جمعه , ۳۰ ام آذر ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۹:۲۷ بعد از ظهر به وقت تهران

چاقوی توهم شوهر زیر گلوی همسر!

وقتی با سر و صدای همسرم وحشت زده از خواب پریدم ، او را چاقو به دست بالای سرم دیدم که به دنبال مهاجمان خیالی می گردد. او تصور می کرد افرادی از در و دیوار به خانه حمله ور شده‌اند و…

این ها بخشی از اظهارات زن ۳۰ ساله ای است که به خاطر نداشتن امنیت جانی و کتک کاری های همسرش به قانون پناه آورده بود. این زن جوان با بیان این که دلم برای نوزاد شیرخواره ام تنگ شده است اما عشق مادری هم نمی تواند مرا به آن زندگی جهنمی بازگرداند ، سرگذشت خود را به ماجرای ازدواجش گره زد و به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: حدود یک سال از پایان تحصیلات دانشگاهی ام در رشته ادبیات فارسی می گذشت که «انوشیروان» به خواستگاری ام آمد. او در زمینه تاسیسات ساختمانی و تعمیرات کولر فعالیت داشت و جوان سر به راهی به نظر می رسید به گونه ای که سکوت و کم حرفی او توجهم را جلب کرد. اما این سکوت مرموز را به حساب ادب و خجالتی بودن او گذاشتم. خلاصه خیلی زود پای سفره عقد نشستم و با گفتن «بله» سرنوشتم را به تیره روزی گره زدم اگرچه زندگی مشترکم را با دنیایی از عشق و امید آغاز کردم اما طولی نکشید که فهمیدم به روز سیاه نشسته ام! انوشیروان که پنج سال از من بزرگ تر بود ، بعد از گرفتن دیپلم و بر اثر معاشرت با دوستان ناباب به مصرف قرص های روان گردان آلوده شده بود. او چنان به این قرص ها اعتیاد داشت که آشکارا حالت طبیعی خودش را از دست می داد و رفتار و کردارش مانند بیماران روانی بود. اگرچه در همان روزهای آغازین زندگی مشترک این ماجرا را فهمیدم ولی دیگر کار از کار گذشته بود و من باید تاوان سختی را به خاطر تصمیم عجولانه ای می دادم که در انتخاب همسر گرفته بودم. هنوز چند ماه بیشتر از این زندگی بی سر و سامان نمی گذشت که در دو راهی تردید قرار گرفتم. نمی‌دانستم باید به زندگی مشترک با انوشیروان ادامه بدهم یا از همین ابتدا مسیرم را از او جدا کنم. بالاخره تصمیم سختی گرفتم و این گونه قیچی طلاق ریل این زندگی سیاه را برید و من با سینه ای مالامال از درد و چشمانی گریان در حالی به خانه پدرم بازگشتم که دیگر آن عزت و احترام قبل را نداشتم. تصمیم گرفتم برای رسیدن به استقلال مالی به دنبال شغل مناسبی باشم چرا که احساس سربار بودن آزارم می داد ولی نه تنها جست و جوهایم بی فایده بود و کار مناسبی پیدا نکردم بلکه با پیشنهادهای شرم آوری رو به رو می شدم که تا عمق وجودم زجر می کشیدم و از شدت خشم و عصبانیت می لرزیدم. در این شرایط بود که «شهرام» مرا خواستگاری کرد. آن قدر روزهای سختی را می گذراندم و در برابر پیشنهادهای کثیف مقاومت می کردم که دیگر در دادن پاسخ مثبت به «شهرام» لحظه ای تردید به خود راه ندادم زیرا هر طور شده باید از این زندگی فلاکت بار رها می شدم و فصل نوینی در زندگی ام رقم می خورد. دوست داشتم در کنار شهرام همه شکست های گذشته و تلخ کامی ها را فراموش کنم و به آینده امیدوار باشم. اما گویی بر سرنوشت من قلمی سیاه کشیده اند و روزگارم را با تار و پود بدبختی بافته اند. چرا که رفتارهای عجیب و غریب شهرام در همان ماه اول زندگی مشترک مرا به شدت نگران کرد. شهرام با هر موضوع پوچ و بی اهمیتی چنان عصبانی می شد و پرخاشگری می کرد که چشمانش از حدقه بیرون می زد و صورتش سرخ می شد. او به هیچ وجه نمی توانست خشم خود را کنترل کند به گونه ای که هر وسیله یا لوازمی به دستش می رسید آن را می شکست یا مرا به باد کتک می گرفت. گاهی با خودش همکلام می شد و به بهانه آن چه در خیالش می گذشت مرا کتک می زد که مثلا چرا در حضور برادرش حجاب ندارم! در حالی که کسی در منزل مان نبود و من و همسرم تنها بودیم. گاهی نیز نیمه شب با چاقو به موجودات خیالی حمله ور می شد وتصور می کرد افرادی از در و دیوار به خانه ما حمله کرده اند و با این خیال که به او خیانت کرده ام چاقو را زیر گلویم می گذاشت و…
آن روزها دخترم تازه متولد شده بود که من فرجام این زندگی را به سوگ نشستم زیرا فهمیدم همسرم به شیشه اعتیاد دارد و دچار توهم می شود. چند ماه این وضعیت را تحمل کردم تا همسرم اعتیادش را ترک کند اما او اعتیادش را انکار می کرد و مرا دروغگو می خواند! به دلیل این که دیگر امنیت جانی نداشتم با شرمساری و خجالت چمدانم را بستم و به تنهایی به خانه پدرم بازگشتم چرا که شهرام اجازه نداد نوزاد شیرخواره ام را با خودم ببرم تا با این گروکشی مرا وادار به بازگشت کند و…
شایان ذکر است به دستور سرگرد امارلو (رئیس کلانتری شفای مشهد) پرونده این زن جوان برای بررسی های کارشناسی و خدمات مشاوره ای در اختیار مددکاران اجتماعی کلانتری قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *