می رود، با کلافگی جواب می دهد:” از یکی ازخیابون های همین شهر بزرگ و در زیر سقف این آسمون آلوده و دود گرفته…”
– لطفا کمی از آلودگی هوا برامون حرف بزن، ای عزیز دل!
– ای آقا! حالا چه وقت حرف زدن در مورد آلودگی هواست آخه؟!
– حالا اگه بگی، مگه چی می شه مهندس جون؟!
– آخه می ترسم این هوای آلوده، راه نفسم رو بگیره و دیگه فرصت نکنم جواب مسابقه رو بگم!
– من آرزو می کنم تا اون موقع، دوام بیاری و زنده بمونی و جواب مسابقه بزرگ مارو…
– ای آقا! بالاخره می تونم جواب مسابقه رو بگم یا نه؟!”
– بله آقا! خودم پیشمرگت بشم! من که عرض کردم؛ هرچه می خواهد دل تنگت بگو؛ بگو که خودم قربون اون هیکلت برم؛ بگو عزیزجون! اما قبلش یه بار دیگه از شما خواهش می کنم که در خصوص روزگار و دلتنگی آدم ها و بحث شیرین و شنیدنی هوای آلوده و تلاش بی پایان و خستگی ناپذیر مسوولان مربوطه، در حل این معضل کهنه و البته همیشه تازه، کمی برامون صحبت کنی و…
جوان، دیگر نمی تواند تحمل کند؛ ناگهان دردسرهای گوشی تلفن همراه و سر و صدای پسربچه و حمله و یورش اهالی محل و تهدید به کچلی زلف و نعره وحشتناک اسماعیل قصاب و خانه خاله و شانه لاله، همگی به خاطرش می آید و به یکباره و با همه وجود فریاد می زند:” آقا دیوونه ام کردی! جواب مسابقه تون اینه؛ هر چه می خواهد دل تنگت بگو؛ خلاص!!”
صدای فریاد شاد و هیجان زده مجری لطیف برنامه، پرده گوش جوان را به لرزه در می آورد:
” آفرین؛ کاملا درسته!! شما برنده خوشبخت یک دستگاه آبغوره گیری دستی و شیک و مرغوب به قیمت پنجاه هزار تومان شدین که با پرداخت تنها بیست هزار تومان هزینه پیک موتوری، به زودی به آدرس تون ارسال می شه!… این جایزه بزرگ مبارک تون باشه!… شما اکنون خوشحال ترین و خوشبخت ترین برنده ای هستین که همه مردم به حالش غبطه می خورن و…
جوان، فورا گوشی را سرجایش می گذارد و با آرامش تمام، نفس تازه می کند:
” آخیش! هرچه دل تنگم خواست گفتم و از دست این تلویزیون و این آقای عزیز و لطیف، راحت و خوشبخت شدم!!… من مطمئن هستم که الان خیلی ها به خوشبختی و حال خوش من، غبطه می خورند و… آخ جون؛ غوره!!…”

نویسنده: حمیدرضا نظری

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *