شنبه , ۱ ام دی ماه سال ۱۴۰۳ ساعت ۱:۴۶ قبل از ظهر به وقت تهران

ای دوست! این منم؛ یک انسان!

آیا اکنون در میان این همه انسان، کسی به حال و روز سخت من می اندیشد و مرا در می یابد؟… با شما هستم؛ آیا مرا می بینید؟ من اینجایم؛ درهمین نزدیکی ها!… ای دوست! این منم؛ یک انسان!

%d8%ad%d9%85%db%8c%d8%af%d8%b1%d8%b6%d8%a7-%d9%86%d8%b8%d8%b1%db%8cمن اینک در میان هجوم آدم ها و دودها و صداهای گوشخراش آهن های متحرک و متوقف شده درکنار خیابانی بی انتها از شهر بزرگم تهران، حال و هوای عجیب و غریبی دارم!… الهی! مرا چه می شود؟!… من در زیر سقف این آسمان و در زیر بارش بارانی سیاه و نفس گیر، احساس می کنم که دارم گُم می شوم…

سالهاست که بارش تند باران باعث دلتنگی ام می شود و من هرگز نتوانسته ام به علت واقعی این حالت پی ببرم. درچنین مواقعی، انگار چیزی ناپیدا رشته های اعصابم را مانند تارهای یک ساز کهنه، تکان می دهد و من تنها بر زیر لب زمزمه می کنم که:” باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان…”

خدای من، این باران سیاه و ترانه وحشتناک کجا و آن باران زیبا و ترانه دلنواز دوران کودکی هایم کجا؟!…

مادرم می گوید: “حالت چطور است؟!”

می گویم: “دلتنگم؛ می خواهم سر به بیابان بگذارم”

– به کجاچنین شتابان؛ به بیابان!؟

– نه؛ می خواهم به جایی بروم تا بتوانم کمی در آرامش نفس بکشم؛ جایی دوراز هیاهو و جنجال این شهربزرگ؛

دور از ترافیک سرسام آور و هجوم صدا و آلودگی هوا و…

… و دقایقی بعد، خود را دریکی ازایستگاه های متروی تهران می بینم؛ جایی در زیرزمین شهرم که تفاوت بسیاری با روی زمین دارد. اینجا دیگر آسمان دودگرفته نمی تواند وجود مرا احاطه کند و بوق های گوشخراش ماشین ها توان ندارد تا درون خسته ام را بلرزاند و بر روح و روانم سوهان بکشد…

چند لحظه بعد، از پله برقی پایین می روم و به روی سکوی انتظارمی رسم… آه، چه می بینم؟! اینک برخلاف ساعات اوج مسافرصبحگاه و شامگاه، ایستگاه خلوت است و از سیل جمعیت و ازدحام مسافر خبری نیست… در زمان شلوغی ایستگاه، همواره از خود می پرسم حال چگونه از میان این جمعیت بگذرم و خود را به قطار برسانم؟!… در چنین مواقعی فشردگی جمعیت و تنگی جا، مرا آزار می دهد و احساس می کنم که تنفس برایم سخت و عذاب آور می شود. من به عنوان یک انسان، می خواهم به راحتی نفس بکشم و زندگی کنم؛ می خواهم آسمان آبی شهرم را با همه زیبایی هایش نظاره گر باشم. من از ماسک مخصوص جلوگیری از آلودگی هوا برصورت آدم های شهرم متنفرم؛ مرگ ماهی های کوچک درتنگ پر ازآب آلوده، اشک ماتم برچهره ام می نشاند و آزارم می دهد؛ من از این اشک و سوگ و ماتم و آزار هم گریزانم!…

قطار در زمان تعیین شده به سمت جنوب تهران حرکت می کند… چشم هایم را می بندم تا به آرامش برسم؛ می خواهم به فضای شهر و بیرون از واگن فکر نکنم، اما دقایقی بعد قطار مترو خیلی سریع قبل ازاین که فکرش را بکنم مرا به مقصد می رساند و درب قطار به رویم گشوده می شود… پس ازخروج از ایستگاه، برآسفالت سیاه خیابان گام می نهم و باز هم موجی از تیرگی هوا و هجوم وحشتناک ماشین ها و آدم ها، همه وجودم را در بر می گیرد. در میان بارش سیاه باران، به ناگهان صدای شیون مردی، شانه هایم را به شدت به لرزه درمی آورد:

” آهای آدم ها! این جا یکی دارد می میرد!”

 

در چند قدمی ایستگاه مترو، پدری گریان جسم بی رمق فرزندکوچکش را در آغوش گرفته و در خود مچاله شده است. تصاویری از ماهی کوچک و تُنگ شکسته درمقابل دیدگانم به نمایش در می آید و از فرط درد، ستون فقراتم تیر می کشد. مرد، خسته و از پا افتاده، همچنان ناله سر می دهد و کودک درجستجوی چند لحظه هوای تازه، همچون ماهی بیرون افتاده ازتنگ آب، دست وپا می زند و ضربان قلبش به شمارش درمی آید. احساس می کنم که چهره زیبای کودک، لحظه به لحظه رنگ می بازد و در غباری از مه گُم می شود… تحمل دیدن چنین صحنه ای را ندارم، بیش از این سکوت جایز نیست؛ باید کاری بکنم، باید هوای تازه و سالم به او برسانم؛ بلافاصله کودک را ازمیان آغوش پدر می ربایم و با عجله از پله های ایستگاه مترو پایین می روم…

آیا کودک مظلوم و بی پناه سرزمین من، بار دیگر خواهد توانست نفس بکشد و به چهره غمبار و هراسان پدرش لبخند بزند؟! آیا او عمر دو باره می یابد و به زندگی ادامه خواهد داد؟!…

زمان به سرعت می گذرد و من همه تلاش خود را به کار می گیرم و همچنان منتظر می مانم تا پدر وحشت زده و نگرانش، باز هم گل لبخند را بر لب های فرزند کوچکش ببیند و…

 

****

 

ای دوست! این منم؛ یک مسافر؛ کسی که گاهی اوقات دلش برای خودش تنگ می شود. آیا مرا می شناسی؟ جای دوری نیستم؛ باور کن؛ همین نزدیکی ها!…

اینجا ایران است. اینجا تهران است. اینجا یکی از شلوغ ترین ایستگاه های متروی جهان است و من یک انسانم؛ انسانی که می خواهد در فضایی کوچک در میان هزاران هزار مسافر چشم انتظار قطار، به سوی مقصدش روانه شود…
روزگاری من از میان همه وسایل نقلیه عمومی مترو را انتخاب کردم و در این انتخاب کسی مرا مجبور نکرد. من مترو را برگزیدم چون آن را مطمئن ترین، راحت ترین، سالم ترین و ایمن ترین وسیله سفر درون شهری می دانستم . این اطلاعات را کسی به من نگفت و نیاموخت که خود به تجربه به آن رسیدم.  اینجا تهران است و من یک انسانم؛ انسانی که از صدها هزار خانه و آسمانخراش این شهر، سند مالکیت یک خانه کوچک را هم ندارد؛ انسانی که به میلیاردها میلیارد اسکناس درشت این شهر نمی اندیشد و غبطه اش را نمی خورد؛ انسانی که هیچ چیز نمی خواهد مگر هوایی سالم و به دور از آلودگی تا بتواند کوه عظیم و زیبای دماوند را به شفافیت یک برگ گل، نظاره گر باشد و آن لحظه را غنیمت بشمارد. آیا این آرزوی من، بزرگ و دست نیافتنی است؟! آیا کسی هست که چنین آرزویی نداشته باشد؟ به راستی چه کسی باید به این آرزو تحقق بخشد؟ آیا گوش شنوایی هست؟!…

و امروز باز هم همچنان بهترین انتخابم ” مترو ” است، اما افسوس و صد افسوس که این وسیله نقلیه در ساعاتی از روز و شب، دیگر ” راحت ترین ” نیست، چون تعداد قطارها و واگن های موجود نمی تواند جوابگوی حدود سه میلیون مسافری باشد که هر روز به امید رسیدن به آرامش، از پله ها به سوی سکوهای ایستگاه ها روانه می شوند تا خود را به مقصد برسانند… نگاه آشنا و مهربان مسوول ایستگاه از غم پنهانش خبر می دهد؛ می دانم که او نیز می داند من سخت در عذابم، اما کاری از دستش برنمی آید؛ او به علت کمبود قطار مجبور است هر پنج، ده و پانزده دقیقه یک قطار را به سوی مبدا و مقصد روانه سازد و دیگر هیچ… پس چاره چیست؟ آیا باید به تعداد قطارها و واگن ها افزوده شود؟ آیا باید زمان حرکت قطارها کم و کمتر شود؟ آیا باید دلسوزانه تر به این مشکل بزرگ نگریست و عمل کرد؟…

مسافران می دانند که همین مترو فعلی هر ماه به حدود نود میلیون مسافر سرویس می دهد و از میلیون ها لیتر بنزین صرفه جویی می کند و… اما واقعا این کافی است؟! این جمعیت میلیونی از روی اختیار مترو را انتخاب کرده اند و به مشکلات آن واقف اند، اما آیا می توان آن ها را از چنین انتخابی منصرف کرد؟آیا کسی صدای مرا می شنود؟! من می خواهم امروز و روزهای باقی مانده عمرم را در هوایی سالم نفس بکشم؛ به دور از ترافیک دهشتناک و دغدغه خیال و در آرامش کامل؛ آیا این حق یک انسان نیست؟!…

 

****

 

… خدای مهربان را شکر می گویم و اشک شادی از چهره می زدایم؛ اینک،کودک زیبای سرزمین من، در قطار مترو، هوا و جان تازه ای گرفته و لبخند معصومانه و مهربان او و پدرش، نگاه خندان مسافران قطار را به سوی خود جلب کرده است. من درحالی که دست کودک را به گرمی می فشارم، از پشت شیشه واگن قطار به دیواره تونل وریل آهنین می نگرم که با سرعت هرچه تمام تر از مقابل دیدگانم می گذرند و خاطرات تلخ را از ذهنم می زدایند…

لحظاتی بعد، در آرامش کامل به پشتی صندلی تکیه می دهم تا هوای آلوده و آسمان تیره شهرم را فراموش کنم و فقط به زیبایی های زندگی بیندیشم و به مردمانی که دلشان می خواهد در آرامش، نظاره گر طبیعت زیبایشان باشند، اما نمی توانم؛ یعنی نمی شود؛ باز هم فضای خارج از ایستگاه، ذهن مرا درگیر می کند و وحشت بر جانم می نشاند؛ می دانم که در خیابان هنوز هم باران سیاه مرگ آور درحال ریزش است و…

اینک باز هم با نگاه به آسمان سیاه و دودگرفته شهرم تهران، حال غریبی دارم؛ سالهاست که بارش تند باران باعث دلتنگی ام می شود و من هرگز نتوانسته ام به علت واقعی این حالت پی ببرم؛ باز هم انگار چیزی ناپیدا رشته های اعصابم را مانند تارهای یک ساز کهنه، تکان می دهد و مرا وا می دارد تا بر زیر لب زمزمه کنم که:

” باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان…”

 

ای وای! این باران سیاه و ترانه وحشتناک کجا و آن باران زیبا و ترانه دلنواز دوران کودکی هایم کجا؟!… خدایا چه کنم؟… باید بروم؛ به جایی دوراز هیاهو و جنجال این شهربزرگ؛ دور از ترافیک سرسام آور و هجوم صدا و آلودگی هوا و… آری باید بروم؛ باید به جایی بروم تا شاید بتوانم به راحتی نفس بکشم…

من اینک در میان هجوم آدم ها و دودها و صداهای گوشخراش آهن های متحرک و متوقف شده درکنار خیابانی بی انتها از شهر بزرگم تهران، حال و هوای عجیب و غریبی دارم؛ من اکنون در زیر سقف این آسمان و در زیر بارش بارانی سیاه و نفس گیر، احساس می کنم که دارم گُم می شوم… الهی! مرا چه می شود؟!…

آیا اکنون در میان این همه انسان، کسی به حال و روز سخت من می اندیشد و مرا در می یابد؟… با شما هستم؛ آیا مرا می بینید؟ من اینجایم؛ درهمین نزدیکی ها!… ای دوست! این منم؛ یک انسان!

 

نویسنده: حمیدرضا نظری

امتیاز دهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *