شنبه , ۱ ام دی ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۹:۳۵ قبل از ظهر به وقت تهران

آرزوهای یک آدم صفر کیلومتر!

 بهروز هنوز خنده و ذوق خود را شروع نکرده است که دستی مهربان از شیشه بغل راننده وارد می شود و یک کاغذ سفید به او تحویل می دهد!

www.dustaan.com-آرزوهای یک آدم صفر کیلومتر!این آقا “بهروز” داستان ما، یک روزنامه نگارجوان و کاملا تازه کار است؛ روزنامه نگاری مهربان، باصفا و آماتور که از چندی قبل و با دنیایی از امید، در یک روزنامه کاملا حرفه ای به شکل آزمایشی فعالیت خود را آغاز کرده است. او می خواهد که خیلی سریع و به شکل تخته گاز، همه فوت و فن کار را بیاموزد و با سرعت و به سلامتی، خودش را به قله سربلندی و سرفرازی برساند؛ از عکاسی و تهیه خبرگرفته تا گزارش و ویراستاری و صفحه بندی و نقد فیلم و…
همه همکاران روزنامه، بهروز را با عنوان آقای”صفرکیلومتر” می شناسند که البته او به هیچ وجه از این عنوان خوشش نمی آید و این دو کلمه، همواره دلش را به درد می آورد! او دلش می خواهدکه با شخصیت های بزرگ و نام آور ادبی و هنری و سیاسی و ورزشی، به شکل عمیق و چالشی به گفت وگو بنشیند و با انتشار مطالب جالب و جانانه خود، به شهرت فراوان و آرزوی شیرین خود برسد، اما تاکنون کسی با چنین شرایطی تن به این گفت وگو نداده و گوش این جوان حرف گوش کن، همچنان باید شنونده “صفرکیلومتر” گفتن های این و آن باشد و حالا حالا ها نتواند به جایگاه رفیع و والای مورد نظرش نزدیک شود!
بهروز وقتی متوجه می شود که تلویزیون می خواهد یک فیلم سینمایی بسیار عالی و مطرح را پخش کند، با شادی روی فرش خانه ولو می شود و قلم به دست می گیرد و به صفحه جادویی چشم می دوزد تا شاید بتواند برای چاپ در روزنامه، فیلم را مورد نقد و بررسی موشکافانه قرار دهد و…
هنوز چند دقیقه از شروع فیلم نگذشته است که بازیگر اصلی که یک پلیس است، با شجاعت تمام، درمقابل یک دزد جنایتکار قرار می گیرد و اسلحه را به سویش نشانه می رود:” ای دزد نابکار! خوب گیرت آوردم! بهتره از جات تکان نخوری وگرنه…”
آقا بهروز، هیجان زده منتظر عکس العمل پلیس و دزد است که ناگهان آگهی تبلیغاتی به شکل متحرک، بر یک سوم صفحه تلویزیون ظاهر می شود و از چپ به راست به حرکت در می آید:
“حلوا شکری بهاران، برای من و تو و یاران؛ سالم و مقوی و خوشمزه، با مُهر استاندارد!… با لبخندی زیبا و مامانی، بهترین ترشی عالم را از ما بخرید و مطمئن باشیدکه هرگز در زندگی، اخمو و ترش رو نخواهید بود و همیشه گل لبخند، برلب هایتان خواهد رویید!!… “
