خدا رحمت کند آقای عیسی الوند، پدر سیروس و خشایار الوند را که مدیر دبیرستان ما بود. ایشان میآمد سر کلاس، اما وقتی حرف میزد میدید که بچهها میخندند. متوجه دلیل خنده آنها نمیشد و میگفت زهرمار! چرا میخندید؟ بعدا میرفت و بررسی میکرد و میدید قضیه چیست و همه چیز زیر سر من است.
خدا رحمت کند آقای عیسی الوند، پدر سیروس و خشایار الوند را که مدیر دبیرستان ما بود. ایشان میآمد سر کلاس، اما وقتی حرف میزد میدید که بچهها میخندند. متوجه دلیل خنده آنها نمیشد و میگفت زهرمار! چرا میخندید؟ بعدا میرفت و بررسی میکرد و میدید قضیه چیست و همه چیز زیر سر من است.
کمی بعد از کلاس، آقای الوند گوشم را گرفت و گفت: «مرا مسخره کردی؟» چون آن روزی که آقای الوند از ما درباره مبالغ عیدیها پرسید، شنبه بود و منظور از یکشنبه من، همان فردا بود. فقط میخواستم بدانم ایشان حواسش است که امروز شنبه است یا نه! از این شیطنتها زیاد میکردم و این هم یک دورهای از بچگی من بود که تکتک معلمها و مدیران را سر کار میگذاشتم! امیدوارم اینهایی که میگویم بدآموزی نداشته باشد و بچهها از این کارها نکنند.
در عوض دوره دیگری هم داشتم که سرم توی لاک خودم بود. به قول مولانا: «چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسهمندم/ گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم/ ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم/ قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم». من هم همین وضع را داشتم و گاهی اهریمن مرا به سمت خود میکشید و گاهی ندای نیک و همیشه در کشاکش بودم. گفتم که فرهنگ ایرانی فرهنگ عجیب، متفاوت و نادری است و من هم در دورههایی از کودکی و نوجوانی یکی از مصداقهای این تناقض بودم.