جمعه , ۳۰ ام آذر ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۹:۲۲ بعد از ظهر به وقت تهران

فرار از آغوش مرگ!

شب از نیمه گذشته بود. پدرم می خواست نقشه اش را عملی کند. او تصور می کرد که من خواب هستم اما من هوشیارتر از همیشه بودم! پدرم پاورچین پاورچین به داخل اتاق آمد و وقتی بالای سر مادرم رسید قصد داشت دستانش را دور گردن مادرم حلقه کند اما من که از نیت او آگاهی داشتم با تمام وجود فریاد کشیدم و …

فرار از آغوش مرگ!

این جملات بخشی از اظهارات دختر نوجوان ۱۴ ساله ای است که توسط عوامل گشت انتظامی به دایره اجتماعی کلانتری شفا منتقل شده است. او در حالی که بیان می کرد که دیگر حاضر نیست به منزل پدری اش بازگردد، به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: از وقتی چشم به این جهان گشودم و معنای زندگی را فهمیدم، پدرم را دیدم که به مادرم فحاشی می کند و او را کتک می زند. وقتی من با این صحنه های درگیری مواجه می شدم از ترس و ناراحتی گریه می کردم. در آن هنگام مادرم مرا در آغوش می فشرد و دلداری ام می داد و می گفت: دخترم پدرت بیماری روانی دارد و این رفتارهایش در اختیار خودش نیست! کمی که بزرگ تر شدم پدرم چندین بار در بیمارستان روانی بستری شد. هر زمان که پدرم در بیمارستان بستری می شد و در خانه نبود، ما زندگی خوب و آرامی داشتیم اما متاسفانه پس از ترخیص از بیمارستان دوباره بدرفتاری ها و کتک کاری هایش را تکرار می کرد اما مادرم با بردباری رفتارهای خشن پدرم را تحمل می کرد و می گفت: دخترم وقتی بزرگ شدی از پدرت طلاق می گیرم و در کنار هم زندگی خوب و آرامی را می سازیم. من هم روزها و ماه ها را می شمردم تا زودتر بزرگ شوم و بتوانم در کنار مادرم زندگی آرامی داشته باشم. گاهی وقت ها که اشک های مادرم را می دیدم احساس عذاب وجدان داشتم و دست های کوچکم را رو به آسمان بلند می کردم و از خدا می خواستم که این روزها زودتر سپری شوند. هفته قبل پدر و مادرم باز هم با یکدیگر درگیر شدند. پدرم تهدید کرد که من مادرت را می کشم و او را در خواب خفه خواهم کرد! آن شب از ترس خوابم نمی برد. می دانستم پدرم مثل همیشه تهدیدش را عملی خواهد کرد. بنابراین بیدار ماندم. می خواستم مادرم را از مرگ نجات دهم! چون من در زندگی جز او کسی را ندارم. نیمه های شب بود که سایه پدرم را دیدم. او پاورچین پاورچین به داخل اتاق آمد و بالای سر مادرم ایستاد. دستانش را حلقه کرد و می خواست گلوی مادرم را بفشارد تا او را خفه کند. در حالی که تمام بدنم از ترس می لرزید با همه وجودم فریاد کشیدم. مادرم از خواب بیدار شد و پدرم ناخودآگاه به عقب رفت. صبح روز بعد هنگامی که پدرم از خانه خارج شد مادرم تمام وسایل شخصی اش را جمع کرد و چمدانش را بست، با عجله دست مرا گرفت و از ترس پدرم به خانه مادربزرگم پناه بردیم اما چند ساعت بعد پدرم به منزل مادربزرگم آمد و شیشه های خانه را شکست و مرا با زور و تهدید با خودش برد. وقتی به منزل رسیدیم کتک مفصلی از پدرم خوردم چرا که نباید بدون اجازه او منزل را ترک می کردم. من موهای زیبا و بلندی دارم همیشه آرزو داشتم که روزی پدرم من را با مهربانی روی پاهایش بنشاند، دست نوازشی به سرم بکشد و موهایم را ببافد اما او تهدیدم کرد که اگر یک بار دیگر اسم مادرت را بیاوری همان موهای بلندت را دور گردنت حلقه می کنم و خفه ات خواهم کرد! او در این چند روز اجازه نداد که با مادرم تماس بگیرم. در حالی که از شدت گرسنگی به خود می پیچیدم به من غذایی نمی داد تا بخورم. پدرم می خواست این گونه تنبیهم کند که دیگر بهانه مادرم را نگیرم! چند بار تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم اما به خاطر نگرانی مادرم پشیمان می شدم تا این که امروز صبح وقتی پدرم به حمام رفته بود از غفلت او استفاده کردم. کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه گریختم وقتی از خانه دور شدم با پلیس ۱۱۰ تماس گرفتم و از آن ها کمک خواستم …
با اجرای دستور سرگرد علی امارلو (رئیس کلانتری شفا) و با حضور مادر دختر نوجوان در دایره اجتماعی کلانتری، دختر ۱۴ ساله در آغوش مادرش آرام گرفت و با هماهنگی مقام قضایی به مادرش تحویل شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

۵/۵ - (۱ امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *