در ان زمان محمد پسری ۲۲ ساله بود و تنها چیزی که برایش مهم بود، مواد مخدر بود. دختر جوان بی انکه نگران واکنش پسرک باشد، شیشه را جلوی او گذاشت و گفت بکش.
رکنا : از لحظهای که محمد میآید برای مصاحبه و روی صندلی مینشیند، یک لحظه هم آرام و قرار ندارد. ته چهره استخوانیاش را که خوب نگاه کنی، خیلی کم شبیه یکی از فوتبالیستهای مطرح دنیاست.
با اینکه روزهای سختی را پشت سر گذاشته، اما بازیگوشی و شیطنتش همچنان سرجایش است. وقتی از روز آشنایی با دختری که برای اولین بار او را با مواد مخدر آشنا کرد حرف میزند، رفتار محمد کودکانه میشود. صادقانه اعتراف میکند که از قصد و نیت آن دختر خبر نداشته است.
دختر سرنوشتساز زندگی محمد هم متوجه این موضوع دراو شده بود که با نقشهای حساب شده و پوشیدن لباسی نامناسب سراغ او رفت که به عنوان تعمیرکار لباسشویی به خانهاش رفته بود تا ماشینش را تعمیر کند.
آن موقع محمد پسر ۲۲ سالهای بود که در آن سن به تنها چیزی که فکر نمیکرد، مواد مخدر بود. دخترک بدون اینکه نگران عکسالعمل محمد باشد، شیشه را جلوی او گذاشت و گفت بکش. محمد هم که از رفتار مشتریاش جا خورده بود، با چشمهایی بهت زده نگاهش میکرد.
دخترک که میدانست ته دل محمد چه میگذرد، پیشدستی کرد و گفت بکش نگران نباش اعتیادآور نیست. هیچ فرقی با قلیان ندارد. این را که گفت، محمد تسلیم شد و برای اولین بار شیشه کشید که ۱۳ سال تمام ادامه پیدا کرد. بعد از مصرف شیشه تا چند روز گیج و منگ بود.
«سه روز تمام در خانه همان دختر ماندم. هم شیشه کشیدم و هم رابطه داشتیم. در سه روزی که در خانه او بودم، اگر از شرکت تماس میگرفتند و سفارش کار میدادند، بهانه میآوردم و میگفتم یکی دیگر را به جای من بفرستید. بعد از سه روز رفتم خانه. هنوز در توهم بودم. کیف ابزارم را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن آنها. از ۹ شب تا ۷ صبح یک دم مشغول تمیز کردن بودم. اصلا متوجه کاری که میکردم، نبودم. مادرم شک کرد. شب که پدرم به خانه آمد، موضوع را به او گفت. پدرم مرا به گوشهای برد و پرسید: شیشه میکشی؟ گفتم بله. اول عصبانی شد، اما بعد نصیحتم کرد، اما تنها چیزی که نمیشنیدم، نصیحتهای پدرم بود. صبح که آفتاب زد، رفتم سراغ همان دختر. زنگ زد و کاسب برایمان مواد آورد و بعد کشیدیم. در طول پنج روز، یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومانی را که در جیبم بود خرج کردم.»
محمد با اینکه سعی میکند آرام باشد، اما از تکانهای مداوم پایش مشخص است که هیجانزده شده. وقتی به او میگوییم، چرا اینقدر پایت را تکان میدهی، میگوید تیک عصبی است و با دست پایش را میگیرد تا تکان نخورد، اما چند دقیقه بعد خسته میشود و دوباره پایش را بشدت تکان میدهد و قصهاش را ادامه میدهد.
فقط به این دلیل سرکار میرفتم که پول دستم بیاید بتوانم خرج موادم کنم. گاهی به قدری توهم میزدم که وقتی میرفتم خانه مشتری تا لباسشوییاش را درست کنم، از صبح تا شب همه چیز را به مشتری توضیح میدادم. کل لباسشویی را پایین میآوردم و دوباره جمع میکردم.
مشتری پول که میداد، یکراست میرفتم سراغ همان دختر و با هم مواد میکشیدیم. در مدتی که مشغول کشیدن شیشه بودم، پدرم که جان به لب شده بود، تصمیم گرفت ترکم دهد. یک شب که خواب بودم، یکدفعه چهار تا قلچماق ریختند روی سرم. پدرم گفته بود گول زبان محمد را نخورید و چشم از او برندارید، وگرنه فرار میکند. چهارنفری بلندم کردند و انداختند صندوق عقب ماشین و رفتیم کمپ خاتونآباد. کمپ جای خوبی برای درمان شدن نیست. میگفتند در یکی از کمپها پدر و پسری بودند که اعتیاد داشتند و تصمیم گرفته بودند با هم درمان شوند، اما پسر به خاطر سوءتغذیه فوت کرد و پدر برای اینکه جیره غذایی او را هم بگیرد، مرگ پسرش را از همه پنهان میکند. شرایط آنجا خیلی وحشتناک است. خلاصه بعد از شش ماه از کمپ بیرون آمدم و یکراست رفتم سراغ مواد. باز هم شیشه.
محمد به اینجای قصهاش که میرسد، با تعجب میگوید: «خط تلفنهایم را دائم عوض میکردم، اما نمیدانم آن دختر چطور پیدایم میکرد. دوباره در خانهاش بساط پهن میکردیم و شیشه میکشیدیم. هفت سال از مصرفم میگذشت که کمکم تاثیرش را روی ظاهرم نشان داد و همه فهمیدند اعتیاد دارم. هم مصرفکننده بودم، هم مواد میفروختم. روزی یک میلیون تومان شیرین کاسب بودم. پاتوقم جایی بود که خفتگیرها زیاد رفت و آمد میکردند و برای اینکه بتوانم از خودم دفاع کنم، همیشه گاز اشکآور و قمه همراه داشتم. یکبار نامردها آمارم را به ماموران دادند و آمدند سراغم و قمه و گاز اشکآور را پیدا کردند. سر همین موضوع یک ماه آب خنک خوردم.»
محمد با دست به سرش اشاره میکند و میگوید یک بار چهار تا خفتگیر ریختند توی پاتوق. بدجور شلوغ شد. رفتم ببینم چه شده که یکدفعه یک ضربه قمه خورد به سرم. خفتگیرها آمده بودند از کاسبها حق و حسابشان را بگیرند. وسط آن ماجرا چند نفر آمدند که اسلحه داشتند. لوله را گرفتند سمت آنها. خفتگیرها از بس وحشت کرده بودند که از ترس فرار کردند و موتورشان را هم جا گذاشتند. شیطنت چشمهای محمد وقتی این قضیه را تعریف میکند، حسابی دیدنی است. وقتی میگوید خفتگیرها موتورشان را جا گذاشتند و رفتند، از ته دل کیف میکند و میخندد.
نشستم ابزارم رو تمیز میکردم. بابام اومد گفت ابزار تمیز میکنی؟ مگه شیشه کشیدی؟ منم گفتم بله
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