اولین بار حدود چهار سال پیش بود که اسم خدیجه خانم را شنیدیم. خبرگزاریها و فضای مجازی پر از عکس عروسکهای دستسازش بود؛ عروسکهایی تقریبا در اندازههای انسانی که در گوشهای از ملک «خدیجهعباسی»، شانه به شانه هم ایستاده بودند و مسافرهای استان یزد را مجاب میکردند که راهشان را به سمت ۲۵ کیلومتری اردکان، کج کنند و سری به مزرعه «هاشمی نسب» بزنند که دیگر به اسم «مزرعه عروسک» مشهور شده بود. آوازه عروسکهای مزرعه به سرعت همه جا پیچید و حتی پایشان به تلویزیون هم باز شد. خدیجه خانم با عروسکهایش، به قصهها و سنتهای قدیمی منطقه، تجسم بخشیده و یک تنه –لابد حتی بی آنکه بداند- حافظ و حامی فرهنگ شده بود. خب حالا چه خبر؟ طبیعی است که توقع داشته باشیم عروسکها بعد از آن موج شهرت، حالا برای خودشان اسم ورسمی داشته باشند. طبیعی است که فکر کنیم این امانتداری، ارج نهاده شده است و قطعا کسی یا کسانی از هنر خدیجه خانم حمایت میکنند تا حفظ و منتقل شود. برای مطمئن شدن از این «طبیعیات»، با خانم عباسی تماس میگیرم. اولش باور نمیکند که خبرنگار باشم. چندبار اسم و مشخصاتم را میپرسد و وقتی خیالش راحت میشود که راست گفتهام، دلیل تردیدش را توضیح میدهد: «بیشتر افراد تلفن میکنند، سر کارم میگذارند. برای همین جلدی جواب نمیدهم. حالا هم قبول کردم راست میگویی ولی تا نبینمت، باورم نمیشود».
خواستم مترسک درست کنم، عروسک ساختم
خدیجه خانم اصالتا اهل روستای «چوپانان»، از توابع نایین اصفهان است. از ۱۶ سالگی که ازدواج کرده تا حدود هشت سال پیش در اردکان بوده و حالا هم بنا به شرایط زندگی، دور از شهر و دور از بچهها و آشنایان، با همسرش در روستایی حوالی اردکان ساکن است. وقتی سنش را میپرسم، جواب میدهد: «۱۶! شاید ۵۸ سال داشته باشم ولی به همه میگویم ۱۶-۱۷ بیشتر ندارم». مادربزرگِ ۱۶ساله با هشت فرزند و ۱۴ نوه، ماجرای تولد عروسکهایش را برایم تعریف میکند: «شوهرم که مریض شد، آمدیم اینجا در مزرعه. دو سال اول خیلی سخت گذشت. مثل شخصی که توی زندان است، نه کسوکاری دارد و نه چارهای پس و پیش. اعصابم خیلی به هم ریخته بود ولی دیدم زانوی غم بغل گرفتن فایدهای ندارد. یک شب، وقتِ خواب تصمیم گرفتم روز بعد، برای سرگرمی یک مترسک درست کنم. بد نشد. پیراهن، تنش کردم و بیل دستش دادم. هرکی میدیدش، میگفت ما فکر کردیم کارگر آوردی. یکی از همسایهها خیلی خوشش آمد و ازم خواست یکی هم برای او درست کنم. اسم عروسک او را گذاشتم «حنا دختری در مزرعه». مال خودم «غلام» بود. بعد دیدم غلام تنهاست، زنش «بانو» را هم درست کردم. مردم، خیلی تشویقم کردند. بعضیها میپرسیدند چطور ذهنت کشیده چنین چیزی بسازی؟ بعضیها فکر میکردند عروسکها واقعی هستند. کمکم به این کار علاقهمند شدم و حالا ۳۵ تا عروسک دارم؛ هرکدامشان اسم و خاطره و قصهای برای خودشان دارند».
هر کس عروسکهایم را میبیند
شاد میشود
از خدیجه خانم خواهش میکنم چند تا از عروسکهایش را به من معرفی کند: «یکی، حسنی است که چاه میکَند. یکی آقامراد است، همسر گل خدیجه. این یکی را به اسم خودم درست کردم. باباحیدر هم هست که دوتا زن دارد؛ شهین و مهین! زن اولش حامله نمیشد، برای همین دوباره ازدواج کرد. زن دوم، حامله شد و دختر زایید. اسم دخترش را گذاشتم سودابه. تا نیایی و نبینی، باورت نمیشود». میپرسم، این شخصیتها مابه ازای واقعی دارند؟ جواب میدهد: «نه، دلخواه خودم است. شب که میخوابیدم، مغزم کار میکرد و به این فکر میکردم که صبح چه کار کنم و چی بسازم». حدس میزنم لابد خاطره و ادامه عروسکهای پارچهای زمان قدیم هستند که مادرها و مادربزرگها میدوختند. حدسم اشتباه است: «خیلی بچه بودم که گذاشتنم پشت دارقالی. تو روستا قالی پُر(زیاد) میبافتیم. گوسفندان را چرا میبردیم. نان میپختیم و وقت بازیکردن نداشتیم. فقط نمیدانم چطور شده بود من یک عروسک با سیخ چوبی درست کرده بودم، اسمش سنجد بود. خودم برایش لباس دوخته بودم، همان بود فقط. خدابیامرز پدرمان اجازه بازی کردن نمیداد. اگر پای قالی نبودیم، کارِ خانه میکردیم. بعد هم که زود عروسم کردند. ۱۶ سالم بود که آمدم خانه شوهر». حالا که مدل به مدل و رنگ به رنگ اسباببازی در اختیار
بچه هاست، عروسکهای دست ساز خواهان دارند؟ خدیجه خانم میگوید برای نوههایش چندتایی درست کرده است و بزرگترها هم طرفدار کارهایش هستند: «هرکی عروسکهایم را میبیند، شاد میشود. عکس میگیرند. ازم مصاحبه میگیرند. فیلمام خیلی جاها رفته. با هواپیما تهران و یزد بردنم ولی چون شوهرم مریض و افتاده شده، خیلی نمیتوانم این ور و آن ور بروم».
در مزرعهام، پسته
شلغم و چغندر میکارم
حرف که به این جا میرسد، خدیجه خانم از بدقولیها و بی مهریهای این چندساله گلایه میکند. تا حالا به یک برنامه تلویزیونی دعوت شده، یک مجله و چند خبرگزاری با او گفت و گو کردهاند و گزارش مزرعهاش در بخشهای مختلف خبری صداوسیما منتشر شده اما آن همه توجه و تشویق، فایده چندانی برای مزرعه عروسک نداشته است: «حالا دیگر عروسک درست نمیکنم. در این شش سال خیلیها به من وعده دادند؛ از شهردار و فرماندار تا کسانی که فیلم و عکس تهیه میکردند. بنا شد برای عروسکها سرپناه و سایهبانی درست کنند. قول کمک مالی دادند که لباسهای خوب برای عروسکها بدوزم ولی هیچکدامشان همت نکردند، فقط سر کارم گذاشتند. عروسکها زیر آفتاب و باد و باران، خراب شدهاند. تا حالا چهار، پنج بار لباسهایشان را عوض کردهام ولی صورتهایشان را دیگر نتوانستم مثل روز اول تعمیر کنم. خیلی دلم جوشید و ناراحت شدم چون دوستشان داشتم ولی هیچ فردی اهمیت نداد. قبلا که مسافر زیاد میآمد، هرکس هر مبلغی دلش میخواست، ۱۰ تومان و پنج تومان میداد که خرج عروسکها میکردم. مزرعه رونق داشت ولی دیگر خبری نیست. اینجا حتی یک تابلو هم ندارد که اگر کسی خواست بیاید دیدن عروسکها، گم نشود. باور میکنی همان سالِ اول قول تابلو را دادند؟» نه تنها باور میکنم که حتی انتظارش را هم داشتم اما بحث را عوض میکنم که حالِ گرفته خدیجه خانم هم عوض شود. میپرسم، راستی توی مزرعه چی میکارید؟ جواب میدهد: «بیشتر پسته میکاریم. زمستان هم شلغم و چغندر. چون آب اینجا شور است، چیز دیگری به عمل نمیآید». وسط کار و زحمت دایمی زندگی در روستا، وقت خالی برای عروسک ساختن ازکجا پیدا میشود؟ توضیح میدهد: «کارهای ضروری را روز انجام میدادم و شبها برای عروسکها وقت میگذاشتم».
با دورریختنیها کارهای هنری میسازم
از آن جایی که سبک زندگی شهر و روستا با هم فرق دارند، تعریفمان از کار ضروری هم باید متفاوت باشد. هیچ تصوری دارید که یک صبح تا شب در مزرعه چطور میگذرد؟ خدیجه خانم میگوید: «صبح میگویم خدایا به امید خودت و شروع میکنم. نماز میخوانم. شوهرم را بیدار میکنم و برایش چای و شیر آماده میگذارم. ۲۰ دقیقه ورزش میکنم. بعد میروم سر غازها و مرغها. آبودان آنها را که میدهم، برمیگردم ناشتا میخورم و ناهار درست میکنم؛ آبگوشتی، پلویی، چیزی. بعد میروم سراغ گله و به عروسکها سر میزنم. عروسکها را تعمیر میکنم و کمی با هم حرف میزنیم. ظهر، دوساعت استراحت میکنم و تا شب دوباره مشغول کار میشوم؛ نان میبندم و ماست و کشک و دوغ محلی درست میکنم. روحیه آدم با کار کردن عوض میشود. باید خودت را مشغول کنی. جوانهای الان تا ساعت ۱۰-۱۱ میخوابند، نه حال دارند و نه حوصله. شما که این طوری نیستی؟» نه بابا! خدیجه خانم غیر از عروسکسازی، هنرهای دیگری هم دارد. توضیحش را از زبان خودش بشنوید: «با وسایل فرسوده مثل لامپ سوخته، قوطی آب میوه و شانه تخممرغ، هنرهای دستی درست میکنم. حیفم میآید چیزی را دور بریزم. عروسکها را هم با لباسهای کهنه و پارچههای دورریختی درست کردم». برای کسی که مزرعه عروسک را ندیده است، احتمالا تصور وقت گذاشتن برای چندتا تکه پارچه و دل بستن به آنها، قابل درک نباشد. اگر درکش برای شما هم سخت است، خواندن شرح مختصر این شیفتگی، شاید به نظرتان جالب باشد: «اگر یک روز عروسکها را نبینم، خیلی دلم میگیرد. اگر کسی بهشان دست بزند و خرابشان کند، ناراحت میشوم. وقتی برای خرید میروم اردکان، صبرم نیست که زودتر برگردم پیش
عروسک ها. همهشان را دوست دارم ولی غلام را که اولینشان بوده و حنا را که بعد از پنج، شش سال هنوز مثل آدمیزاد دم منزل همسایه ایستاده است، بیشتر دوست دارم».
لیلی و مجنونم هیچ وقت از هم جدا نمیشوند
اگر عروسکها را دیده باشید، حتما متوجه شده اید که بیشتر جفت هستند و شبیه عروس و داماد. خدیجه خانم، شخصیتهای عروسکیاش را براساس آدمهای واقعی نساخته بلکه تنها از زندگی الهام گرفته است و البته از آرزوها و رویاهای خودش. وقتی میپرسم چرا بیشترِ عروسکها زن و شوهرند، جواب مستقیمی نمیدهد. فقط، زن وشوهرهای افسانهایاش را معرفی میکند: «یک لیلی و مجنون دارم که همیشه با هم هستند. دست هم را گرفتهاند و خیلی هم را دوست دارند. عبدلی را دارم با زنش که عروس کویر است. لباس عروس کویر را با شیشههای نوشابه درست کردهام. زمانی هم که کرونا تازه شروع شده بود، خانواده گلها را درست کردم؛ «بیبیگل» و «آقا گل». یک خاله زیور هم هست که کار(از صنایع دستی قدیمی شهرستان اردکان مانندچادر شب ، رو انداز ، سفره ، حوله و …) میبافد. خاله زیور را به یاد خدابیامرز مادرم ساختم و وسایل قدیمی کاربافی مادرم را هم پیشش گذاشتم». خدیجه خانم که دو، سه ماه پیش به کرونا مبتلا شده و چندروزی در بیمارستان بستری بوده است، برایم تعریف میکند که خاله زیور هم کرونا گرفته ولی شکر خدا الان حالش بهتر است. این رابطه عمیق و شگفتانگیز با عروسکها همان چیزی است که باعث میشود خدیجه خانم به رغم قولهای محقق نشده و دلسردیاش از ساختن عروسکهای بیشتر، همچنان هوای خانواده عروسکیاش را داشته باشد. فکر میکنم اگر از همان ابتدا آن حجم توجه و وعده و وعید نبود، حالا این بی انگیزگی هم وجود نداشت. خدیجه خانم داشت برای پر کردن تنهایی خودش عروسک درست میکرد، مردم هم مخاطب هنر و قصههایش بودند تا این که سروکله شلوغ کاریهای رسانهای پیدا شد و قولهایی که صرفا جنبه خودنمایی داشتند بی آنکه بدانند یا اهمیتی بدهند که چه تأثیری بر مزرعه شگفت انگیز عروسکها میگذارند.
این عروسکها خاطره نسلهای آیندهاند
با این همه خدیجه خانم از راهی که تا اینجا آمده است، پشیمان نیست. به قول خودش قرار بوده زانوی غم بغل نگیرد و خب عروسکها کمکش کردهاند. کم و بیش شهرتی هم به هم زده که در پر کردن تنهاییاش بیتأثیر نبوده است. میپرسم فکر میکردی این قدر مشهور بشوی؟ «نه. توی تنهایی همیشه با خودم میگویم ببین یک عروسک درست کردی، از تبریز، آبادان، خرمشهر و همه کشور ایران تا خارج، آمدند تماشا. مردم قدر میدانند. آن وقتها این جا خیلی شلوغ میشد. از اول تا آخر هفته روزی نبود که چهار، پنج تا ماشین نیاید مزرعه. مردم خیلی دوستم داشتند و تشویقم میکردند». همه آرزوهای خدیجه خانم، رفتهاند توی تاروپود عروسکها یا رویایِ نبافتهای هم باقی مانده است؟ میگوید: «آرزو؟ خب آرزو که همه پُر دارند. من فقط دلم میخواهد این کرونا زود آخر شود و برود. همه چیز بشود مثل روزهای اول که مزرعه مهم بود و مردم میآمدند و میرفتند. آرزوی دومم هم این است که جوانها خوشبخت شوند. ما که نصف عمرمان رفت. تو مشهد هستی، سلام من را به امام رضا(ع) میرسانی؟ اگر رفتی حرم، فقط دعایت این باشد که این مریضی زودتر برود». خدیجه خانم در تمام طول گفتوگو، بارها به شیوههای مختلف ازم میپرسد واقعا خبرنگارم یا سر کارش گذاشتهام؟ با چیزهایی که درباره وعدههای توخالی برایم تعریف کرد، حالا بهتر میتوانم دلیل بیاعتمادیاش به غریبهها را درک کنم. میگویم الان که دیگر مطمئن شدید راستی راستی از طرف روزنامه تماس میگیرم، بهم اعتماد کنید و اگر حرف و درددلی دارید، بگویید. جواب میدهد: «برای درددل کردن، سالهای سال هم بهم وقت بدهی، باز کم است اما من درددلم را فقط به خدا میگویم. بنده خدا، یکی دوست است و یکی دشمن. اگر به دوست بگویی، میگوید «خدا مرگم» و اگر به دشمن بگویی، توی دلش میگوید من[رنج] کشیدم، تو هم بکش ولی حرف دارم. میخواهم برای عروسکهایم سرپناهی داشته باشم. اینها ۵۰-۶۰ سال دیگر خاطره بچهها و نوههایمان میشوند. ما که آفتاب لب بام هستیم و آن روز را نمیبینیم ولی اینها میمانند»، اگر قدر دانسته شوند!