بهروز با دلخوری از پخش بی موقع آگهی های عجیب و غریب و شکم پرکن و متحرک، سعی می کند که فقط و فقط به داستان فیلم توجه کند… معلوم است که فیلم به نقطه حساس خود رسیده است… دزد با سرعت باد، خودش را از شیشه یک ساختمان چند طبقه به پایین پرتاب می کند و مرد پلیس بلافاصله گلنگدن اسلحه را می کشد و به حالت اسلوموشن، از همان جا گلوله ای آتشین به سمتش شلیک می کند و تا دزد می خواهد بگوید”آخ!” آخ؛ ای وای باز هم آگهی تبلیغاتی ظاهر می شود و این بار نصف صفحه جادویی تلویزیون را می پوشاند که:
” مادربزرگ ها، پدربزرگ ها! شما هم درکنار نوه های مهربان و شیرین زبان خود، از پفک نمکی های خوشمزه ما نوش جان کنید تا چند سال جوان و برای همیشه عاقبت به خیر شوید!… پوشک مخصوص سالمندان را از ما تهیه کنید که…”
دقایقی بعد و بار دیگر، همه صفحه تلویزیون به تصرف تبلیغات خوش آب و رنگ در می آید و دیدگان بینندگان عزیز و ارجمند را تیره و تار می سازد:” با خرید دستمال کاغذی ظریف و لطیف روشنک، صورت خود را خشک کنید و برای همیشه و در هر زمان، به زندگی یخ زده و بی رمق تان، زیبایی و طراوت خاصی ببخشید!!… دستمال کاغذی روشنک، چشم های شما را به روی زیبایی های زندگی روشن می کند و جان تازه ای به پوست تان می دهد!…”
بهروز از این که از اصل داستان و موضوع فیلم سر درنیاورده، درحالتی گیج و سردرگُم و پریشان، مجبور است به تیتراژ پایانی چشم بدوزد؛ او که می خواست با نقد این فیلم مهم و جهانی، سری توی سرها دربیاورد و آدم معروفی شود، به ناچار، دچار سردرد عجیبی می شود و مثل آدم های مجنون، به قیافه و لب و لوچه آویزان و چهره کج و معوج خود درآیینه شکسته اتاق خیره می شود و…
لحظاتی بعد، او با همان حالت گیج و مبهوت، در حالی که به سختی جمجمه اش را فشار می دهد، پشت فرمان ماشین اوراقی خود می نشیند و به دل خیابان پر ازدحام و دودگرفته شهر می زند تا برای کسب اعتبار کاری اش، یک گزارش جانانه و مناسب و مردمی تهیه کند؛ گزارشی کاملا اقتصادی که مشکلات اقتصادی مردم را واقعا ریشه کن کند و آنان را به آسایش و آرامش برساند!!…
****
فیلم پخش شده از تلویزیون، چنان آقا بهروز را کیش و مات و سرگردان کرده که نمی فهمد چگونه پشت فرمان نشسته و رانندگی می کند؛ او مدام پدال ترمز را با گاز اشتباه می گیرد و بی جا و بی موقع دنده عوض می کند و به جای این که در سرچهارراه و در پشت چراغ قرمز توقف کند، ناخودآگاه پایش را روی گاز می گذارد و لحظاتی بعد، بی خیال همه جا و همه کس، در یک مکان توقف ممنوع ترمز می زند تا کمی به اوضاع و احوال خود بخندد و ذوق کند!
بهروز هنوز خنده و ذوق خود را شروع نکرده است که دستی مهربان از شیشه بغل راننده وارد می شود و یک کاغذ سفید به او تحویل می دهد! بهروز که فکر می کند برگه تبلیغاتی کالاهای بُنجُل است؛ دستش را دراز می کند تا آن را پس بزند، اما بلافاصله دستی دیگر با مهربانی دو چندان، از شیشه سمت شاگرد، برگه دوم را تقدیمش می کند و از شیشه پشت سر، برگه سوم و…
او به یکباره به محاصره چند پلیس موتور سوار در می آید که هر یک از آن ها، با یک دسته برگه زیبای قبض جریمه و با مهربانی هرچه تمام تر، لبخندزنان به استقبالش آمده اند!…
****
آقا بهروز به عنوان یک روزنامه نگار جدید و کم تجربه، اما دلسوز و مهربان، می خواهد درغم خود و مشکلات ریز و درشت مردمان روزگارش غرق شود که سردبیر روزنامه مژده می دهد که او به زودی می تواند با یک هنرمند و مجسمه ساز معروف گفت وگو کند؛ گفت وگویی که برای موفقیت و سربلندی او گام بلندی محسوب می شود. بهروز از شنیدن این خبر مسرت بخش، همه دردهای خود و مردم روزگار را به دست فراموشی می سپارد و…
او روز بعد، در راه رفتن به تحریریه روزنامه، درست در سرچهارراه و پشت چراغ قرمز، متوجه یک چهره آشنا می شود که در پیاده رو خیابان در حال قدم زدن است؛ کسی که به عنوان یک مجری برنامه های تلویزیونی، در بین مردم از معروفیت فراوانی برخوردار است. بهروز خوشحال است که شانس به او روی آورده و چراغ قرمز، این بار بختش را بازکرده است! او درحالی که سرش را از پنجره ماشین بیرون می برد برای مرد، سوت بلبلی می زند:” چاکرآقا! سلام ای هنرمند محبوب من! “
مجری که از این عنوان خوشش آمده است، ذوق زده و با شتاب خودش را به او می رساند:” سلام از بنده اس عزیز جون! حال مبارک چطوره؟!”
– متشکرم! اجازه می دین یه سوال از شما داشته باشم؟!
– خواهش می کنم؛ درخدمتم!
– بفرمایین که رمز موفقیت شما در چیه؟!
– راستش این موفقیت آسون به دست نیومده؛ داستان مجری گری من خیلی طولانیه! بنده چه شب ها و روزها سختی کشیدم و جون کندم تا…
چراغ راهنما سبز می شود و صدای بوق چند ماشین به گوش می رسد. بهروز می خواهد حرکت کند که آقای مجری مانع او می شود:” حالا کجا با این عجله؟ من که هنوز جواب شمارو ندادم!”
– خیلی ممنون! من جوابم رو گرفتم… ببخشین؛ راه بند اومد!
– راه رو ولش کن و به حرف های شیرین یه مجری با تجربه گوش کن!!
– آخه…
– آخه بی آخه! من از همون بچگی یعنی هشت سالگی به حرفه شیرین مجری گری علاقه پیدا کردم و به خودم گفتم: هی پسرگل گلاب! تو باید فورا خودت رو برسونی به ساختمان بزرگ جام جم و خیلی سریع بری توی تلویزیون!…
صدای ممتد بوق از فواصل مختلف خیابان، همه افکار آقا بهروز را به هم ریخته است:” حالاکه وقت این حرفا نیست آقای مجری؛ ببین چه ترافیکی تولید کردم!”
مجری می خندد:” مگه بده که آدم چیزی تولید کنه؟!… به عقیده من…”
طول صف ماشین ها به بیش از یک کیلومتر رسیده و صدای اعتراض رانندگان حاضر برآسفالت همیشه کنده کاری شده خیابان را درآورده است!… راننده پشت سر بهروز، فریاد می زند:” چرا راه رو بستین شما؟! مگه دارین شاهنامه می خونین؟!”
بهروز هراسان به مجری التماس می کند:” آقای محبوب! من دیرم شده و به روزنامه نمی رسم! اگه بازم دیرکنم جناب سردبیر، این روزنامه نگار بخت برگشته رو اخراج می کنه و…
مجری که تازه متوجه شغل آقا بهروز شده، دستش را به گرمی روی شانه او می گذارد:” الهی که من فدات بشم عزیزجون! من و تو می تونیم با همدیگه دوست بشیم و یه فصل کاملا مشترک با هم داشته باشیم!”
– منظورت چیه؟!
– می خوام با من یه گفت وگوی جالب و خوندنی انجام بدی و در تیراژ چند صد هزاری، همراه با یه عکس بزرگ و تمام رنگی در صفحه اول روزنامه تون…
بهروز از آیینه وسط ماشین به چند راننده عصبانی پشت سرش نگاه می کندکه با چهره های برافروخته و خشمگین به سوی او حمله ور شده اند! او ناگهان برخود می لرزد و برای این که زودتر قال قضیه را بکند، فریاد می زند:
” باشه آقا؛ بدو بیا بالا تا هردو به طور مشترک، یه کُتک مفصل نوش جون نکردیم!… بیا بالا دیگه!… پس چرا واستادی نگام می کنی؟!… دِ بجنب دیگه!…”
****
بهروز در یک نشست کاملا دوستانه، با مجری معروف درددل می کند و می گوید که پس از رهایی از عنوان آزاردهنده “صفرکیلومتر” چه آرزوهای شیرین و زیبا و دلنشینی در سر دارد. مجری هم در یک پیشنهاد غیرمنتظره، از بهروز دعوت می کندکه برای یک گفت وگوی زنده تلویزیونی، به جام جم بیاید تا به عنوان یک روزنامه نگار جوان و خوش آتیه، به همه بینندگان برنامه معرفی شود و سری توی سرها درآورد و…
بهروز از فرط خوشحالی زبانش بند می آید و اشک شوخ از چشم هایش سرازیر می شود. او هرگز فکر نمی کرد که روزی در مقابل چند دوربین پرتابل و نگاه میلیون ها تماشاگر تلویزیونی قرار بگیرد و…
آن ها با هم قرار و مدارشان را می گذارند و پس از روبوسی، با مهربانی و به گرمی از یکدیگر جدا می شوند؛ هفت روز بعد، ساعت هفت بعدازظهر، صدا و سیما، شبکه سراسری، استودیوی…
****
در این مدت یک هفته، آقا بهروز، بهترین دوران عمرش را می گذراند. او فکر می کند که بعد از این مصاحبه جالب و زنده تلویزیونی، هزاران گام به شهرت شیرینی که سال های سال آرزویش را داشته، نزدیک و نزدیک تر و از عنوان بدترکیب” صفرکیلومتر” دور و دورتر خواهد شد. سردبیر روزنامه باز هم از بهروز می خواهد که برای گفت وگو با همان مجسمه ساز بزرگ، هر چه زودتر به موزه اصلی شهر برود، اما بهروز به عشق حضور در برنامه تلویزیونی، این موضوع را فعلا پشت گوش می اندازد و به او وعده امروز و فردا را می دهد…
در روز مورد نظر، آقا بهروز از فرط کمرویی و خجالت، به اندازه چند صد گرم عرق خالص و بی غل و غش می ریزد تا این که برنامه آغاز می شود و مجری مشهور و محبوب او میکروفون را به دست می گیرد:
” سلام بینندگان عزیز! الان در این فضای دوستانه، درکنار من، مهمون بسیار ارجمندی حضور داره که بدون شک، شما به زودی مطالب زیباشون رو در روزنامه های کثیرالانتشارکشور مطالعه می کنین؛ روزنامه نگار جوونی که حرف های زیادی برای گفتن داره! این شما و این هم جناب آقای بهروز عزیزی!… خب، آقای عزیزی عزیز! تو عزیز و نور چشم مایی! آیا بنده وکیلم چند سوال کاملا هنری و تخصصی و جانانه از شما بپرسم؟!”
– با اجازه آقای کارگردان و تهیه کننده و همه بینندگان برنامه؛ بـله!!
– مبارکه ایشاء ا… لطفا بفرمایید وقتی شنیدین پدرتون سکته زده و فوت کرده، چه احساسی بهتون دست داد؟!
– پدرم؟!!
آقا بهروز فلک زده از فرط تعجب، نزدیک است سکته بزند؛ پدر او که تا چند ساعت قبل زنده بود و سُرو مُرو گُنده، پانزده سیخ جگر لُمباند و پشت بندش، چند لیتر دوغ خورد و کُلی هم سکسکه زد و…
– آقای عزیزی! چرا ساکت شدی؟! عرض کردم وقتی شنیدین که پدرتون فوت کرده…
– داری سربه سرم می ذاری آقای مجری؟! پدر بنده که…
– خب، خدا رحمت شون کنه!… و اما سوال دوم؛ شما وقتی ازدواج کردی، چند تا بچه داشتی؟! “
این بار کمی مانده است که آقا بهروز واقعا ریق رحمت را سر بکشد و خلاص:” بچه؟! قبل از ازدواج؟!!… من؟!… به حق چیزهای ندیده و نشنیده!!”
بهروز سرش را به گوش مجری نزدیک می کند:” تو چی داری می گی مرد حسابی؟!”
– چطور مگه؟!
– مگه خُل شدی؟!
– چرا؟!
–  نکنه می خوای نون منو آجرکنی!
–  من چیکار به نون تو دارم عزیزجون؟!
– دِ آخه اگه همین جوری ادامه بدی که پاک آبروم می ره و دیگه نمی تونم تو روزنامه بمونم و کارکنم! اگه اخراج بشم که دیگه نمی تونم با استاد بزرگ مجسمه ساز، گفت وگو کنم!
مجری که یادش رفته در یک برنامه زنده تلویزیونی، پِچ پِچ کردن ممنوع است، ذوق زده می گوید:” گفتی استاد بزرگ مجسمه ساز؟!”
–  بله؛ اون پیرمرد، یه چهره جهانیه و جون می ده برای یه مصاحبه جالب روزنامه ای!
– روزنامه ای نه؛ بهتره بگی یه برنامه جذاب تلویزیونی مثل همین برنامه!
– منظورت چیه؟!
– آخ جون؛ دیگه بهتر از این نمی شه! این گفت وگو می تونه ارزش برنامه مارو چند برابرکنه و…
بهروز که متوجه می شود مجری برای سوژه و موضوع بکر او، دندان تیزکرده است و می خواهد این موقعیت و شهرت فرهنگی و آرزوی شیرین را از او سلب کند، به عنوان اعتراض، با ناراحتی ازجا بلند می شود:
“مگه من می ذارم سوژه نازنینم رو… آره جون خودت؛ به همین خیال باش! من به زودی و در یه روز به یادموندنی، یه گفت و گوی جانانه با این استاد انجام می دم که در تاریخ ثبت بشه و برای همیشه جاودان بمونه!… لطف عالی مستدام… عزت زیاد!”
و بدون خداحافظی و با عجله به طرف درخروجی استودیو حرکت می کند…
در اتاق فرمان، کارگردان برنامه که با دیدن این اوضاع آشفته، درآستانه سکته قلبی و مغزی آن هم به طور همزمان قراردارد، درحالی که دچارتنگی نفس شده به سختی ناله سر می دهد:” ای وای! آبروم رفت!… آقا برنامه رو قطع کنین!… می گم برنامه رو قطع و به جاش موسیقی پخش کنین!… تورو به جون عزیزتون موسیقی پخش کنین؛ موسیقی!… موسیقی!…”
بلافاصله صدای یک آهنگ بسیار شاد و دلنشین در فضای دوستانه استودیو پخش می شود و به گوش آقا بهروز می رسد؛ آقا “بهروز”ی که گمان می کند این موسیقی شاد به افتخار موفقیت هنری و شهرت جهانی او درآینده خیلی نزدیک نواخته می شود و…
****
… و اما خیلی زود آن روز زیبا و به یادماندنی فرا می رسد…
دیگر همه چیز آماده است تا آقا بهروز به آرزوهای شیرین و زیبایش برسد و مرزهای موفقیت را طی کند! به راستی که امروز با همه روزهای زندگی او فرق دارد! او اینک در موزه، در مقابل مردی نشسته است که خیلی ها آرزویش را دارند و غبطه اش را می خورند؛ پیرمردی چیره دست که با هنرمندی هرچه تمام تر، مشغول تکمیل و ساخت قدیمی ترین و باشکوه ترین مجسمه نیمه کاره خود است؛ مجسمه پسرجوانی درحالت نشسته که یک دست خود را روی سرگذاشته و افسرده و ماتم زده، در اندیشه ای نامعلوم غرق شده است.
بهروز، بالاخره اولین گام موفقیت را برمی دارد:” استادگرامی! اجازه می فرمایید بنده چند سوال از محضرشریف شما داشته باشم؟!”
– هیچ اشکالی نداره باباجون، اما قبل از این که شروع کنی، من یک سوال از شما دارم!
– درخدمتم!
– ببینم جوون، تو مریضی؟! یعنی مرض داری؟!
آقا بهروز از طرح چنین سوالی به شدت متعجب است و نمی داند چه باید بگوید:” یعنی چی استاد؟! “
– یعنی این که مشکلی، چیزی نداری؟ منظورم اینه که فشارخونت منظمه؟ میزون کلسترول و چربی بدنت ردیفه و از هرنظر، سالم و قبراقی؟!
–  بله خیالتون راحت؛ من ابدا مشکلی ندارم! اما معذرت می خوام، مگه قراره شما بنده رو بفرستین اتاق عمل؟!
پیرمرد می خندد و به گرمی شانه جوان را می فشارد:” نه جونم!… خب بگذریم! حالا می تونی اولین سوالت رو بپرسی!”
– چشم! می خوام بدونم این مجسمه زیبا، کی تموم می شه؟!
– به زودی زود! داستان این مجسمه واقعا شنیدنیه؛ من برای ساخت این اثر، خیلی زحمت کشیدم و خاطرات زیادی دارم! بنده باید در این خصوص ساعت ها با شما حرف بزنم و خاطره تعریف کنم!… خدمت شما عرض کنم که ننه جون من، حدود شصت سال قبل، از بابا جونم طلاق گرفت و در شهر زیبای شیراز، منو که فقط ده سال داشتم، سپرد به دست نامهربون یه زن بابا!…
آقا بهروز که کمی کم حوصله تشریف دارد، مانده است که در خصوص جواب پیرمرد چه بگوید. تنها کاری که از دستش برمی آید سکوت و خمیازه های مکرر و کشدار است!… استاد همچنان با انرژی ادامه می دهد و درحین حرف زدن، به یکباره فریاد می زند:” ای خدا بگم چیکارت کنه؛ آخه به تو هم می گن آدم؟! “
بهروز که فکر می کند استاد به خاطر خمیازه های او ناراحت شده است، وحشت زده برخود می لرزد:
” کی؛ من؟!”
– نه؛ زن بابام رو می گم؛ این آدم به اندازه نوک سوزن محبت نداشت و روزی صد بار بدنم رو وشگون می گرفت و کتکم می زد!… آخه یکی نبود بهش بگه ای بی انصاف، تو چیکار به این طفل معصوم داری؟…. جونم برات بگه، این آزار و اذیت زن بابا ادامه داشت تا این که یه روز تصمیم گرفتم ازش انتقام بگیرم…
آقا بهروز سعی می کند طوری که به پیرمرد برنخورد، ذهن و زبان او را به سمت پاسخ مورد نظرش بکشاند:” عذر می خوام استاد! من جواب سوال اولم رو گرفتم و از این بابت متشکرم!”
– خواهش می کنم باباجون! خب داشتم عرض می کردم که موضوع انتقام همه فکر و ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود تا این که یه روز غروب، درکنار آرامگاه حافظ، جوانی رعنا و غمگین با شکل و شمایل همین مجسمه درحال ساخت، نظرم رو به خودش جلب کرد… از همون لحظه، فکر انتقام از کله ام پرید و عشق، جاش رو گرفت! واقعا بنازم به قدرت عشق؛ چه کارها که نمی کند این عشق!… خلاصه تصمیم گرفتم که انتقام را فراموش کنم و دست به ساخت یک مجسمه زیبا بزنم که خودش بزرگ ترین عشقه!… و اما از این عشق آدمیزاد برات بگم که هرچی بگم، بازم کم گفتم!…
آقا بهروز از این که هنوز نتوانسته سوال های مهم و اساسی بپرسد و جواب های مناسب و درخور دریافت کند، نگران و دلخوراست! بهروز می ترسد که پاسخ های پیرمرد، قابلیت چاپ را نداشته باشد؛ درنتیجه او که فعلا در روزنامه به شکل آزمایشی کار می کند، نتواند رضایت سردبیر را جلب کند و عنوان خنده دار”صفرکیلومتر” همچنان ورد زبان همکارانش باشد و…
دقایقی بعد، حرف های پیرمرد، نیمی از بدن آقا بهروز را کرخت می کند و سر او را به درد می آورد!… او این بار، با لحنی غریب که از عوارض سرگیجه است، رو به پیرمرد می کند که:” شرمنده مرامت استاد؛ الهی که خودم پیشمرگت بشم؛ تورو به جون زن بابا، برو سر اصل مطلب تا منم فورا برم پی کارم!”
– اتفاقا اون اوایل، بنده هم می خواستم هرچه زودتر کار ساخت این مجسمه رو تمومش کنم و برم پی کارم، اما مگه خُم رنگرزیه آدم حسابی؟! کار روی این اثر عظیم و شگفت انگیز، صبر و تلاش و همت زیادی می خواست که…
 اعتراض بهروز دیگر فایده ای ندارد. او ترجیح می دهد که کاملا سکوت کند. لحظاتی بعد، او یک دستش را روی سر می گذارد و خسته و ناامید، با صدای بلند، آه می کشد و به دهان پیرمرد خیره می شود… پیرمرد، یک لیوان آب گوارا می نوشد و مجددا رشته کلام را به دهان می گیرد و یک نفس ادامه می دهد:
” بنده برای ساخت این مجسمه به مواد و مصالح زیادی احتیاج داشتم که تهیه هرکدوم از اونا، مدت ها طول می کشید. خدمت شما عرض کنم که پس از آماده کردن وسایل کار، بی حرف پیش، شروع به ساخت مجسمه کردم و… چه شب ها دود چراغ خوردم و سرفه زدم و وشگون و غُرغُر زن بابارو به جون خریدم و خلاصه عرق ریزی روح کردم تا این مجسمه نازنین ذره ذره شکل گرفت و به این حالت دراومد!… خارق العاده اس، مگه نه؟!… با تو هستم جوون؛ بگو نظرت در مورد این اثر زیبا و بی نظیر چیه باباجون؟!…  حواست کجاس پسر؟!… چیه، چه مرگته؟!… چرا قیافه ات این جوری شده؟!… واه، بلا به دور!…”
بهروز، دقیقا به شکل و شمایل مجسمه نیمه کاره موزه درآمده است؛ او هم درست شبیه مجسمه پسرجوان، درحالت نشسته، یک دست خود را روی سرگذاشته و افسرده و ماتم زده، در اندیشه ای نامعلوم غرق شده است!…
استاد پیر، درحالی که یک لیوان دیگر آب می نوشد، از ته دل آه بلند و سوزناکی سرمی دهد:
” افسوس که این یکی هم تموم کرد و نموند تا مجسمه رو تمومش کنم! این خدا بیامرز که می گفت کاملا سالم و قبراقه و فشارخون و کلسترول و چربی و هیچ درد و مرضی نداره!… ای روزگار، واقعا حیف شد!… عجب جوون شیرین و رعنایی بود!…”
نوشته شده توسط : حمیدرضا نظری
۱/۵ - (۱ امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *