از تلفن نوستالژیک روی میز بگیر تا رایانهای که متعلق به دهههای پیشین است؛ همهچیز اینجا کلاسیک است. مردی که روبهرویم نشسته یک مرد ماشینباز (از نوع کلاسیکیاش) بهنام «خلیل غفاری» است. او ۴۰سال از عمرش را به ماشینبازی گذرانده و حالا پشت سرش ۴۰خودروی کلاسیک پارک شده است.
محل گفتگوی ما موزه شخصی خودروهای کلاسیک آقای غفاری است. موزهای در ورودی تبریز که مدتها پیش به دست شهردار سابق تبریز افتتاح شده اما هنوز آنطور که باید راه نیفتاده است.
ماشینبازی یعنی دیوانگی!
آقای غفاری درست کنار من نشسته، لباس جوانپسندی برتن دارد و کاپشنی که میگوید مال پسرش هست اما چون اختلاف سنی زیادی ندارند، گاهی لباسهای یکدیگر را اشتباهی میپوشند. با اینکه گفتگوی ما ساعتهای نزدیک ظهر انجام میشود اما او صورت خستهای دارد؛ خستگی که معلوم است کار دیروز و امروز نیست.
«دیوانگی هست دیگر اگر دیوانگی نیست پس چیست؟ بچههایم از من گله دارند که اگر فلان زمین را نمیفروختی و به ماشین نمیدادی، الان ما سرمایهدار بودیم برای خودمان.» این را میگوید و به زمین نگاه میکند: «ولی هرکس یک علاقهای دارد.»
از نمایشگاه ماشینهای پلاستیکی تا نمایشگاه خودروهای کلاسیک
میگوید از دوران مدرسه عاشق ماشین بوده. یعنی حتی چینش صندلی کلاس درس را هم به چینش صندلی خودروها تشبیه میکرده و همیشه در بازیها نقش راننده را به خودش میداده است. در همان دوران برای خودش نمایشگاه زده بوده. میخندد و تعریف میکند: «نمایشگاه واقعی که نه! پولهایم را جمع میکردم و ماشینهای پلاستیکی اسباببازی میخریدم. در کوچهمان برای خودم نمایشگاه کوچکی درست کرده بودم و بچههای محلههای دیگر برای تمایش صف میکشیدند.»
اولین ماشین واقعی که خریده یک بنز وی آی پی بوده؛ آن هم برای خریدش به آلمان سفر کرده و با کلی زحمت و از راه زمینی ماشین را به تبریز آورده است: «همه تعجب میکردند که چگونه خریدهای و تا اینجا آوردهای؟ آنها عشق را نمیفهمیدند. همه جلوی مغازه جمع میشدند و ماشینم را نگاه میکردند، حس خوبی داشت.»
درحال قدمزدن در موزه از آقای غفاری میپرسم میتوانم شما را «ماشینباز» خطاب کنم؟ او که با دقت به دستگیره یک خودروی کلاسیک سیاه براق زل زده، زیرلب میگوید: «ببین با ماشین بیچاره چه کار کردهاند؟ دستگیره را از بیخ درآوردهاند!» به خودش که میآید میخواهد دوباره سوالم را بپرسم و جواب میدهد: «اه بابا! ماشینبازی هم نوعی مریضی هست. عاشق بودن و دلبستن بههرچیز آخرش باختن است.»
چشمانش نمیدانم کدام قسمت از شورلت را نشانه رفته اما همانطور که به آنسو زلزده صحبتش را ادامه میدهد: «البته این را هم بگویم که انسان اگر عاشق نباشد میمیرد. مثلا یکی که عاشق گل باشد، یعنی مثل بچهاش باید با ناز گلها بازی کند و عشق بورزد؛ من هم همینطور هستم منتهی بچههای من ماشینی هستند.» لبخندی ملایم روی لبش مینشیند.
تقصیر آقای غفاری نیست؛ هرکس در این فضا قرار بگیرد که واژه کلاسیک از در و دیوارش میبارد دوست دارد از گذشته صحبت کند: «تحصیلاتم در رشته ماشینآلات کشاورزی هست ولی ازبس به خودرو علاقه داشتم در کلاسهای فنی همیشه شاگرد اول میشدم. هرکس میخواست ماشین بخرد با من مشورت میکرد چنان توصیهای به او میکردم که سالها راضی میماند. صداقت داشتم و فکر میکنم بخاطر همین در کارم موفق شدهام.»
پیشنهاد میکنم در یکی از خودروها بنشینیم و صحبتمان را ادامه بدهیم. مردد میشود، بعد من خودروی قرمز سقفبازی را نشان میدهم. چون درب راننده به ماشین بغلی نزدیک است پیشنهاد میکند از آنطرف سوار شوم.
ماشینهایی که ماشین بودند!
«قدیم ماشینها ماشین بودند واقعا! اگر یک چکش میزدی چکش برمیگشت به خودت برمیخورد. حالا همهشان پلاستیکی هستند و فوق فوقش ۵ الی ۱۰سال عمر مفید دارند. الان راحتی خودروها هم بیشتر شده و هر بچهای میتواند فرمان را بچرخاند. آنزمان مرد پرزور و بازویی میخواست تا بتواند ماشین را از سرجایش تکان دهد.» آهی میکشد …
از بیرون همه ماشینها قدرتمند و قوی بنظر میرسند ولی وقتی دستم را به دنده یا فرمان میزنم حس میکنم چقدر شکننده شده است. آقای غفاری میگوید: «اینها مثل بچه هستند باید رسیدگی شوند، کسی نازشان را بکشد، باهاشان صحبت کند و… » او جدی است و من هم مجبورم جلوی لبخندم را بگیرم.
میپرسم در شهر با این ماشینها چقدر گشت و گذار میکند: میگوید: «هی…اگر حوصله داشته باشم چرخی میزنم.» از واکنش مردم میپرسم و میشنوم: «بعضیها عشق میکنند، ایول میگویند، نگهم میدارند، خواهش میکنند اجازه بدهم عکس بگیرند.»
حالا حاصل عمر و سرمایه خود را در معرض دید مردم قرار داده است. از او میپرسم نمیترسد که مردم در هنگام بازدید آسیبی به ماشینها برسانند؟ میگوید: «چرا نمیترسم؛ خیلی هم میترسم. هرخطی که روی اینها میافتد انگار تیری هست که قلب من را نشانه رفته است؛ اعصابم خرد میشود.» با دستش به اولین تاکسی تبریز اشاره میکند که رنگ آسمانی دارد و دستگیرههایش را کندهاند!
نابترین خودرهای دنیا را به تورم انداختهام
روی مبل مینشینیم. تعریف میکند که اصلا قصد نداشته موزه بزند. از سالهای ۱۹۶۰ به این کشور و آنکشور میرفته و خودروهای مختلفی خرید و فروش میکرده و هرموقع که یکمورد ناب به تورش میخورده نگه میداشته است که حالا تعداد آن موارد ناب به چهل خودروی کلاسیک رسیده و به پیشنهاد برخی مدیران شهری اولین موزه خودروهای کلاسیک در کشور را با هزینه و امکانات شخصی خودش دایر کرده است.
او میگوید هیچیک از این خودروها متعلق به افراد عادی نبودهاند: «همهشان متعلق به وزیران و سفیران و آدمهای قدرتمند هست و بههمین خاطر به دست آوردنشان کار آسانی نبود. بارها از کشورهای مختلف پیشنهاد کردهاند به قیمت گرانی یکی از خوردها را بفروشم ولی زیربارش نرفتهام. نمیدانم شاید هم باید میرفتم… نمیدانم!»
از مسئولان گلایهمند است که برای دایرشدن موزهاش هیچکمکی نکردهاند درحالی که تنها هدف او از دایرکردن نمایشگاه خودروهای کلاسیک جذب گردشگر برای رویداد «تبریز۲۰۱۸» است.
موقع ترک محل از من میخواهد در دفتر کوچکی که دم در گذاشته شده دستخطی بنویسم و زیرش را امضا کنم. کمی فکر میکنم، مینویسم: «عشق مسئولیت میآورد. عاشق در برابر معشوق مسئول است. آقای غفاری را مسئولترین عاشق موفق مینامم.»