جمعه , ۳۰ ام آذر ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۹:۰۲ بعد از ظهر به وقت تهران

روزگار سخت یک زن!

از زمانی که بعد از یک سال ونیم جدایی، دوباره به شوهرم رجوع کردم، کمیته امداد هم حقوق ماهانه‌ام را قطع کرد و اکنون در حالی از تامین جهیزیه برای دخترم عاجزم که مدرک خیاطی از سازمان فنی و حرفه ای کشور دارم و با وجود بیماری شدید افسردگی، گواهی نامه رانندگی گرفتم ولی …

روزگار سخت یک زن!

زن ۳۸ساله ای که مدعی است باید از داستان زندگی اش یک فیلم مستند تهیه شود، با ارسال نامه ای به روزنامه خراسان درباره سرگذشت خودش نوشت: در یکی از روستاهای رشتخوار به دنیا آمدم. ۱۸ساله بودم که با یکی از جوانان روستای محل زندگی ام ازدواج کردم و صاحب سه فرزند شدم. به دلیل بیکاری همسرم به چندین شهر مهاجرت کردیم تا نان حلالی به دست آوریم. اگرچه درآمد همسرم اندک بود اما شکایتی هم از روزگار نداشتم تا این که دست تقدیر سرنوشت ما را به گونه دیگری رقم زد. چندین سال قبل هنگامی که در مشهد زندگی می کردیم همسرم با موتورسیکلت خودش تصادف کرد و ضربه ای به سرش وارد آمد اما چون گواهی نامه و بیمه نداشت، از ترس شکایت نکرد، در حالی که طرف مقابلش مقصر صد درصد حادثه بود. بعد از آن ماجرا، شوهرم به مردی خشن و شکاک تبدیل شد، تا جایی که فرزندانم را با آب جوش می سوزاند یا با فندک داغ می کرد. یک بار نیز مرا به حدی کتک زد که بیهوش روی زمین افتادم. او که فکر کرده بود من جان داده ام سراغ همسایگان رفته بود. آن روز چند نفر از همسایگان مرا به بیمارستان شهیدهاشمی نژاد بردند که پس از بهبودی، به ناچار به خانه همسرم بازگشتم، چرا که در مشهد جایی را نداشتم. پدر و مادرم نیز که هفت دختر دیگر داشتند مدعی بودند به خاطر فرزندانم باید بسوزم و بسازم. از سوی دیگر نیز زیر سر شوهرم بلند شده بود و هوس تجدیدفراش داشت به همین دلیل مرا کتک می زد که مهریه ام را ببخشم و به خانه پدرم بروم. دیگر تحمل کتک ها و تهمت هایش را نداشتم، این بود که با سه فرزندم به روستای پدری‌ام بازگشتم. آن زمان دختر بزرگم ۱۲سال داشت و خواستگارانی در خانه ام را می زدند، به ناچار به یکی از خواستگاران که جوان مناسبی بود پاسخ مثبت دادم و سپس با همسرم تماس گرفتم و به او خبردادم. شوهرم که به خاطر پایان قرارداد از هتل محل کارش اخراج شده بود، شبانه خودش را به روستا رساند و ما دخترم را عقد کردیم. دامادم وقتی رفتار وگفتار همسرم را دید خیلی تاسف خورد چرا که او در خانه دراز می کشید و من باید دبه آب را از فاصله ای دور روی سرم می گذاشتم و به خانه می آوردم. به خاطر این که در روستای ما هنوز مانند ۵۰سال قبل آب را با دبه می آوریم یا برای خرید آب شرب باید کارت بکشیم! خلاصه، شوهرم بیکار شده بود و من با گرفتن یک خانه مخروبه و یک قطعه زمین به صورت توافقی از او جدا شدم. بعد از طلاق، همسر سابقم به خواستگاری زنان دیگر می رفت و من هم خواستگارانی داشتم. در این میان، به یکی از خواستگارانم علاقه مند شدم به طوری که قرار ازدواج گذاشتم اما پدر و مادر و فرزندانم راضی به ازدواجم نبودند. در این مدت به همه مراکز امدادی مانند بهزیستی، فرمانداری، بخشداری، دفتر امام جمعه و شوراها سر زدم و تقاضای کمک کردم تا این که با نامه آن ها کمیته امداد مرا پذیرفت و ماهانه ۱۰۸هزار تومان به من حقوق می داد. با آن که دچار افسردگی بودم و یک بار مانند شوهرم در بیمارستان روان پزشکی ابن سینا بستری شدم ولی در طول یک سال ونیم دوران طلاق، گواهی نامه رانندگی گرفتم و در کلاس‌های خیاطی سازمان فنی و حرفه ای شرکت کردم تا بزرگ ترین کارگاه تولید لباس منطقه رشتخوار را تاسیس کنم ولی حمایتی نشدم. خلاصه، با اصرار خانواده ام دوباره به عقد همسرم در آمدم و به او رجوع کردم. در این میان کمیته امداد همزمان با ازدواجم حقوق ماهانه‌ام را قطع کرد، در حالی که من تصمیم گرفته بودم برای رسیدن به آرزوی دوران نوجوانی ام، ادامه تحصیل بدهم تا به شغل وکالت برسم ولی نه تنها در این شرایط برای تهیه جهیزیه دخترم درمانده ام بلکه امکانات اولیه زندگی را نداریم و اکنون در یکی از اتاق های منزل پدری ام زندگی می کنیم تا این که به خاطرم رسید سرگذشتم را برای روزنامه خراسان بنویسم تا شاید با کمک شهروندان، مقابل فرزندان و شوهر بیمارم شرمنده نشوم و زندگی ام نیز درس عبرتی شود برای آنان که در ناز و نعمت زندگی می کنند و شکرگزار نیستند. کاش…

ماجرای واقعی براساس سرگذشت یک شهروند

۳.۶/۵ - (۵ امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *